سمفونی قورباغه‌ها

نویسنده
کرمرضا تاجمهر (دریکوندی)

» بوف کور/ داستان ایرانی

باور کنید خودم هم نمی‌دانم چرا این کار را کردم. یعنی راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم پری جدی جدی بخواهد تنها بماند این‌جا. گفتم حالا یک چیزی گفته، وقتی ببیند تصمیم رفتنم جدی است بار و بنه‌اش را جمع می‌کند و همرام راه می‌افتد برمی‌گردیم خانه. هر چه‌قدر دست دست کردم پری از حرفش برنگشت هیچ، حرفی زد که کفرم را درآورد. گفت:

ـ حالا کی برمی‌گردی؟

 کاردم می‌زدی خونم درنمی‌آمد، برای همین سعی کردم چیزی نگویم. خُب هر کسی دیگر هم جای من بود عصبانی می‌شد. قرار بود یک هفته بمانیم، اما وقتی دیدم دارد بهِش خوش می‌گذرد و دل نمی‌کَنَد، دلم نیامد بزنم توی ذوقش، گفتم چند روز دیگر هم می‌مانیم. اما خُب دیگر نمی‌شد زندگی‌مان را تعطیل کنیم بمانیم توی این خراب‌شده. گفت:

ـ با من کاری نداری؟ می‌روم تاریک‌خانه.

و رفت. انگار نه انگار داشتم می‌رفتم و او قرار بود تنها بماند. همین هم باعث شد آن حرف‌هایی که در مورد این‌جا می‌زنند باورم شود. خودتان فکرش را بکنید یک زن بخواهد تنها بماند یک این‌جور جایی و ترس هم نداشته باشد، خُب معلوم است یک چیزیش شده دیگر. آن هم زنی که تازه‌عروس است. می‌دانید برای کسانی که تازه به هم رسیده‌اند و اول کارشان است چه‌قدر سخت است جدا ماندن از هم…

کاپوت ماشین را زدم بالا، نه که مشکلی داشته باشد، نه، فقط گفتم لِفتش بدهم شاید از خر شیطان بیاید پایین با هم برگردیم خانه. بی‌فایده بود، تا ظهر معطل می‌کردم هم راضی نمی‌شد. فکر کردم چون پیش خودش فکر می‌کند هر چه باشد تنهایش نمی‌گذارم این‌جا، یک‌دنده حرف خودش را می‌زند. گفتم لابد پیش خودش مطمئن است وقتی راه نیفتد من هم پشیمان می‌شوم و می‌مانم. برای همین تصمیم گرفتم از ویلا بزنم بیرون. چند تا بوق هم زدم که متوجه شود، اما حتا نیامد بیرون دستی برایم تکان بدهد. گفتم یک چرخی با ماشین بزنم شاید باورش بشود یا از تنهایی بترسد، پشیمان شود از ماندن. یکی ـ دو کیلومتری رفتم و برگشتم. ماشین را دیگر نیاوردم داخل ویلا. فکر کردم هنوز توی تاریک‌خانه است…

این قسمت را پرده کشیده‌ایم برای چاپ عکس‌هایی که می‌گرفتیم. نبود. رفتم سمت تپه‌سنگی. خیره شده بود به مرداب و داشت سعی می‌کرد صدای قورباغه دربیاورد. لجم گرفت از این‌همه بی‌خیالی. کاریش نداشتم. آمدم بیرون گاز ماشین را گرفتم سمت خانه…

باور کنید به هیچ وجه آدم لجبازی نیستم، حداقل به اندازه‌ی او نیستم. نمی‌خواستم تنهاش بگذارم، اما به هر حال باید کاری می‌کردم که بی‌خیال ماندن توی این ویلای لعنتی می‌شد. وابستگی‌اش به این‌جا نگرانم کرده بود. شما هم جای من بودید نگران می‌شدید. می‌گفت:

ـ خوب که نگاه کنی سایه‌های‌شان را می‌توانی پشت نی‌های آن‌طرف مرداب ببینی…

اوایل فقط توی تاریک‌روشنای صبح این چیزها را می‌گفت می‌بیند. می‌گفت:

ـ فرشته‌های مرداب‌اند، صبح که آفتاب می خواهد سر بزند این‌ها جشن می‌گیرند، می‌رقصند…

 عکس هم اَزَشان گرفته بود. البته چیزی که من می‌دیدم به نظر می‌رسید مِهِ صبحگاهی باشد که تکه‌هایش انگار گیر افتاده بود لابه‌لای نی‌ها. از پشت که شعاع‌های اول خورشید، ملایم بهشان می‌خورد فکر می‌کردی سایه‌هایی هستند که جنب و جوش دارند. این را به خودش نگفتم، ترسیدم دلخور شود. گفتم من هم چیزهایی می‌بینم اما مطمئن نیستم…

شعاع نور که تندتر می‌شد محو می‌شدند. البته برق سبزی که از لابه‌لای جلبک‌های سطح مرداب هم می‌افتاد لای نی‌ها، کمک می‌کرد تصورت پررنگ‌تر شود. توده‌هایی هم‌شکل و هم‌رنگ که انگار آرام ورجه وورجه می‌کردند. پری می‌گفت:

ـ محو نمی‌شوند، هستند، ما نمی‌توانیم ببینیم‌شان.

