جلال آل قلم‌

نویسنده

gholamrezaemami.jpg

چون اسب سرکشی می‌مانست، یک دم سکون نداشت. جریان جاری دریا بود در سرزمین مرداب، هرگز نایستاد. همیشه ‏در سفر بود، سیر انفس و آفاق. چونان سمندر برخاست از خاکستر، خاکستر شکست یک نسل.‌


چشمان پرفروغش مثل زغال بود در شب سرد زمستان نسل ما. قامت بلند بود. چون قله‌ای بالای کوه. دل در هوای ‏دیگر داشت. جان در هوای مانده راکد نمی‌سپرد. جای عقابان در سر کوههاست… با کرکسان کاتب که جیفه زر را با ‏گوهر کلام معامله کردند و سر بر آستان زور ساییدند جنگید و در رساله پولس رسول به کاتبان نوشت که… کلام تو ای ‏کاتب باید که چون گل باشد و کلمه و کلام را هرگز نفروش و نفروخت به هیچ قدرتی به هیچ قیمتی.


یک تکیه گاه و امید در خاک نومیدی. نهالی که پیش از شهریور 20 به خاک نشسته بود نزدیک 30 سال درختی تناور شده ‏بود و میوه‌ها به بر داده بود.در کوره راههای تنگ زمانه جان نجیب او یک بلد بود. یک پیشمرگ بود. پرشور و پرامید. ‏از چه گذرها گذشته بود… وقتی سخن می‌گفت تاریخ ناطق بود بی‌کم یا زیاد. ترس و تملق، مصلحت و راحت ‏نمی‌شناخت. در سرزمین رویش پستی، در دیار پلشتان جلال، جلال بود و جلال ماند. جلال آل‌قلم.


در کوچه فردوسی در خانه‌اش که می‌رفتی، همه جور آدم بود از شاعری پیر تا نوجوانی قصه‌نویس، از عالمی روحانی ‏تا استادی دانشگاهی. در او جذبه‌ای بود. نمی‌خواست مراد شود اما شده بود. با همه کس می‌جوشید مثل آهن‌ربا ‏می‌مانست.‌


یک روز در دانشسرا، دانشسرای‌عالی سخن می‌گفت، به زمین و زمان بد گفت. روز دگر اعتصاب سکوت بود؛ یعنی ‏معلمان گفته بودند در کلاسها حرفی نمی‌زنیم و بعد گفت که نمی‌دانستم سکوتهایی فریاد است و بعد او را از دانشسرا ‏بیرون کردند.


برای او نوشتم هوای تهران سرد است و دعوتش کردم به شهر خرمشهر و او نوشت: “از وقتی از مدرسه برونم ‏رانده‌اند، خیال سفر دارم اما کی و به کجا؟” یک روز بعدازظهر پورکریم آمد و گفت که جلال منتظر است. با هم به ‏دیدنش رفتیم. تا دیدمان، گفت: “دیدی در این ملک حق درس دادن هم ندارم!” یک کت برک به تن داشت که سر آستینش ‏رفته بود و یک کفش گشاد به پا.


رفتیم کنار شط، به خنده گفتم کفشتان مثل بلم‌هاست. به شوخی گفت می‌خواهم لااقل پایم احساس آزادی کند! بعد رفتیم به ‏گورستان، با دوستی، بر قبری نشست و فاتحه‌ای خواند و گفت دنیا و آخرت دو روی یک سکه‌اند.


قلم و کاغذ درآورد و نوشته‌ای نوشت و طرح قبری قدیمی کشید. بیرون که آمدیم قدم زدیم، به پاسگاه ژاندارمری که ‏رسیدیم دیدیم جمعی را گرفته‌اند. جمعی که می‌خواستند به قاچاق برای کار به کویت روند. مثل یک کشتی، انبوه جمعیت ‏را شکافت و جلو رفت. رو کرد به ژاندارمها و گفت رئیستان کیست و کجاست؟ مردی را نشان دادند. تا او را دید ‏برآشفت و نعره کشید: “آقا اینها را چرا گرفته‌اید؟ این بی‌گناهان چه گناهی کرده‌اند، باید سرب داغ گلوی کسانی ریخت ‏که می‌گویند ایران گلستان است وکار فراوان…“همه ساکت بودند و او همین طور می‌خروشید. آن مرد هم ساکت بود. ‏نمی‌دانست که چه بگوید و هی می‌گفت چشم چشم بله قربان! لابد با خود می‌گفت این آقا دیگر کیست که اینقدر محکم داد ‏می‌زند؟ لابد ربطی به جایی دارد. حرفش تمام شد. راهش را کشید و آمد بیرون. یک دم قرار نداشت. از هیچ کس نترسید ‏و نمی‌ترسید. حرفش را می‌زد هر جا که بود در هر حال.‌


