دیدار

نویسنده

یک شب میهمان رضا قاسمی بودن

کشف و شهود در احوال نویسنده…

 

 گفت: متوجه صدایی در راه پله شدم. پس شما بودید!

 حالا من اینجا بودم، در سیاره کوچک رضا قاسمی که به قول خودش همه عمر را در نیمکره شرقی زمین با ساعت نیمکره غربی زندگی کرده بود.

گفته بودند نباید هیچوقت به نویسنده نزدیک شد و در احوالاتش کنکاش کرد.گفته بودند میان خواننده و نویسنده کتاب و اثر برای قضاوت و داوری کافی است و جز این ضرورتی نیست. گفته بودند نویسنده اثرش را بی هیچ شیله و پیله ای و سخاوتمندانه، روی دایره و مقابل مخاطب می ریزد و بعد از آن، هنر مخاطب و خواننده است که از دایره چه چیزی را بردارد.

شنیده بودم که اثر نویسنده را باید بدون قضاوت در موردش خواند و اثر ادبی فاصله ای است محجوب و با پرده میان نویسنده و مخاطب و نباید که این فاصله را از میان برداشت.

اما چه کنم که جسارت، سماجت و اشتیاقم در کشف و شهود نشانه ها آرام و قرار را همیشه از من گرفته. فکر می کردم وقتی سن از سی سال بگذرد حتما تسلیم روزگار می شوم و گوشه ای آرام می گیرم. اما انگاری هنوز این طوفان اشتیاق یاد گرفتن، دیدن و شنیدن رهایم نکرده و مرا با خود می بردو لابد به همین دلیل است این بسیار سفر بایدها که در مسیرم خود به خود یا حتی بی خود مهیا می شود و چنین است حکایت این کوله پشتی همیشه مهیای سفر در گوشه اتاق.

 با همه این توضیحات و دلایل قانع کننده برای خودم، آمده بودم تا این فاصله را از میان بردارم. آمده بودم تا ببینم نویسنده ام در چه فضایی و چگونه می نویسد.آمده بودم تا با دیدن این لوکیشن، زمان خلق اثر را در ذهنم بازسازی کنم و ببینم نویسنده وقت نوشتن در چه فضایی تنفس کرده و اثر چگونه و در چه شرایطی متولد شده و این پارادوکس تجمیعی  مادر /قابله ی ادبی چگونه این کودک /رمان یا اثر را در شبی از شب ها تنها و بی کس متولد کرده و در همان شب پا روی حس های مادرانه اش گذاشته و فرزند دلبندش را به ما خوانندگانش سپرده تا بزرگش کنیم و بی وقفه مهیا شده برای باروی و زایمان تازه.

“همنوایی شبانه ارکستر چوبها” امسال پانزده ساله می شود. نوجوانی است که تازه به دوران بلوغ رسیده و زمان می برد تا بزرگ شود.هنوز مانده تا دوران شکوفایی و رعنایی “همنوایی….” را ببینیم. نسل ما و حتی شاید نسل بعد از ما، چندین سال بعد که در مرور ادبیات داستانی و رمان معاصر، دوباره “همنوایی….” را مرور کنند و با کتاب های دیگر منتشر شده در این چند سال اخیر مقایسه کنند، تازه متوجه جایگاه این رمان و فاصله آن با آثار منتشر شده در چند سال اخیر خواهند شد و حتما مثل من به این نتیجه خواهند رسید که این رمان به جرئت در ردیف پنج اثر شاخص شش دهه اخیر، یعنی از دوره انتشار “بوف کور “به بعد و شروع رمان ایرانی، قرار دارد.

به نظرم اینگونه داخل شدن و سرک کشیدن از جنس فضولی کردن در زندگی خصوصی دیگران نیست، کشف و شهودی است در شرایط خلقت اثر و ارزیابی می کند نوع خلق اثر را با کیفیت زیستی و فضا و اتمسفری که نویسنده در آن تنفس /زندگی می کند و این از خوش شانسی من است که نویسنده صبر وحوصله دارد، مرا به حضور می پذیرد و ساعت ها پاسخگوی سئوالاتم می شود و در مرور تئاتر، سینما، شعر و ادبیات این سال ها همراهیم می کند.

