شکایت سعدی از احمدینژاد :
تبدیل “میمون” به “زیبا”!
ف.م.سخن
[با سعدی علیه الرحمه در “بوستان” قدم می زدیم و تفرج می کردیم و شعر می خواندیم که خبر رسید “مراسم افتتاحیه یادروز سعدی با حضور احمدی نژاد و سایر مسئولان استانی و کشوری برگزار شد.” آقا، این خبر که به گوش شیخ اجل رسید، ناگهان آپولو شد! ابتدا نفهمیدیم علت ناراحتی اش چیست. بعد که داستان را تعریف کرد، متوجه شدیم که ایشان از آنچه سال گذشته موقع حضور آقای احمدی نژاد در شیراز پیش آمده و شعر ایشان را تحریف کرده اند دلِ پُری دارد. دستور داد برایش کاغذ و قلمی بیاوریم و چون خود او نمی توانست با خودکار بیک بنویسد آن چه را که می خواست بنویسد به ما گفت و ما برای او نوشتیم. این شما و این هم گفتارِ سعدیِ شیرین سخن:]
منّت خدای را عز و جل که طاعت اش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نَفَسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات… لابد از خودتان می پرسید این دروغ ها را برای چه می گویم:
دروغی که حالی دل ات خوش کند
به از راستی کهات مشوّش کند
من هم آن چه را که شما بدان باور دارید باور می کنم. کدام طاعت موجب قربت شده است و کدام شکر مزید نعمت؟ مردم بدبختی که بر سر خاک ما می آیند فغان بر آورده اند که سعدی جان! دلار شده این قدر، طلا شده آن قدر. کمرمان زیر بار گرانی شکسته. هر چه هم دعا می کنیم و اطاعت، روز به روز بدبخت تر می شویم. ممدّ حیات؟! هاهاها! مفرّح ذات؟! هِر هِر هِر! این “لول” [looool] هم که می گویند ما نمی فهمیم چیست و از کدامین کتاب در آمده است. به هر که می گویم:
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کُن کاین دوسه روزی به سر آید معدود
در پاسخ ام پوزخند می زند و با لهجه ای که برای من غریب است و مال مردمان خطه ی شیراز نیست می گوید، بابا جمع اش کن! این قدر شرّ و ورّ نگو!
افسوس که نمی دانم معنی شرّ و ورّ چیست که اگر می دانستم شاید کمکی می توانستم کرد. به یکی از این جوان ها که بر سرِ تربت ما نشسته و اشک می فِشانْد و از دنیا شکایت می کرد گفتم:
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریم است و رحیم است و غفور است و وَدود
کَرَم اش نامتناهی، نعم اش بی پایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بی مقصود
آقا! -و این “آقا” گفتن در ابتدای جمله را از همین جوان ها آموخته ام- یَک نگاهِ چپچپی به ما کرد و دو تا فحش آبدار بر زبان راند که چون آن ها را در “هزلیات” خود به کار برده بودم می شناختم و معنای شان را می دانستم -و چه جالب که در این چند صد سال معنی اعضای تن و بدن و حواله دادن آن ها به یکدیگر تغییری نکرده است-، و رنگ رخ ام در اثر خجالت گلگون شد.
شنید این سخن سعدی خوش سخن
ز خشم و خجالت بر آمد به هم
برنجید و پس با دلِ خویش گفت:
چه رنجم؟ حق است آنچه دلْریش گفت!
باری، تن ما هم گویی به تنِ “سخن” خورده و هر چه بر ذهن مان جاری ست بر کاغذ روان می شود و غرض از نوشتنِ این چند خط بعد از چند صد سال این بود که به آقای احمدی نژاد شکایت بریم که آقا! -کم کم از استعمال این کلمه ی “آقا” دارد خوش مان می آید!- مگر ما هواداران شما را مجبور کرده ایم که از شعر ما برای توصیف حضرتعالی استفاده کنند؟:
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید
من هشتصد سال پیش شعری گفته ام و دوست داشته ام کلمه ی “میمون” در آن به کار ببرم. چرا هواداران شما فکر می کنند که باید عَدل، همین شعر را برای توصیفِ شما به کار ببرند و رویِ… [این کلمه چه بود؟… فراموش کردم… “سخن” جان کمک!… آری “بَنِر”…] باری این شعر را روی “بَنِر” بنویسند و کلمه ی “میمون” را تبدیل به “زیبا” کنند؟
مگر کلمه ی میمون، که به معنی مبارک و خوش یُمن و خجسته است چه ایرادی داشته که در کنار عکس شما از درج آن خودداری نموده اند؟
یعنی آن نویسنده هم که در قرون ماضی نوشت “این پادشاه میمون سیرت” باید می نوشت این پادشاه زیبا سیرت؟ یعنی او هم به اندازه ی هیئت جان نثاران حجة بن الحسن العسکری (عج) نمی فهمید که باید به جای میمون، زیبا بگذارد؟…
ای بابا! ما هم خُل شدیم ها! (چقدر از این “ها”ی آخر کلمات که آدم برای تاکید بر کلمات قبل می گوید و می کِشد خوش ام آمده است) ببین داریم شکایت پیش که می بَریم!:
از دشمنان بَرَند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم!
هاهاها! “لــــــــــــول”! ما که به خاطر همین نکات دلآزار، دیگر در اینجا نمی مانیم و رنج مهاجرت را بر خود هموار می کنیم… [ویزای مهاجرت نمی دهند یعنی چه “سخن”؟! ویزا دیگر چیست؟… آهان… آهان… نه بابا! جان من؟!… عجب…] باری اگر ویزا بدهند:
سعدیا حُبِّ وطن گرچه حدیثی ست صحیح
نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم
والسلام، نامه تمام…
منبع : من + گویا