پاواروتی ایران هم پرید
فرزاد حسنی
شروع اینجور متن ها اغلب تکراری و به نظرم چندش آور شده است:
خبر تلخ بود و جانکاه. باورت نمی شد و…..
بی خیال. محمد نوری هم از قفس تن رها شد و پرید تا آسمانی شود. پاواروتی ایران رفت. به نظرم باید در گوشه تلوزیون خطی مشکی می دیدیم. خطی که برای خیلی چیزهای غم آلود دیگر نیز دیده ایم و من امشب ندیدم.
سیل پیام های تسلیت را شنیدم که امده از رئیس مجلس تا معاون اول رئیس دولت و وزیر ارشاد و رئیس سازمان صدا و سیما. دستشان درد نکند ولی چرا رئیس دولت ایران تسلیت نمی گوید؟فاجعه ای از این جانکاه تر برای هنر موسیقی ایران سراغ دارید؟مگر نه اینکه هنر جان را جلا می دهد؟چرا رئیس دفتر فرهنگ دوست رئیس دولت پیام تسلیت نداد. مگر مرگ پاواروتی ایران از نمایشگاه عکس هدیه تهرانی کم اهمیت تر بود.
به نظرم پاواروتی ایرانی را باید فراتر از دعواها و درگیری ها دید. مردی که بیش از پنج دهه درخدمت موسیقی ایران بود. با ترانه هایش بزرگ شدیم ورشد کردیم و عمری زندگی کردیم. حالا به نظرم همه کسانی که در تمام جناح ها مدعی هستند وظیفه دارند با پیام و تسلیتی با بازماندگان محترم استاد و علاقمندان نوری هم دردی کنند.
آقای کروبی،آقای موسوی،آقای رضایی و حتی آقای هاشمی رفسنجانی فارغ از همه جنجال ها و کدورت های اخیر در جایی مثل این اتفاق تلخ باید به یک اشتراک تلخ به نام همدردی برسند. همه از ایشان چنین انتظاری دارند.
با “جان مریم” در نوجوانی عاشقیت با مریمی خیالی را تجربه کردیم و با “شالیزار” رفتیم به سرسبزترین های شمال گیلان و با “جیران منه باخ باخ” تا مرکز آذربایجان پریدیم.
با آهنگ سفرهای حامی و کامی که شادروان نادر ابراهیمی سروده بود (ما برای آنکه ایران ایران شود رنج دوران برده ایم…. ) و آهنگ جاودان و غرور بر انگیز (ای ایران ایران دور از نام تو…. )که این اواخر در فصل انتخابات و دیگر فصل هایی که قرار بود غیرتمان متبلور شود، زیاد از سیمای ایران می دیدیم و با بسیاری از آهنگ های زیبای نوری نازنین زندگی کردیم.
اکنون نوری رفته است. در نهمین دهه زندگی به دلیل بیماری و کهولت سن تصمیم به پریدن گرفته یا تقدیرش چنین پریدنی بوده است هرچه می خواهید فرض کنید مهم نیست.
روحش شاد که زیبا شنیدن موسیقی را به ما آموخت و این همه قطعات دلبرانه را بعد از خود نه برای ورثه خانوادگی که برای همه ایرانیان به عنوان ماترکی نفیس و ماندگار باقی گذاشت.
در زندگی اصلی دارم که سعی کرده ام به آن پایبند باشم. آن اصل ساختگی من می گوید:
“اگر حس کردی که شخصی در زندگیت تاثیر مهمی گذاشته و باید او را ببینی به این حس شک نکن بلکه احترام بگذار و باورش کن و در نهایت مطابق این حس عمل کن !”
محمد نوری از آن شخصیت های موثر روی زندگی من بود و هم از این رو بود که درسال 83به سختی و با تلاش فراوان موفق به دیدار وجود نازنینش شدم. در شبی که با گروهی جوان کنسرتی در تالار وحدت برگزار شده بود موفق به دیدار این نازنین شدم. دریغ که نفس استاد کوتاه بود و خواندن برایش دشوار. بعد از خواندن هر تک آهنگی به پشت صحنه می رفت تا نفسی تازه کند با این همه برای خوشامد شنوندگان و میهمانانش که یکی از آنها من بودم «جان مریم» را دوبار با وقار و افتخار خواند.