 

درتوصیف لوکیشن

رضا قاسمی پیش از این نزدیک به 10 سال، اطراف میدان باستیل زندگی کرده است. باستیل تا حدود 20 سال پیش فضایی نسبتا خوب و آرام داشته اما به تدریج به محلی برای پاتوق توریست ها تبدیل شد و اندک اندک به یک فضای ازدحام بیست و چهار ساعته و مملو از توریست تبدیل شد. حالا باستیل معروف است به جایی که توریست های پاریس گرد، شب ها تا پاسی از شب و گاه تا دم صبح درکافه های آنجا قدم می زنند و به هر طریقی سعی می کنند از پاریس نشینی لذت ببرند.

رضا قاسمی می گوید تا زمانی که اطراف باستیل زندگی می کرد تا حد امکان در فضاهای فرهنگی نظیر کنسرت ها و تئاترها حاضر می شد، اما حالا چند سالی است که از آن شلوغی فاصله گرفته است و در حومه زندگی خلوت تری را برگزیده است. به نظر می رسد این خلوت گزیدن و گوشه نشینی نیز حاوی معانی و تفاسیر بسیار است. رضا قاسمی از منظر اجتماعی خودش پاسخگوی دلیل خلوت نشینی می شود اما از منظر دیگر را لابد خودم باید کشف کنم :

«…دنیا عوض شده. دیگه اون آدم ها نیستند. تصور کن بیست سالگی من عصر طلایی سینما بود. ما تو اون زمان منتظر بودیم فیلم جدید آنتونینی بیاد، برگمن بیاد، فلینی بیاد، پازولینی بیاد. کلی فیلمساز درجه یک داشتیم. حالا کجاست اون اتفاقات؟ تو تئاتر و موسیقی هم همین فضا است. در نتیجه به نظرم در بیرون چیز شوق انگیزی نمی بینم. حالا اگر من آدمی بودم که به چیز کم یا متوسط قانع بودم مساله تا حدودی حل می شد ولی….»

“همنوایی…” نزدیک میدان باستیل متولد شده. برای دیدن محل تولد اثر محبوبم، لازم بود که این محل و اطراف خانه سابق رضا را ببینم و به همین خاطر فرصت گذاشتم و روزهای بعد آنجا را دیدم.باستیل به نظرم محلی است پارادوکسیکال. محلی که در عین زیبایی ظاهری و شگفتی معماری، می تواند هراس انگیز هم باشد و چنین است که محیط، غربت، تخیل، فکر و ادبیات و تعهد به مخاطب درهم آمیخته می شود و همه و همه دست به دست هم می دهند تا نویسنده بتواند اثرش را خلق کند و برای مثال هراس و ترس قطعا ریشه های سنگینی در همین فضا دارد که در تلفیق با فضای زیستی و سرزمین قبلی نویسنده می تواند اینچنین از کار در آید که ما می خوانیم و رضا می تواند گوشه ها و رگه هایی از آن را در وجود قهرمان داستانش نشان دهد. هراس از دیوارهای نازک، هراس از کسی که پشت در مخفی ایستاده و حتی هراس از صدای چرق چرق چوب ها یا به قول خودش همنوایی چوبها :

«از نور روز هراس داشتم.از تابیدن تیغ آفتاب به فرق سر هراس داشتم. »

برگردیم به موضوع لوکیشن.من اینجا روی آفرینش دو رمانی که اشاره شد تمرکز کرده ام. موقعیت فیزیکی یا لوکیشن اینجا از دو منظر، امکان تفسیر و تاویل را می دهد. اول محل زندگی نویسنده است که شامل محیط اجتماعی و فیزیکی محاط بر نویسنده و خانه نویسنده است که در این دو رمان خاص حتما تاثیر گذار بوده است، چراکه خواننده دقیقا متوجه تفاوت فضاهای طراحی شده در هر دو کار می شود. برای مثال در رمان “وردی که…” ترس ها و هراس ها از فضا کمتر شده است و صدای سکوت در لابله لای متن بیشتر شنیده می شود. اما منظر دوم، فضای داخلی خانه نویسنده و در حقیقت حریم امن خانه است. به نظرم تاثیر این دومی بیشتر از اولی است. در جای جای رمان “همنوایی…” و نیز “وردی که…“می بینیم راوی داخل خانه است و در همین فضا ذهنش مغشوش می شود، فانتزی می آفریند، تخیل می کند و گاه تخیلش آنچنان قدرتی دارد که حریم خانه را می شکافد و تا اوج بالا می رود.