 صبح‌ها عادت داشت وقتی هنوز هوا تاریک بود، بزند بیرون. سه‌پایه و دوربینش را برمی‌داشت، می‌رفت روی تپه‌سنگی که پشت مرداب است…

آن‌جا را می‌گویم. تپه آن‌جاست. می‌نشست آن‌جا، روبه‌روی مرداب و منتظر می‌شد. این وقت سال تا یکی ـ دو ماه دیگر آفتاب از آن‌جا بلند می‌شود. از پشت نی‌های مرداب. با حوصله عکس می‌گرفت از لحظه لحظه‌ی طلوعش. می‌گفت:

ـ آدم‌هایی که توی تمام عمرشان یک بار هم که شده، بلند نشده‌اند لحظه‌ی درآمدن آفتاب را ببینند، نمی‌توانند ادعا کنند زندگی کرده‌اند…

دستم که می‌خورد سر جایش که خالی بود و سرد، نگرانش می‌شدم. این‌جا سر و کله‌ی همه‌جور جک و جانور پیدا می‌شود. شب اگر بمانید این‌جا خودتان زوزه‌ی خیلی‌های‌شان را می‌توانید بشنوید. کُتم را می‌انداختم روی شانه و می‌رفتم دنبالش. خُب البته خیلی وقت‌ها هم راستش را بخواهید حوصله‌اش را نداشتم یا اصلاً تا وقتی برمی‌گشت بیدار نمی‌شدم. می‌گفت:

ـ تا حالا فکر کردی یک جورهایی می‌شود گفت آفتاب همیشه در حال طلوع کردن است، فقط بستگی دارد کجای این کُره‌ی خاکی نگاهش کنی…

 تا آن موقع هنوز از مرداب و قصه‌های جورواجوری که درباره‌اش می‌گفتند چیزی به پری نگفته بودم. شاید چون به نظرم یک مشت مزخرف بودند که یک‌کلاغ چهل‌کلاغ افتاده بودند سر زبان همه. اگر هم بعدها چیزهایی از این حرف‌ها به او گفتم فقط برای این بود که بیش‌تر احتیاط کند و مواظب خودش باشد. همیشه کمی ترس، بد که نیست هیچ، خوب هم هست. مطمئنم درک می‌کنید. پری فقط گفت:

ـ چه جالب!

 گفتم:

ـ می‌گویند وقتی زن یا دختری زیادی خیره می‌شود به مرداب، مرداب عاشقش می‌شود، بعد کاری می‌کند که با پای خودش برود طرفش. وقتی به خودش می‌آید که توی آغوش مرداب گیر افتاده…

باز هم گفت:

ـ چه جالب! نمی‌دانستم!

بعد هم گفت:

ـ خیلی دوست دارم مرداب عاشقم بشود ببینم عشق ورزیدنش چه جوری است!

 به شوخی گفتم:

ـ می‌گویند بیش‌تر عاشق زن‌ها و دختر‌های زیبا می‌شود.

 کم نیاورد، گفت:

ـ پس برای همین نگرانی؟

 سر به سرش گذاشتم و گفتم:

ـ اتفاقاً از این جهت خیالم راحت راحت است.

 با چوبی که از زمین برداشت افتاد دنبالم تا توی ویلا…

همان موقع بود که فهمیدم او بیش‌تر از من درباره‌ی مرداب می‌داند. گفت زن یکی از همسایه‌ها این‌ها را برایش گفته. گفته بود:

ـ مرداب اگر عاشق زنی بشود به هر شکلی شده به دستش می‌آورد…

گفته بود:

ـ وقتی زن‌ها را گیر می‌اندازد هیچ کدام‌شان نمی‌توانند فریاد بزنند و کمک بخواهند. نه که زبان‌شان بند بیاید از ترس یا چیز دیگر، نه…

گفته بود:

ـ حالی بهشان دست می‌دهد که نگو و نپرس!

گفته بود:

ـ دختر‌ها حتا آن صدای گنگ هم ازشان بلند نمی‌شود…

 گفته بود:

ـ این‌ها را آن‌هایی گفته‌اند که خودشان از دور دیده‌اند یا شنیده‌اند…

گفتم:

ـ کدام همسایه، پری؟

گفت:

ـ از آن طرفی آمد، از همان طرف هم رفت.