یادم هست آن کنسرت را با نازنینی رفتیم که دیگر نیست و از همین روست که خاطره ملاقات با استاد محمد نوری هیچگاه از ذهن حقیرم پاک نمی شود و اتفاقا از بخش های رشک برانگیز این ذهن نا آرام است.
مدت ها بود که روی موضوع تلفیق ترانه و داستان بصورت جدی فکر می کردم. به نظرم می رسید اگر ترانه ای برای خواننده ماندگار باشد وقتی در دل داستان نرم و سبک بنشیند و درواقع در خدمت داستان باشد خواننده بدون اینکه ترانه را بشنود در دل داستان با خواندن متن ترانه در ذهن ناخودآگاه خود ترانه و موسیقی و صدای خواننده را بازسازی خواهد کرد وبه تجربه جدیدی خواهد رسید.
برای مشق اول دو ترانه از ترانه های محمد نوری را که عاشقانه دوستشان دارم و با هر دو زندگی ها کرده ام را در دو داستان کوتاه وارد کردم. هرچند این دوداستان پیشتر اینجا منتشر شده است اما به احترام محمد نوری دوباره در پی می آید. امیدوارم این دوترانه نازنین را که در داستان ها آمده شنیده باشید کخ اگر شنیده باشید با قهرمان داستان های من کاملا همذات پنداری خواهید کرد:
داستان اول – شبانه
روی تخت جایش را عوض می کند. عینکش را از روی صورتش بر می دارد و کتاب را روی میز کنار تخت می گذارد. دستش را می برد طرف قوطی سیگار و سیگاری بر می دارد و با کبریت کنار زیرسیگار آتش می زند. زیر سیگار را بر می دارد و روی سینه اش می گذارد.
سیگار را برای لحظه ای توی زیر سیگاری می گذارد و در حالیکه نگاهش هنوز به سقف است با دستش دنبال چیزی روی میز می گردد. بالاخره چیدایش می کند. رادیوی قدیمی و یادگاری پدربزرگ را با دست به سمت خود می کشد و روی سینه و کنار زیر سیگاری می گذارد و پیچ آن را باز می کند. روی موج کوتاه صدای ترانه ای می آید:
“آی بخفته دل
هر چه بید ای خواب بود
او شیرین خواب چینه آب بود
تب داشتی آی دل
بگو واگو هذیان گو
افسانه و زنجیره جان بود…
آی بسا کاران
روزگار نقش و نگاران
خواب بود،سرابه
آی بخفته دل
هر چه بید ای خواب بود
او شیرین خواب چینه آب بود… “
ترانه تمام شده،سیگار توی زیرسیگاری روی سینه اش به خاکستر نشسته و رادیو روی شکمش یواش یواش بالا و پایین می رود و او همچنان به سقف نگاه می کند. ملافه روی تخت در دو طرف صورتش کمی نمناک است.
توضیح – ترانه از محمد نوری
داستان دوم –هوای آلوده بارانی
باران سختی از چند دقیقه پیش باریدن گرفته. برف پاک کن با آخرین توان خود کار می کند.
- انگاری که شلنگ آب روی ماشین گرفتن.
ابن صدای زن بود که با صدایی آرام به همسرش این جمله را گفت.
همسرش در حالیکه تمام توجهش به خودروهای جلو بود،فرمان را رها کرد و با دست راست عینکش را روی بینی جابجا کرد و گفت: هان چی گفتی. با من بودی؟ !
زن لبخندی زد و گفت: “نه. مهم نیست. فکر می کنی بتونیم به موقع برسیم؟ “
زن این جمله اخیر را با صدای بلند تری گفت.
مرد گفت: “می بینی وضع راه رو دیگه. فکر کنم راه بسته شده باشه. دیدی که به موقع حرکت کردیم. فکر نمی کردم بارون یهویی اینطوری بباره. با این حال من تمام تلاشم رو می کنم. امید به خدا می رسیم. یادم نرفته بهت قول دادم.”
زن نگاهی ریز به شوهرش می اندازد و می گوید: “می دونم عزیزم. تو قول هات همیشه قول بوده. بر خلاف من!”
