اردوی زیارتی – سیاحتی
یک هفتهی تمام بود که بچهها از مدیر و ناظم و معلمها خواهش و تمنا میکردند که مدرسه برای آخر هفته اتوبوس بگیرد و آنها را به جنگل سیسنگان ببرد. کسی تحویل نمیگرفت. لابد باید با دهتا امام جمعه و آقای پرورشی و ریش و پشم و فلان هماهنگ میشد که آخرش هم دو سوم ظرفیت اتوبوس اینها بنشینند و ده دوازدهتا دانش آموز هم محض جوری بار آن ته که خدای نکرده معنویت اردو یک وقتی آسیب نبیند و نمازهای واجب بچهها پس و پیش نشود. در طی اردو هم مثلاً وسط جنگل بچهها باید درباره نقش درخت در توسعهی اسلام ارشاد میشدند و صلواتها و زیارتخوانیها و چه و چه و چه.
اینطوری نمیشد. علی و رفقایش از مدرسه که ناامید شدند، برای برآورده شدن خواستشان و کم کردن احتمالی روی “اولیاء مدرسه” تصمیم گرفتند که خودشان تنهائی بروند جنگل سیسنگان. اصلاً چه نیازی به مدرسه و انبیاء و اولیایش و آنهمه ریش؟ خب خودمان میرویم. شمردند، حتی در یک مینیبوس هم جا میشدند. اصلاً اینطوری خیلی هم بهتر بود : “آنتن”ها را میفرستادند پی کارشان و بهشان حتی خبر هم نمیدادند و به همین حساب هیچ سر خر فضولی هم در مسیر رفت و آمد و در مدت اقامت هر کاریشان را به مدرسه گزارش نمیکرد. مدرسه بخواهد به خودش بیاید بچهها مختصر پولهایشان را روی هم گذاشته بودند و یک مینیبوس اجاره کرده بودند و یک پارچهی عریض و طویل هم داده بودند پارچهنویس که بنویسد: اردوی زیارتی – سیاحتی دانشآموزان استعدادهای درخشان و… و چندتا لقب عجیب غریب دیگر که چشم درمیآورد.
صبح جمعه در تمام طول راه و جاده آنقدر بچهها زدند و رقصیدند که نفهمیدند چطوری به جنگل رسیدند. همه شاید ته دلشان نگران بودند که اگر الآن “کمیته” بگیردشان و بپرسد تنهائی اینجا چه غلطی میکنید واقعاً چه جوابی باید داد؟ شاید در ته ذهن تمام بچهها سوال مهمتر این بود که اصلاً چرا باید دربارهی یک لذت کوتاه و یک خوشی زورکی سوالی پرسیده بشود که احتیاج به جواب هم داشته باشد اما جواب این سوال رویائی بود و جواب آن سوال به واقعیت نزدیک. شکر خدا مسیر رفت بخیر گذشته بود و حالا بچهها به جنگل رسیده بودند. دور تا دور نیمکتی را در گوشهای از جنگل قرق کرده بودند و بساط ورق بازی و ضبطهائی که هر کدام با چندتا باطری گردن کلفت بعضی کند و بعضی تند ترانه پخش میکردند و قری که بطور درجا به کمرها روان بود و هر آنچه خوشی کوچک که در اوج محدودیت و خفقان میشود لذتهائی بیاد ماندنی به راه بود. همه چیز سر جایش بود که یک اتوبوس دیگر که پارچه نوشتی عین سبیل به جلوی آن بسته شده بود رسید : اردوی زیارتی – سیاحتی دانش آموزان استعدادهای درخشان فلان فلان دبیرستان دخترانهی فلان. حالا ما آمدهایم جنگل نوشتهایم “زیارتی”، شما دیگر چرا؟
استعدادهای درخشان یکی یکی پیاده میشدند. هر کدام به غایت یه نعلبکی عینک و در معیت تعدادی خانم چادری که لابد برای مواظبت از عصمت و عفتشان در این اردوی “زیارتی” در جنگل آمده بودند. بچهها مختصر تلاشی برای دید زدن و ارزیابی وضعیت کردند و وقتی مطمئن شدند که از این وضع هیچ ابی برایشان گرم نمیشود سرشان را به لاک خودشان کردند. اما یکی از خانم معلمها در چند متری نیمکت بچهها ایستاده بود و انگار سوالی داشت: آقا معلمهایتان کجا هستند؟ - چه میدانیم؛ لابد وسط جنگل. – بچهها، میخواهم دعوتتان کنم برای یک مناظرهی علمی! چرا خانم معلم وسط آن معرکه واقعاً فکر میکرد که بچهها دقیقاً همان چیزی هستند که روی پارچهی جلوی مینیبوس چسبانده شده بود؟ کجای وضعیت آن لحظهی بچهها نشان میداد که اینها الآن با آن ورقها و دهنهائی که نیمه بوئی هم میداد و آن صدای ضبط دارند معادلات دیفرانسیل حل میکنند؟
علی و سه چهارتا از رفقا حالا وسط اردوی علمی دشمن قرار داشتند. این وسط درس علی از بقیه بهتر بود. بچهها مشورتی کرده بودند و تصمیم این شده بود که در عرصههای علمی هم نباید کم آورد. ماجرا از فیزیک شروع شد و قوانین جاذبه وسط جنگل سیسنگال بالا و پائین میشدند. بچهها گاهی نیم نگاهی هم به طرف مقابل آن جنگ علمی میانداختند ولی واقعیت همانی بود که اول دیده شده بود : از اینها هیچ آبی گرم نمیشد! کسی نفهمید که کوروش مطابق کدام ضرب صداقتی تصمیم گرفت که حرف راست را به خانم معلم بزند : ما میریم سمت خودمون خانوم. – چرا؟ - اینا اصلاً حالیشون نیست بابا. بچهها مات و مبهوت به کوروش نگاه کردند. رو به بچهها داد زد: والا، آخه بیخودی چرا نشستیم اینجا؟ اینجا که بووووق، ما هم که داشتیم عشق و حالمونو میکردیم، مرض داریم؟ اینها را گفت و رفت. بچهها هم زیر نگاه سنگین خانم معلمها و نگاه مبهوت آن استعدادهای درخشان یکی یکی جل و پلاسشان را جمع کردند و به سمت اردوی خودشان برمیگشتند که صدای جیغ وحشتناکی تمام جنگل را برداشت. واقعاً تا آخرش هم کسی جرأت نکرد از سلمان بپرسد که به آن خانم پرورشی که لابد برای استفاده از نعمتهای خداوند در جنگل پرسه می زد چی گفت که اون آنطور جیغ کشید. حالا فقط گفت دیگر؟ کاری که نکرد؟!