ذکر احوال شیخ حسن فریدون ثم روحانی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آن دائم الملاقات، آن شیخ دیپلمات، آن سوخته مذاکره، آن آموخته مناظره، آن صاحب معارف، آن موئلف عارف، آن رونده اعتدال، آن زننده ضد حال، آن تالی تلو چرچیل، آن مشتهر به آنگلوفیل، آن وارد به هر مقوله، آن قالیباف را نموده لوله، آن آمده از بلد سمنان، آن شیخ اکبرنشان، آن پیرو صاحب بن عباد، آن ممضی پیمان پاریس و ژنو و سعدآباد، آن آکل بیف استروگانف و پلو، آن گیرنده دکترای الهیات از گلاسکو، آن با برادعی ترکانده لاو، آن یار غار جک استراو، آن اکبر را یار جانی، آن صاحب شهرت جهانی، شیخنا و مولانا و وتدنا حسن فریدون، ثم روحانی از کبار بود و هر که پیاده بود او سوار بود و دائم سرکار بود.

نقل است چون از مادر بزاد هیچ نَگریست تا دایه بر او فرو آمده و چندین ضربت بر پشت او همی زد، باز نَگریست و در دایه نِگریست و خنده همی کرد. پس از هیبت آن خنده دایه مدهوش بیفتاد و حکیمان خبر دادند که این طفل نگرید. پس ده حکیم دور او مجتمع گشتی که این چه حکمت است؟ تا به لسان آدمی بیامده و گفت: مذاکره نمائیم. و حکما در این گفت زبان بمرده بماندند و زان پس وی را حسن المذاکرین گفتند.

نقل است که چون به ده برسید درویشی در بیابان به او رسیده گفت: حسنی؟ گفت: آری. گفت: فریدونی؟ گفت: آری. گفت: روحانی نام دیگرت باشد؟ گفت: آری. گفت: انا اعلمونی بالمطمطیک و انت الغائب ثالث الجلسات، رو رو( ترجمه: من معلم ریاضی تون هستم، تو بیابون چی کار می کنی؟ سه جلسه غیبت داری. برو بشین سر کلاس وگرنه بیرونت می کنن.) و شیخنا بسرعت برفت و این تنها بار بود که کاری با سرعت انجام بداد.

نقل است که در مدرسه اول حرف که یاد گرفت “عین” بود، دویم “لام” بود، “ سیم “تاء” و چهارم “الف” بود و زین سبب آن را ترکیب نموده و دائم “تعال تعال” همی گفت و تعارف می فرمود. و چون به پیری رسید همین سه حرف در همه کلمات وی بود و دائم جمله سازی می فرمود، تا گفت: “تنها راه تعادل، تعامل و تعاقل است.”

نقل است که در بیابان اطراف سمنان همی رفت تا به ساحری برسید. ساحر بگفت: دستت بده تا تو را از فردایت خبر دهم. شیخنا از آن همه شرم که در وی بود دست به پیشگو همی داد. پیشگو بنگریست و گفت نامت را بینم که در صندوقی باشد و بیرون آورند و به اتاقی عظیم روی و دائم بر صندلی نشینی و با دیگران دعوا کنی مگر در آخر عمر که چیزی دگر شود. و شیخنا به بیست سال نکشید که نماینده مجلس شد و بیست سال در آن مجلس بماند و پانزده سال در مجلس دیگر بماند و هیچ مجلس نبود که شیخ در آن ننشسته باشد.

نقل است چون به عراق عجم برسید، مردمان را دید که دور خویش می چرخند و مردی سوار برخری به ایشان سکه می دهد و اطفال و روستائیان دور وی می چرخند و آواز همی خوانند، گفت این کیست؟ گفتند: این محمود امیر ماست. گفت: چه دهد؟ گفتند: یارانه. گفت: چه می کند؟ گفتند: مملکت را اداره می کند. گفت: سازمان برنامه و بودجه کجاست؟ گفتند: درش را قفل کرده و هیچ کس به داخل آن نرود. گفت: صندوق ذخیره ارزی کجاست؟ گفتند: درش قفل است، هیچ خبر نداریم. گفت: خانه سینما کجاست؟ گفتند: درش قفل کرده و کلیدش در جیب اوست. گفت: شیوخ و امرا کجایند؟ گفتند: در خانه شان حصرند و کلید در جیب حاکم است و هیچ کس تواند از خانه بیرون شد. پس از شهر بیرون گشته چهل روز بیتوته کرد، تا خواب دید که کلیدی در جیب اوست، چون دست در جیب کرد کلیدی به عینه همی یافته آوایی برآسمان آمد که