 و دست کشید سمت مرداب. نگفتم:

ـ این وقت سال بیش‌تر ویلاها خالی هستند و اصلاً از این طرف گمان نمی‌کنم راهی به پشت مرداب باشد. گفت:

ـ به نظر تو این حرف‌ها صحت دارد؟

 گفتم:

ـ راست یا دروغ، خوب است مواظب باشیم.

گفت:

ـ پس باور می‌کنی!

گفتم:

ـ نه!… اما زود فهمیدم اشتباه کرده‌ام، باید می‌گفتم: آره باور می‌کنم… شاید می‌ترسید و کار به این‌جا نمی‌کشید.

گفت:

ـ پس بیخودی نگران نباش.

گفتم:

ـ من همیشه نگرانم.

گفت:

ـ بچه که نیستم، هستم؟

گفتم:

ـ مرداب همه را فریب می‌دهد، بچه‌ها را زودتر.

گفت:

ـ من فقط دنبال آن لحظه‌ام. می‌خواهم اگر بتوانم اَزَش عکس بگیرم.

گفت:

ـ چه‌طوری می‌شود رفت پشت مرداب؟

گفتم:

ـ نمی‌دانم… و واقعاً نمی‌دانستم، یعنی الان هم نمی‌دانم. مرز ویلای اجاره‌ای ما تا مرداب است. جذابیت مرداب برای من قورباغه‌ها و سنجاقک‌هایش است که اَزَشان عکس می‌گیرم. دنبال رنگ خاصی هستم که بچگی روی بال سنجاقکی دیده‌ام. آن وقت‌ها توی روستا زندگی می‌کردیم، یعنی الان هم مادرم آن‌جاست. یکی از بازی‌های‌مان دنبال کردن ردّ صدای جیرجیرک‌ها بود و گرفتن‌شان توی دست که دیگر حرفه‌ای‌اش شده بودیم و کم پیش می‌آمد به نتیجه نرسیم. البته وقتی ساقه‌ی گندم‌ها خشک می‌شد خش‌خش‌شان کار را سخت می‌کرد. لامصب‌ها تا صدایی می‌آمد جیرجیرشان قطع می‌شد و باید صبر می‌کردی از نو شروع کنند. جیرجیرک‌های زرد و قهوه‌ای بیش‌تر از رنگ‌های دیگر بودند، پس ارزش کم‌تری هم توی بازی‌مان داشتند. اما جیرجیرک آبی، هر کس می‌گرفت دَه‌تای رنگ‌های دیگر می‌ارزید. خیلی کم گیر می‌آمد، حتا کم‌تر از سبز و قرمز. توی تمام آن سال‌ها فقط یک بار توانسته بودم یکی‌شان را بگیرم. روی ساقه‌ی گندم نبود. روی برگ‌های سبز شیرین‌بیان گیرش انداختم. چند بار به صدای پایم، صدایش را قطع کرد اما هر بار آن‌قدر بی‌حرکت، صبر می‌کردم تا دوباره شروع می‌کرد به جیرجیرکردن و رد صدایش را می‌گرفتم. وقتی گیرشان می‌انداختیم ساقه‌ی گندمی به اندازه‌ی دو برابر انگشت بلند دست‌مان فرو می‌کردیم پشت‌شان و یکی یکی ول‌شان می‌کردیم ببینیم توی هربار پریدن چه‌قدر می‌توانند دور شوند. هر کدام را هم می‌خواستیم، دوباره گرفتنش کار سختی نبود. بلایی که سر بقیه می‌آوردیم حیفم آمد سر جیرجیرک آبی بیاورم. انداختمش توی قوطی کبریت و بردمش خانه، گذاشتمش توی کشویی که کمد چوبی‌مان داشت. فردا صبح که رفتم سروقتش، دیدم مرده. حیفم آمد پرتش کنم دور. با سوزن چسباندمش روی کله‌ی قوچ وحشی‌ای که سال‌ها پیش جد پدری‌مان شکار کرده بود و توی سه‌کنج اتاقِ پدر با غرور جا خوش کرده بود. عالمی داشتیم برای خودمان. حالا هم اگر می‌بینی دل‌مان دنبال این‌جور جاهایی است که سرسبز و دنج‌اند مال همین است که از بچگی خو گرفته‌ایم به این جور محیط‌ها. یعنی این‌طوری راحت‌تریم…