 

موضوع

نکته بعدی که می خواهم در مورد آن بنویسم و به نظر با موضوع لوکیشن نیز در ارتباط تنگاتنگی قرار دارد، بحث انتخاب سوژه یا موضوع در خلق اثر است. بسیاری از منتقدین از آثاری که نویسنده با الهام از زندگی، یا خاطرات خودش می نویسد انتقاد می کنند و معتقدند نقل حال نویسی هنر نیست.در پاسخ به این منتقدان باید گفت چه مضوعی ملموس تر و بکر تر از احوالیات و خاطرات برای نویسنده می تواند تلنگر اولیه را در خلق موضوع بزند؟ بعد از این، هنر نوشتن است که می تواند یک خاطره شخصی یا یک دوره زندگی معمولی نویسنده را بدل به یک اثر ادبی خواندنی کند. مگر رمان “زنگ ها برای که به صدا در می آیند ” از “ارنست همینگوی”، چیزی جز خاطرات شخصی نویسنده است که رنگ و لعاب ادبیات گرفته و در خدمت موضوع، تغییراتی پیدا کرده و شده آنچه که ما خواندیم و لذت بردیم. از ایرانی ها هم اگر بخواهیم مثال بزنیم می توانیم به اغلب کتاب های بانو “گلی ترقی “اشاره کنیم. گلی ترقی بی پروایانه حتی عنوان یکی از کتاب هایش را “خاطرات پراکنده “انتخاب می کند. کتاب را لابد خوانده اید و می دانید چیزی جز مرور خاطرات یک دوره خاص از زندگی نویسنده نیست، اما حقیقتا می توان از این کتاب به سادگی گذشت و نثر تمیز و حس لطیف مستتر در آن را ندید و نفهمید؟ می توان آنقدر بی انصاف بود که این اثر را یک کار شیرین و دوست داشتنی و خواندنی ندانست؟ مثال دیگر در این باره شاید “آینه های دردار” هوشنگ گلشیری باشد که در لوکیشنی مثل همین پاریس با همراهی شخصیت خالدار همیشگی آثارش، به مرور خاطرات نوجوانی و آثار ونشانه هایی در گذشته می پردازد و دیدم و خواندیم که چه خواندنی از کار در آمده.

در کارهای رضا قاسمی نیز زندگی شخصی، احوالات و خاطرات نقش مهمی دارند و این سه رکن در تلفیق با هنرهایی که قاسمی به آنها مزین و به نظرم مدعی است (تئاتر، موسیقی و ادبیات) دستمایه خوبی را به او برای نوشتن در مورد نزدیک ترین چیزها، فضا، شخصیت ها و حتی اشیا داده است. به عبارت دیگر رضا قاسمی ساید لازم نباشد رضا قاسمی برای پیدا کردن سوژه و موضوع مدت ها فکر کند. انباشته خاطرات و شویه خاص زندگی و چندگانگی شخصیت هنریش به او این قابلیت را می دهد که اینگونه و با این کیفیت تا سال های بعد نیز بتواند موضوع خوب داشته باشد و بنویسد.

 

چای

چند لحظه بعد از نشستن پیشنهاد یک نوشیدنی گرم را داد. چایش تازه دم بود. چای نوشیدن برای ما ایرانی ها، حکم نان و نمک خوردن سر سفره را دارد و به نظرم بعد از هر چیز نمک دار، چای، حرمت خانه و میزبان را افزون تر می سازد و انتظار برای سرد شدن و بعد از آن لذت خوردنش، حال و هوای محفل را تغییر می دهد و تلطیف می کند. خوردیم و اول کمی از شرح آمدن گفتم و دلیل تاخیر و گم شدن در این کوچه ها پس کوچه های اطراف. فضا برای جستجوگری ذهن آماده بود.

 

منابع انرژی

از لحظه نشستن حضور دو چیز سنگین را حس می کردم. این حس ها حتما طبیعی نیست و می تواند تخیلی یا زاییده یک ذهن مشوش باشد.

در این منزل کوچک علاوه بر وجود رضا قاسمی ونفس در آن به هم زدن هوا و فضا تا بیرون آمدن کلمه و ساخته شدن جملات و رسیدن به گوش، دو انرژی پنهان را نیز حس می کردم. سعی کردم در میان حرف زدن و در عین گوش سپردن به حرف ها، این دوچیز را هم پیدا کنم. ساعتی بعد اولی را کشف کردم.انرژی اول، از روی میز شلوغی جلوی پایم می آمد.روی آن میز چیزهای جور و واجور از قندان و زیرسیگار و پاکت سیگار و فندک پخش وپلا بود.منبع انرژی، در میان همه این چیزهای جور و واجور، بی آنکه بخواهد توجهی را جلب کند، آرام گوشه ای نشسته بود. به قول خود رضا قاسمی هر درخت توتی، هزاران نغمه مانده در گلو و فریاد نشده است و اینجا نه خود درخت توت که محصولش بود، یعنی اصل جنس.نغمه های نمانده در گلو بود که در عین سکوت دلبر می کرد. سه تار دل انگیر رضا قاسمی منبع اول انرژی بود.