بعد گفت خسته شدم. برویم به قهوه‌خانه‌ای و رفتیم. در قهوه ‌خانه مردی آمد برای خوردن غذایی. قهوه چی گفت: “چوب ‏خطت پر شده نسیه نمی‌دهیم” و آن مرد جا خورد. یک کمی لرزید. جلال بی‌کلام به قهوه‌چی اشاره کرد که به حساب من ‏و مرد تخم‌مرغ و خیاری گرفت و رفت. وقت حساب گفت این مرد چه کاره بود؟ قهوه‌چی گفت کارگر کشتی. جلال گفت ‏یک ماه این مرد مهمان من و قهوه‌چی حساب کرد ناهار یک ماهه را و جلال پولش را داد و رفت. من مهربانی را و ‏دوست داشتن مردم را در وجود او دیدم. بی‌ریب و بی‌ریا.


به آقای طالقانی ارادتی عجیب داشت. می‌گفت هم‌قوم و خویشیم و هم اهل یک محل و هم آقا که حرف می‌زند یاد پدر زنده ‏می‌شود برای من. یک روز صبح تلفن زدم که:<آقااز زندان رها شده است.> گفت همین الان بیا برویم دیدنشان و رفتیم. ‏می‌گفت دارم کتابی می‌خوانم درباره دعاها در تمامی ادیان و دعا در اسلام را دوستم عبدالله انوار نوشته است و عجیب ‏بود که نمی‌دانستم چه رمزهاست و رازها در ادعیه اسلامی. دلم می‌خواهد این کتاب به فارسی روزی درآید.


روزی گفت این همه امامزاده در ایران است، راه بیفتید برای هر کدامشان شناسنامه‌ای فراهم کنید از شرح حال و تاریخ ‏زندگی و آرامگاهشان تا مردمی که در حول و حوششان هستند، با اعتقاداتی که دارند و آداب و رسومشان حتی قفلها و ‏گره‌هایی که بر ضریحشان است زیباست. گفتم باید قفلها و گره‌ها را گشود. گفت شاید؛ اما اینها برای من داغ دل یک ‏دهاتی‌ست بر ضریح. زیباست اینها همه شعر است!


در همه جا پا جای پای سنت می‌گذاشت. حتی در خانه‌اش هیزم می‌ریخت به بخاری.در خوزستان رسمی است هر حاجی ‏که به حج رفته، به تعداد بچه‌هایش پرچم می‌زنند بالای در خانه. در کوچه می‌ایستاد به پورکریم می‌گفت: عکس بگیر ‏خیلی زیباست و خود یادداشت بر می‌داشت.‌


یک بار پرسید کولی‌ها کجایند؟ گفتیم در بیایان. گفت باید رفت دیدنشان و رفتیم. نشست میانشان. به درد دلشان گوش کرد. ‏دیدیم بیشرشان دندانهایشان از طلاست. می‌گفت ببین تنها ثروتشان را. و بعد با آنها دوست شد؛ عکسی گرفت به یادگار. ‏به تهران که آمد عکس رابرایشان فرستاد.


رو کردن به گذشته، او را از امروز باز نمی‌داشت. هر جا کتاب جالبی می‌یافت، می‌خواند. می‌خواست از میان خاکستر ‏گوهرهای سنت را نجات دهد. یک بار گفت باید به کار صُبّیان خوزستان پرداخت. مثل زنبور به همه سوراخها سر ‏می‌کشید و شهدها فراهم می‌کرد. هم به حج رفت و هم به فرانسه، هم مسکو را دید و هم لندن را. به کوره دهات ایران هم ‏زیاد سفر می‌کرد. هم کار سارتر را می‌خواند و هم تفسیر قرآن را.


وقتی خبر دادند او مرده است، به قبرستان رفتیم. بر سنگ سرد مرده شورخانه او را دیدم. سرو بلند آرام خفته بود، ‏ریشش بلند بود. چهره سپید بود؛ از دور یک قرمزی می‌زد، جلو رفتم. خطی از خون کنار دهان دلمه بسته بود…‏