اجاره‌ای است. نه که فکر کنید از این‌هام که پول‌شان از پارو می‌رود بالا، نه. از خیلی جاهای دیگر مجبورم بزنم که اجاره‌اش را بتوانم بدهم. گفتم که، کلی خاطره‌ی این‌جور جاها برایم زنده می‌شود. البته اوایل نمی‌دانستم این‌طور صحبت‌هایی درباره‌اش هست. ویلا را عرض می‌کنم. قیمتش مناسب‌تر بود از بقیه‌ی جاها. فضاش هم دقیقاً چیزی است که من می‌خواهم. بعد که از این وَر و آن وَر به گوشم خورد باز پشیمان نشدم. برایم مهم نبود دیگران چه می‌گویند. هر چه باشد از این دست حرف‌ها همیشه زیاد می‌زنند. اما طوری رفتار کردم که یارو فکر کند زیاد تمایل ندارم بمانم. نتیجه‌اش هم شد این‌که با یک‌سوم مبلغی که قبلاً گفته بود، قرارداد بستیم و کلیدش را گرفتم. قبل از من خیلی‌های دیگر تا پای امضای قرارداد هم رفته بودند اما با این حرف‌ها رم کرده و پشت سرشان را هم نگاه نکرده بودند. راست یا دروغ می‌گفتند دَه نفری مردابش قربانی گرفته تا حالا؛ همه هم زن و دختر. خیال من هم از همین راحت بود. نمی‌دانم چرا می‌گفتند فرشته‌ی مرداب؟ فرشته که فریب نمی‌دهد! بعدها به پری هم همین را گفتم. گفت:

ـ کسی نمی‌داند چرا فرشته این کارها را می‌کند. شاید قصدش چیز دیگری باشد از این رقص…

 گفت:

ـ شاید تعبیر ما غلط باشد.

گفتم:

ـ اصلاً از کجا معلوم، باشد؟ ما که ندیدیم هنوز!

گفت:

ـ توی عکس‌ها که نشانت دادم!

گفتم:

ـ آن‌ها که چیزی‌شان مشخص نیست…

گفت:

ـ دنبال گرفتن عکس‌های بهتری هستم که وضوح بیش‌تری داشته باشند.

گفتم:

ـ این‌ها فقط خیال است. به این توده‌های ابر نگاه کن، هر کس ممکن است شکل خاصی توی سفیدی‌شان ببیند. این هم این طوری است.

گفت:

ـ با این حال خیلی چیزها هستند که وجود دارند اما ما نمی‌توانیم ببینیم‌شان. این یعنی ما محدودیم.

راستش خودم هم به این جور چیزها زیاد فکر کرده‌ام. همیشه فکر می‌کردم اگر ساختار چشم آدم‌ها طور دیگری بود شاید یک‌سری چیزها را نمی‌دیدیم. در عوض چیزهای دیگری می‌دیدیم که تا حالا نتوانسته‌ایم ببینیم…

توی گالری؛ هم اولین بحثی که با هم داشتیم، خوب یادم هست حول و حوش همین حرف‌ها بود. شاید برای‌تان جالب باشد بدانید یک ناهماهنگی باعث آشنایی‌مان شد. ناهماهنگی‌ای که البته شاید پشتش هماهنگی پیچیده‌ای بود…

قرار بود مثل سال‌های گذشته روز اول پاییز عکس‌های جدیدم را توی یک گالری به نمایش بگذارم. از یک ماه قبل دنبال کارها و هماهنگی‌هایش بودم. تمام مقدمات را چیده بودم. مجوز هم گرفته بودم، اما روزی که تابلو عکس‌ها را بردم آن‌جا، دیدم دارند تابلو عکس‌های دیگری نصب می‌کنند. وقتی پرسیدم گفتند چیزی نمی‌دانند، فقط بهشان گفته‌اند این‌ها را نصب کنند. بعد که نگذاشتم کارشان را بکنند، زنگ زدند خود صاحب عکس‌ها آمد. دختر جوان و جذابی بود. البته باور کنید آن لحظه به حدی کلافه و عصبی بودم که به این چیزها اصلاً فکر نمی‌کردم. گفتم، خانم! من کلی برنامه‌ریزی کرده‌ام، هزینه کرده‌ام، هماهنگی، حالا شما…

مجوزش را آورد نشانم داد. عین مجوز من بود. همان تاریخ، همان مکان، منتها به اسم خودش، هیچ مشکلی نداشت. در واقع کلِ بُدو بُدوها را او هم کرده بود. با این حال نمی‌توانستم کوتاه بیایم. انتظار هم نداشتم او کوتاه بیاید، چون وضعیت یکسانی داشتیم. اما بالاخره باید تکلیف‌مان روشن می‌شد. از سمت دیگر گالری شروع کردم به نصب کردن تابلوهای خودم. هم من، هم او بلندبلند حرف‌های قبلی را تکرار می‌کردیم بدون این‌که بفهمیم آن دیگری چه می‌گوید. وقتی دید فایده ندارد، کوتاه نمی‌آیم، آمد که بگوید با هم برویم پیش مسئول مربوطه که یک جوری گندشان را خودشان جمع کنند. اما قبل از این‌که این را بگوید چشمش افتاد به اولین تابلویی که کج و سرسری نصب کرده بودم. وقتی ساکت شده بود متوجه‌اش شدم. مجذوبش شده بود انگار. عکس همین مرداب بود، وقت غروب که پشت نی‌هایش سرخِ سرخ است. سایه‌های کج‌ومعوج نی‌های افتاده روی سطح سبز لجنی مرداب. حتماً خودتان دیده‌اید. پری آویزانش کرده بالای شومینه، توی ویلا. گفت:

ـ شما هم دنبال آفتابید؟

گفتم:

ـ آفتاب و تمام چیزهای زیبای دیگر…

گفت:

ـ شاهکار است، بدون تعارف عرض می‌کنم…

 مجبور شدم از سر قدرشناسی به تابلوهایش نگاهی بیندازم. تمام‌شان چیزهایی بود که یا خودم گرفته بودم، یا توی فکرش بودم که بگیرم. او هم مثل من عکاس طبیعت بود. گفت:

ـ فکر می‌کنید اگر کسی نداند نمایشگاه، انفرادی نیست اصلاً متوجه می‌شود کارها مال دو نفر است؟!

 راست می‌گفت، شباهت عجیبی داشتند. اصلاً همین باعث شد تصمیم بگیریم نمایشگاه را مشترک راه بیندازیم. البته بعد از این‌که کلی به اصل اتفاق و رفتارهایی که کرده بودیم، خندیدیم. راه دیگری هم نبود. هر دو حق داشتیم، چون پوستر و اطلاعیه پخش کرده بودیم و کلی کار دیگر. بعد که دیگر سر صحبت باز شده بود گفت:

ـ همیشه دنبال یک لحظه‌ی خاصم، لحظه‌ای که مرز تاریکی و روشنایی کم‌ترین حد خودش باشد.

 گفت:

ـ می‌خواهم عکسی بگیرم که هم‌زمان هم تاریکی تویش باشد هم روشنایی، به یک نسبت، هم روز، هم شب!

 گفت:

ـ به هر حال لحظه‌ای هست که همه چیز برابر باشد.

 گفتم:

ـ خیلی خوب است، مثل من که دنبال رنگ خاصی هستم…

گفت:

ـ چه رنگی؟

 گفتم:

ـ مشکل همین جاست که خودم هم نمی‌دانم چه رنگی! چون دیده نشده تا حالا، نمی‌شود اسمی برایش گفت. نمی‌توانم توصیفش کنم که بفهمید چه رنگی است، بالاخره هر رنگی مشخصات خاص خودش را دارد که با رنگ‌های دیگر فرق می‌کند…

 گفتم:

ـ اگر بگویم حاضرم همه چیزم را بدهم فقط یک بار دیگر آن رنگ را ببینم، دروغ نگفته‌ام. هر چه‌قدر گشته‌ام، نگاه کرده‌ام، نظیرش را ندیده‌ام.

همان موقع‌ها که دنبال جیرجیرک آبی می‌گشتیم پیدایش کردم. روی بال سنجاقکی که نشسته بود روی خوشه‌ی گندمی زیر نور آفتاب. نمی‌دانم آن رنگ واقعاً روی بال آن سنجاقک بود یا فقط احساس می‌کردم هست. می‌ترسیدم فراموشم شود از بس مانندش را نمی‌دیدم. همان موقع فکر کردم اگر دوربین عکاسی داشتم می‌توانستم اَزَش عکس بگیرم، آن‌وقت برای همیشه مال خودم می‌شد. حتا می‌توانستم اسمش را خودم یک چیزی بگذارم، حالا هم نه حسرت ندیدنش را داشتم، نه دغدغه‌ی توصیفش را. حیف، حیف که آن رنگ، دیگر هیچ‌وقت توی زندگیم تکرار نشد که نشد. همین باعث شد که بروم دنبال عکاسی و دوربین همیشه همراهم باشد…

گفت:

ـ خیلی جالب است، امیدوارم به چیزی که می‌خواهی برسی…

توی آن یک هفته‌ای که نمایشگاه‌مان دایر بود فرصت داشتیم در مورد خیلی چیزهای دیگر با هم حرف بزنیم و خیلی خیلی به هم نزدیک شدیم. یک مدت که بعد از نمایشگاه هم رفت و آمد کردیم، تصمیم‌مان را گرفتیم و عقد کردیم. پری، همان اول اَزَم قول گرفت ماه‌عسل بیاییم این‌جا. از توی تابلو شیفته‌ی این‌جا شده بود. به‌اندازه‌ی یک هفته شاید هم بیش‌تر، همه چیز برداشتیم که مجبور نباشم این‌جا وقتم را صرفِ آمد و رفت شهر کنم. می‌دانید که فاصله کمی نیست آدم بخواهد هر روز برود و برگردد…

پری راضی نمی‌شد برگردیم. گفتم:

ـ چند روز دیگر دوباره برمی‌گردیم.

گفت:

ـ نه، حالا که آمده‌ایم چند روز دیگر بمانیم بعد می‌رویم.