بیت

کلید گم گشته و در وا نمی شه / اگر پیدا بشه چرا وا نمی شه؟

پس به شهر گشته و به امارت رسیده و مردم از این هیبت غریو برکشیده گفتند “روحانی مچکریم.” و گروهی دیگر فریاد برکشیده که “حسن کلید ساز اومده.” و هر در که در آن عراق عجم بودی بازگشته و وی را شیخ صاحب کلید گفتند، رضی الله عنه.

نقل است چون به ایام انتخابات امارت عراق عجم برسید شیخنا با شیخ اکبر هم صحبت بود. می خواست از او کلام شنود. پس گفت: “یا خواجه! هر عیبی که در من دیده ای، مرا از آن آگاه کن.” پس شیخ اکبر مقادیری ملچ ملوچ فرموده بگفت: “ای حسن! به جان امام، در تو هیچ عیب ندیدم، چون در تو با چشم دوستی نگاه کردم، هر چه بیشتر نگاهت می کنم جان همین مهدی بیشتر خوشم می آد. برو تا ماچت نکردم” و شیخنا فی الفور رفت، ازیرا که مقصود شیخ اکبر از ماچ چیز دیگر بود، والله علیم بذات الصدور.

از وی جملات عالی نقل است. پس گفت: “المفتاح، والمفتاح و ما ادریک مالمفتاح”( کلید و یک بار دیگر کلید، و آیا تو دانی کلید چیست ای بی شعور؟)، و گفت: “النگوشیشن بتر دن اوری تینگ”( ترجمه: رب اشرح لی صدری و یسرلی امری احلل من لسانی یفقهو قولی/ ترجمه بعدی: کلا آدم باهاس به جای اینکه لقط بزنه و گاز بیگیره زر بزنه)، و گفت: « رسانه ها در جامعه ای که مشروعیت دارد باید آزاد باشد، البته یواش یواش.»، و گفت: “الورزش لا یمو فی الدرزش”( ورزش مهمه و مو لای درزش نمی ره)، و گفت: “پنجره دن داش گلیر آی بری باخ، لیلی واوانه” ( ترجمه: تدریس زبان ترکی و کردی و عربی عین قانون اساسی است.)، و گفت: “الزخم القدیم فهو العلاج بالامریکی اوچ ثانیه”( زخم کهنه رابطه با آمریکا باید درمان شود.)، و گفت: “انا یقول المفتاح، لا یقول البیل میخانیک”( ترجمه: هر پنجره ای به هوا و هر در به خیابان یا کوچه باز می شود، اگر کلید باشد.) و فرمود: “انا معتدلی و الثالث و اندی و کورس فاعتدلوا”( ترجمه: من یک اعتدال گرا می باشم و سی و چند سال اعتدال گرا بودم.) و فرمود: “لا ویژژژژژژ بالجاده و بالسیاسه”( ترجمه: افراطی گری و تندروی هیچ وقت ما را به مقصد نرسانده.) و فرمود: “ انا مهم، یفهم، پلیز”( ترجمه: مذاکرات من از مهم ترین مذاکرات تاریخ بود.)

شیخ حسن گوید: “چون به امارت برسیدم، شیخ محمود منور از چشم غایب شده بود. و او معجزات و کرامات فراوان داشت. اول آنک کیمیای معکوس می دانست و دست به طلا چون بزد خشت و گل همی شد، پس چون برفت تمام خزانه طلای مملکت دیدند آجر شده، و چون شیخ محمود دست به دلار فرنگیان و خاج پرستان همی زد، کاغذ پاره گشته پس در صندوق دیدیم از کف تا سقف کاغذ پاره چیده که این تا دیروز دلار بودی. و از این قبیل فراوان بود.” و گوید: “از کرامات ما همین بود که هیچ کرامت در ما نبود.”

نقل است که چون خواست بمیرد، در جلسه ای به شورای نگهبان رفته میهمان حضرت جنتی، ادام الله طول عمره، بود. پس عزرائیل خواست داخل اتاق گشته جان او بستاند، پس چون چشمش به حضرت جنتی افتاد بسرعت فرار کرده رفت و شیخ حسن هنوز زنده است.