سه تارش نزده دل را برد.کسی چه می داند شاید این چهلمین و آخرین سه تار بود.آنکه نوایش از همه آهنگین تر بوده و دقیقا صدایی را می داد که رضا در میان نوشته هایش می جسته و برای رسیدن به آن رمانی خلق کرده و من در میان این نوشتن یقین دارم که رنج و مرارت ساختن چهل سه تار را به جان خریده است. سه تاری که در غربت علاوه بر رفیق شفیق، عصای دست و سرمایه رضا شده است برای گذران روزگار.

خودش اینگونه درمورد رفیق با من سخن می گوید و بعد در میان کتاب “وردی که بره ها می خوانند” غور و جستجو کردم و عین همین دیالوگی را که از زبانش شنیدم را نیز همانجا خواندم :

«پایم که رسیده بود به زمین پاریس، هنوز نیامده، شش تایی شاگرد ثبت نام کرده بودند برای کلاس. و من که همه اش با چهار هزار فرانک راه افتاده بودم، وقتی دیدم همان روز اول سه هزار فرانک گذاشتند کف دستم برای شهریه یک ماه شاگردان، چنان احساس پادشاهی کردم که میزبانم را میهمان کردم به شامی شاهانه در یکی از رستوران های کارتیه لاتن.»

سه تار یکی از عناصر و اشیای مهم در اطراف نویسنده است و حضورش آنچنان سنگین و تاثیر گذار است که سوژه می شود برای خلق رمان و از دل این انس و الفت نویسنده و سازش رمان “وردی که بره ها می خوانند” خلق می شود.

 

تئاتر

از تئاتر این سال ها برایش سخن گفتم و سعی کردم در این مجال کوتاه با مدد جستن از حافظه تا جایی که به یاد می آورم، شرحی کوتاه و موجز از فضای تئاتری این چند سال اخیر را برایش بازگو کنم. از همکاران قدیمش گفتم و به او خوش باد گفتم که حتی اگر همه شرایط مهیا بود و همه چیز آنگونه می شد که می خواستی در تمام این سال ها نمی توانستی بیشتر از سه یا چهار کار را روی صحنه ببری.

و او از تئاتری که او در پی آن بود و حتما می توانست چیز دیگر و جوردیگری و متفاوت با آنچه در ایران می بینیم باشد، سخن گفت. از “بیژن صفاری” سخن گفت که سرپرست گارگاه نمایش بود و سی و پنح سال تاثیر زیادی در دید او به تئاتر گذاشت و او را با کارهای “آنتونین آرتور” آشنا کرد و می گویدکه برایش جالب است که تئاتری ها در این چند سال اخیر دوباره روی آورده اند به ترجمه آثار آرتور.

می گوید: «صفاری فقط تَرَکی را در ذهن ما ایجاد کرد که تئاتر می تواند چیزی دیگری غیر از اینی که هست هم باشد و همین شد یک سئوال که حقیقتا تئاتر چه چیز دیگری می تواند باشد؟چون همزمان با خواندن کارهای آرتور می خواندیم افرادی مثل “گروتوفسکی” در تئاتر از آرتور عبور کرده اند و بنابراین حرف های آرتور برای ما نسبی می شد و فقط جنبه تحریک کننده اش که ذهنمان را از خمودگی در می آورد و طرح پرسش می کرد، اهمیت پیدا می کرد و همین شد که ذهن ما پرسگر شد و جستجو گر.»

بحث روزگار تئاتریش شد طی این سال ها. رضا قاسمی از تئاتر گفت و نمایشنامه نویسی و کارهایی که روی صحنه برده و کارهایی که نتوانسته هیچوقت اجرا کند.از “معمای ماهیار معمار” آخرین کارش در ایران گفت که 32 شب در سالن اصلی تئاتر شهر روی صحنه رفت و هر شب با استقبال بالای مخاطبین روبرو شدو ازهمکارانش در این کار، مرحوم “هادی اسلامی” و “پرویز پورحسینی” و دیگران به نیکی یاد کرد و بعد از علاقه و شیفتگی اش به صحنه گفت و سرنوشت این شیفتگی که این روزها در وجودش مرده و با صراحت ادامه داد که دیگر هیچوقت، هیچگاه و تحت هر شرایطی به صحنه تئاتر باز نمی گردد چون دیگر تاب و و حوصله کار جمعی و مدیریت کردن یک گروه را ندارد.