 نمی‌خواستم اول زندگی مشترک‌مان اوقات تلخی کنم، برای همین قبول کردم. مجبور بودم یک سر بروم شهر برای چند روزی که قرار بود اضافه بمانیم خوراکی و خرت و پرت‌های دیگر بگیرم. برگشتنی، بنده‌خدایی توی جاده دست بلند کرد سوارش کردم. چندتا ماهی گُنده دستش بود. صحبت که کردیم وقتی فهمید ویلای مرداب را اجاره کرده‌ایم جا خورد. گفت:

ـ ویلای نحسی است، نمی‌دانستید؟! آدم‌های زیادی را تا حالا گرفته به کام، مردابش…

گفت:

ـ از من می‌شنوید بی‌خیال شوید بروید…

گفت:

ـ اگر هم دل‌تان به ماندن است، چیزی که این‌جا زیاد است ویلای خالی…

گفت:

ـ همه‌اش قصه و افسانه باشد یکیش را مطمئنم چون با همین جفت چشم‌های خودم دیدم…

گفت:

ـ هیچ کس تا حالا صاحب اصلی ویلا را ندیده، می‌گویند خارج است…

گفت:

ـ می‌گویند همین بابایی که واسطه‌ی اجاره دادنش می‌شود ـ همین که شما اَزَش اجاره کرده‌اید ـ دروغ می‌گوید که مباشرش است و وکالتش را دارد…

گفت:

ـ من به این‌هاش کار ندارم. چند سال پیش همین مردک اجاره داده بودش به یک بابایی که می‌گفتند نویسنده است، آمده این‌جا کتاب بنویسد…

گفت:

ـ من خودم نگهبان ویلای آن طرفی‌تان هستم، عادت دارم از قدیم، شب‌ها هوا که خوب باشد پرسه می‌زنم همین دور و اطراف. بدنم که کوفته شود راحت‌تر خوابم می‌بَرَد. همان موقع بود که صداهای عجیب و غریبی شنیدم…

گفت:

ـ البته نه که به خیال‌تان برسد فضولم و سَرَک می‌کشم توی کار مردم، نه به جان عزیزت، نه. اصلاً شما یا هر کس دیگر هم جای من بودید کنجکاو می‌شدید ببینید چه خبر است. دزدکی رفتم توی ویلا. مردک نشسته بود روی چارپایه، توی طارمی. یک صفحه‌ی قدیمی هم گذاشته بود که صدایش را تا آخر بلند کرده بود. زن بود می‌خواند، اما صدایش مردانه بود. فقط یک چراغ روشن بود که بالای سر خودش بود.

گفت:

ـ ترسیدم یک وقت دردسرم بشود. خودتان که بهتر می‌دانید، توی این دوره زمانه آدم هر چه‌قدر کم‌تر بداند، کم‌تر سرش بشود، آسوده‌تر است. این بود که فکر کردم دیگر نیایم بیرون از ویلای خودمان. چند شبی هم نیامدم به جان عزیزت، اما مگر سروصدا می‌گذاشت آدم کپه‌ی مرگش را بگذارد بخوابد. تا یک شب که صدای ناله‌ی زن بلند شد. جیغ نبود، مطمئنم جیغ نبود، ناله بود. گفتم شاید اتفاقی افتاده برای‌شان. کفش‌هایم را انداختم سرِ پا و آمدم. مردک انگار حالت طبیعی نداشت. یک چوب گرفته بود دستش می‌زد خواهر گرام و هر چه دم دستش می‌آمد را… بعد هم پیله کرد به دختر که افتاده بود کف طارمی. چند بار با مو کشیدش روی زمین، این وَر و آن وَر. مانده بودم چه‌کار کنم. زورم که نمی‌رسید. دختر توانست از زیر دست‌هایش فرار کند. دوید سمت تپه، سمت مرداب، خودتان که بهتر می‌دانید کدام طرف را می‌گویم. مردک هم با چوب گذاشت دنبالش. جلوتر نرفتم، یعنی ترسیدم بروم اما ناله‌ی دختر که بلند شد فهمیدم اسیر مرداب شده…

 بوی ماهی داشت حالم را به هم می زد. دست کشیدم و در را برایش باز کردم که زودتر پیاده شود. یک پایش را گذاشت بیرون ماشین و گفت:

ـ همان موقع با دوچرخه رفتم پاسگاه خبر دادم. البته نگفتم رفته‌ام داخل و چیزهایی هم دیده‌ام، ممکن بود به خودم هم شک کنند. فقط گفتم صدای جیغ و کتک شنیده‌ام. می‌دانید که دردسر می‌شود. آدم باید از کار و زندگیش بیفتد یک مدتی هی بیاید برود که چه؟! چیزی که نباید می‌دیده، دیده…

گفت مردک را مأمورها کَت‌بسته با خودشان بردند…

از ماشین پیاده شد. گفتم: دختر چی؟ پیداش کردند؟

گفت:

ـ خدا امواتت را بیامرزد، تا حالا دیدی مرداب جنازه پس‌بدهد؟! مرداب که دریا نیست!