توی ترافیک گیر کرده اند و باران هم به شدت می بارد. مرد با دستمال بخار روی شیشه را پاک می کند و بخاری را روشن می کند و کلید تنظیم بخاری را به سمت راست می چرخاند تا گرما زودتر بخار روی شیشه را خشک کند. زن رو به پنجره سمت خودش کرده و بیرون را نگاه می کند. شیشه کنارش را بخار گرفته است. سعی می کند برای اینکه اعصابش به هم نریزد خودش را جوری سرگرم کند. با انگشت روی بخار روی شیشه خطی کج می کشد. بعد خط کج دیگری را از سمت دیگر می کشد تا به خط قبلی برخورد کند. حالا شبیه یک پرنده شده که در اوج پرواز می کند. بعد یک کوه و چند خانه را زیر پرنده می کشد. از تصویرهایی که کشیده خنده اش می گیرد. با آستین مانتو هنرنمای خودش را پاک می کند. دوباره حوصله اش سر می رود. در داشپورت را باز می کند و دستش را توی آن می کند و اولین کاستی را که به دستش می رسد بر می دارد و داخل ضبط می گذارد:
“یاد باور و مهتابی شبانا
او شب روی های نهانا
بی قراری و خاموشی
او خط و او نشانا
یاد باور و مهر نمایانا
او اولین شیرین گوانا
هر چی بگفتی مرا یاد آ
شاهد میدل تیلبانا
نوشو نوشو
ایپچرسته رنجه نکن جانا
نوشو نوشو
زندگی بی تو تزیانا”
هر دو در سکوت کامل به ترانه گوش می کردند. تراکم ماشین ها در بزرگراه زیاد شده بود. در این چند دقیقه چند متر بیشتر نتوانسته بودند به جلو حرکت کنند. مرد دستمالی را که تا چند دقیقه پیش با آن بخار روی شیشه را پاک می کرد جلوی صورتش گرفت و هق هق کنان با صدای بلند شروع به گریه کرد.
زن که تو فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای همسرش به خودش آمد و دستپاچه شد. سریع ضبط را خاموش کرد و گفت: “چی شد یه دفعه؟ واسه خاطر آهنگ بود؟ببینم این همون آهنگی نیست که همیشه دوست داشتی؟! یعنی دوست داشتیم! “
مرد با دستمال بینی اش را محکم فشرد و عینکش را روی دوباره روی چشم گذاشت و گفت: “چیزی نیست. یاد سال های قبل افتادم. خاطرات خوبی با هم داشتیم مگه نه؟یادته چقدر این آهنگ رو چقدر تو شمال،شبها که می زدیم تو کوچه باغ های رامسر پیاده روی کنیم، گوش می دادیم. یادته؟”
زن اشک تو چشماش جمع شد و لبخندی زد: “معلومه که یادمه. خاطرات خیلی خوبی باهم داشتیم. فکر می کنی من فراموش می کنمشون؟ “
مرد آرام و آهسته زیرلب جوری که فقط خودش بشنود گفت: “آره.”
زن ادامه داد: “قول دادم که برگردم با دست پر. “
مرد دوباره زیرلب گفت: “مثل همه قول و قرارات. “
باران آرام گرفت. خودروها با سرعت بیشتری در بزرگراه شروع به حرکت کردند. صد متر جلوتر راه باز شد. مرد دنده را عوض کرد و این بار با سرعت بیشتری حرکت کرد و چند صد متر جلوتر وارد خروجی فرودگاه شد. پرواز به موقع بلند شد.
وقت بازگشت از فرودگاه،باران دوباره شروع به باریدن کرد. دیگر نمی توانست رانندگی کند. کنار اتوبان،گوشه ای ایستاد. شیشه را پایین کشید و دستش را از ماشین بیرون برد تا خیس شود. بعد صورتش را بیرون آورد تا صورت خیسش با باران خیس تر شود. ضبط را روشن بود. دوباره روی همان آهنگ بود. صدا را بلند کرد. سیگاری روشن کرد و آرام و ملایم شروع کرد به آلوده کردن هوای بارانی!
توضیح – ترانه از محمد نوری
نقل از وبلاگ نویسنده