نوشتم رضا قاسمی از آن هنرمندان خاص است که هنرش در چند شاخه و بصورت همزمان به سطح کیفی قابل قبولی رسیده است. رضا نمایشنامه می نویسد، تئاتر روی صحنه می برد، سه تار را در بالاترین سطح می نوازد و سرانجام رمان می نویسد.

می گوید این آخری یعنی ادبیان و رمان نوشتن، بیش از همه ارضایش می کند و برای رسیدن به اینجا و ماندن در فضای رمان نویسی است که حاضر شده تئاتر را قربانی کند و حالا این اواخر حتی در تردید است برای رها شدن از بند موسیقی به نفع ادبیات.

 

موسیقی

طرح ها و ایده های خوبی برای موسیقی دارد. در این مدت دو سی دی موسیقی را در فرانسه عرضه کرده است و کنسرت هایی را نیز به روی صحنه برده یا به عنوان نوازنده با گروه های مشهور و معتبر ایرانی همکاری کرده است. اما گویی حلاوت ادبیات خیلی بیشتر از دیگر هنرها است و آن زمان که من او را دیدم داشت بر نفس موسیقیایی غلبه می کرد و احتمالا در روزهای سخت تصمیم گیری با او برخورد کرده بودم. می گفت که قصد دارد موسیقی را نیز به تدریج کنار بگذارد و یا حضورش را کمرنگ کند و بیشتر از پیش به ادبیات بپردازد.

خوبی رضا قاسمی این است که در هر حوزه ای وارد شده، آن رابه کمال رسانده و پخته و شسته و رُفته تقدیم مخاطب کرده و در همه حال شعور مخاطبی را که هزاران مایل از او فاصله دارد به بازی نگرفته است.

نگاه کنید به سابقه تئاتری و نیز موسیقیایی او که هر چه بوده تا اوج کیفیت رفته و در تمام کارهایش این اعتقاد به “کیفیت”اثر، مشهود و ملموس است.

 

شعر

جالب است که او در این میان این هنرها که پیشتر سخن گفتیم کمی هم وارد حوزه شعر شده است. خودش می گوید که سلیقه شعریش با دیگران خیلی متفاوت است و شاعرانی که او می پسندد اغلب شاعران ناشناس و گمنام در کوی و بوم م هستند که حالا به تدریج در گذر زمان اندک اندک سایه حضورشان بر مخاطب ایرانی گسترده می شود.برای توضیح سلیقه شعریش از “بیژن الهی” نازنین که چندی پیش رخت بر بست و پرید مثال می زند و و افسوس می خورد که آنگونه که باید شناخته نشد و حالا لابد بعد از مرگش کشف و شهود شعری بیژن آغاز خواهد شد.

 

 

 

ادبیات

ادبیات برای رضا قاسمی مهم است، مثل همه چیزهایی که در طول این سال ها به سمتشان رفته و اما در مقام قیاس از همه آنها مهم تر.شاید برای همین است که در “همنوایی….” می نویسد :

«ترس از ادبیات قوی تر است تا ترس از روز داوری»

از او می پرسم چرا به زبان بیگانه ننوشته و می گوید :

«مساله من با مخاطب ایرانی است.»

با وجود همه سختی ها و البته فرصت ها، هنوز هم برای مخاطب ایرانی می نویسد و موقع نوشتن به مخاطب ایرانی فکر می کند و می افزاید، مهم نیست کتابش منتشر شود یا نه. مهم این است که کتاب به دست اهلش برسد و او دین خود را به مخاطب ایرانی ادا کند والا باور ندارد که به مخاطب بیگانه مدیون باشد و شاید از همین روست که در تمام کارها از فضا و لوکیشن و شخصیت های شهری که زندگی می کند وام می گیرد اما سر آخر شخصیت اول رمانش مردی است مهاجر، سفر کرده از ایران و در جستجوی گمشده یانشانه ای از آن آب و خاک.

اما به راستی چرا اینگونه است؟ چرا با وجود نزدیک به ربع قرن زندگی در غربت همچنان ایرانی تخیل می کند، ایرانی می نویسد و به مخاطب ایرانی می اندیشد؟ به گمانم شاید این همه از پرسه زدن در گذشته اش باشد. گذشته ای که با وجود ترک دیار همچنان او را همراهی کرده و از او جدا نشده و با او به یک همزیستی رسیده.در سطور بالا در باب “لوکیشن” و “موضوع” به این مساله پرداختم.