گفت:

ـ می‌خواهی از ماهی‌ها ببَر برای زنت…

سر تکان دادم که نه. گفت:

ـ بعدها که از پاسگاه جویا شدم، گفتند شواهد نشان می‌داده تنها بوده، توی ویلا کسی پیشش نبوده، آن‌ها هم گذاشته بودند برود…

گاز ماشین را گرفتم سمت ویلا، اما دمِ در فکری به کله‌ام زد. گفتم پیرمرد را ببرم داخل این‌ها را برای پری تعریف کند بلکه سرِ عقل بیاید و رضایت بدهد برگردیم. زود دنده‌عقب گرفتم و برگشتم جایی که پیاده‌اش کرده بودم. تا چشم کار می‌کرد هیچ‌کس توی جاده نبود. گفتم لابد میان‌بُر از توی درخت‌های بغل جاده رفته. ماشین هنوز بوی ماهی می‌داد. یادم آمد پیرمرد تعارف که کرد گفت از ماهی‌ها ببَر برای زنت. هر چه‌قدر فکر کردم یادم نیامد از زنم برایش چیزی گفته باشم، یا اینکه اصلاً تنها هستم یا نه. مطمئن بودم چیزی نگفتم. پیرمرد را هم بار اولی بود می‌دیدم. شاید اولین باری که جدی نگران شدم همان موقع بود. آمدم داخل ویلا، پری توی تاریک‌خانه بود. می‌خواستم صدایش کنم. یک جوری بودم. گفتم منتظر شوم بیاید بیرون و بگویم در هر صورت فردا باید برگردیم…

اما بعد فکر کردم بروم یک کم قدم بزنم آرام‌تر شوم بهتر است. رفتم سمت مرداب، تماشای سنجاقک‌ها. گذاشتم برای شب باهاش صحبت کنم. شب هم راستش آرام نشده بودم. میز ناهارخوری را آورده بودم توی طارمی شام خوردیم. گفتم:

ـ عکس جدید چی گرفتی؟

بی‌حوصله گفت:

ـ خوب نشده‌اند.

گفتم:

ـ ببین پری خانم! ما فرصت زیادی داریم که از این کارها بکنیم.

گفت:

ـ کدام کارها؟

 گفتم:

ـ همین عکس گرفتن و دنبال قورباغه و سنجاقک دویدن، چه می‌دانم! همین‌ها دیگر.

گفت:

ـ از کجا معلوم؟!

 گفتم:

ـ می‌دانی هنوز یک دانه عکس هم با هم نگرفته‌ایم! از این عکس‌هایی که همه‌ی عروس‌ها و داماد‌ها اول زندگی مشترک‌شان می‌گیرند و کلی خاطره می‌ماند پُشت‌شان.

گفت:

ـ می‌دانی که بَدَم می‌آید از آدم‌ها عکس بگیرم.

گفتم:

ـ کدام آدم‌ها پری؟! خودمان را می‌گویم، من و تو، با هم…

گفت:

ـ ما مجبور نیستیم مثل بقیه باشیم.

گفتم:

ـ شاید، اما باید بین‌شان زندگی کنیم…

چیزی نگفت. گفتم:

ـ به هر حال فردا مجبوریم برگردیم، وسایلت را جمع و جور کن.

گفت:

ـ من برنمی‌گردم، تو می‌خواهی خودت برو.

گفتم:

ـ مگر می‌شود تنهات بگذارم؟!

گفت:

ـ چیزیم نمی‌شود، این‌‌قدر درباره‌ی این‌جا گفته‌اند که کسی جرئت نمی‌کند نزدیکش شود.

گفتم:

ـ خوب است خودت هم می‌دانی چی می‌گویند.

گفت:

ـ چیزی که باعث ترس و نگرانی تو و دیگران شده، برای من، هم زیباست، هم جالب.

چیزی نگفتم. گفت:

ـ می‌روم سمفونی گوش کنم، تو نمی‌آیی؟

تفریح آخر شب‌مان بود. چیزهای جالبی فهمیده‌ام در موردشان، قورباغه‌ها را می‌گویم. آخر شب یک چیزی را با فاصله‌های معین همه‌شان تکرار می‌کنند. خودم اسمش را گذاشته‌ام سمفونی قورباغه‌ها. خیلی وقت‌ها دوست دارم بفهمم چه چیزی را تکرار می‌کنند. حتماً چیز مهمی است که هر شب تکرارش می‌کنند. شب‌هایی که آسمان صاف است، بلندتر می‌خوانند و کشدارتر. وقتی خوب توی بهر صدای‌شان می‌روی به ریتم‌های خاصی می‌رسی که با هم به درستی چفت و بست می‌شوند. حتا می‌توانی با توجه به تُنِ صدای‌شان کلماتی جایگزین صدای‌شان کنی. خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم بلند و کشدار تکرار می‌کنند: “رفت…رفت…رفت…”

 تا قبل از این‌که با پری آشنا شوم، شب‌های گرم تابستان می‌آمدم همین‌جا، پای تپه‌سنگی، دراز می‌کشیدم روی علف‌هایی که هر چه‌قدر به صبح نزدیک‌تر می‌شدی خیس‌تر می‌شد. آن‌قدر به صدای‌شان گوش می‌دادم که پلک‌هایم سنگین می‌شد و همان‌جا خوابم می‌بُرد. حالا حتا می‌توانم پیش‌بینی کنم کجای سمفونی، صدای جیرجیرک‌های شب هم اضافه می‌شود. یا زوزه‌ی شغال‌ها که بعد از “رفت…رفت…” گفتن قورباغه‌ها می‌گویند: “آآآآووووو ه ه ه” انگار که یعنی: “چه‌قدر هم دور شده تا حالا”. البته این‌ها فقط استنباط من است که شاید مسخره هم به نظر بیاید…

باید مواظب باشی سر و صدا نکنی. چون صدای‌شان قطع می‌شود و زمان می‌برد دوباره سازهای‌شان را کوک کنند. این‌طوری ممکن است خوابت ببَرَد و آخر سمفونی را که جالب‌تر از اولش هم هست، از دست بدهی. چند نوار از صدای‌شان ضبط کرده‌ام برای وقتی که هوا سرد می‌شود و دیگر نمی‌خوانند. یکی از نوارها را برده‌ام خانه، آن‌جا هم بعضی وقت‌ها هوس می‌کنم بشنوم. یک جور عادت، حالا درست یا نا‌درست. اگر بخواهید می‌توانم بدهم گوش کنید…

پری هم به روش خودش سر خودش را گرم می‌کرد. صبح‌ها که زود بلند می‌شد و با دوربین و سه پایه‌اش می‌رفت دنبال شکارِ همان لحظه‌ی خاص. خودش می‌گفت شکارِ طلوع. بعد هم که دیگر آفتاب بلند می‌شد، دور و نزدیک مرداب می‌پلکید و عکس می‌گرفت؛ از چیزهایی که دوست داشت یا می‌دانست من دوست دارم. می‌گفت:

ـ چه‌طور می‌شود رفت پشت مرداب؟

 هر بار می‌گفتم: از پیرمرد همسایه می‌پرسم… و یادم می‌رفت بپرسم…

 آخرش هم اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. شب که توی خانه‌ی خودمان می‌خواستم بخوابم، همه‌اش قورباغه‌هایی توی ذهنم می‌چرخیدند. سرشان را از بین لجن‌های کف مرداب آورده بودند بیرون و به تپه‌سنگی نگاه می‌کردند. دلشوره امانم را بریده بود. هرچه‌قدر پهلو به پهلو شدم بی‌فایده بود، خوابم نمی‌بُرد. معطل نکردم، سوار ماشین شدم. تمام شب رانندگی کردم. نزدیکی‌های صبح رسیدم این‌جا. چراغ‌های ویلا خاموش بود. صدایش کردم، جواب نداد. یادم افتاد که آن وقت صبح فقط باید سر جای همیشگی‌اش باشد، روی تپه. تا آن‌جا دویدم. دوربین و سه پایه‌اش آن‌جا بود، اما هر چه‌قدر گشتم و صدا زدم از خودش خبری نبود. بعد متوجه رَد پاها شدم. مال دو نفر هستند، تا مرداب دنبال‌شان را گرفتم. یکی‌شان که کوچک‌تر و ظریف‌تر است مطمئنم، مال دمپایی‌های پری است، اما آن یکی دیگر را نه، نمی‌شناسم، مال کفش و دمپایی‌های خودمان نیست. همه‌شان را نگاه کردم. خواستم نگاتیو توی دوربین را چاپش کنم، شاید چیز خاصی تویش باشد، نشد! یعنی چیزهایی که گرفته، سیاه شده‌اند، سوخته‌اند، مثل وقتی که نور خیلی خیلی زیاد باشد…

 

درباره نویسنده

 کرم‌ رضا تاج ‌مهر از نویسندگان استان لرستان است. وی متولد سال 1356 است. او در حوزه مطبوعات نیز فعال است و ضمن نوشتن مقالات مختلف جدی و طنز در هفته ‌نامه‌ ها و روزنامه ‌های محلی، سردبیری هفته ‌نامه اقتصاد لرستان را هم به عهده دارد.

تا کنون دو کتاب از او با نام های “سمفونی قورباغه‌ها” (نشر قطره1391) “کارگاه ایده‌پردازی داستان” (نشر سیفا 1392) به چاپ رسیده است.