روز برای من شروع دوباره به معنای واقعی اش بود.
یک شب سرد اواخر پاییز سال ۸۲، مهرآباد تهران را به مقصدی نامعلوم ترک کرده بودم. نه اینکه مقصد آن پرواز نامعلوم بود، مقصد من وزندگی ام نامعلوم بود. نه می دانستم کجا می مانم، نه می دانستم چه می کنم، آینده ای کاملا بی تصویر مقابلم بود.
در یک سال اول خروج از ایران، متوجه واقعیتی تلخ شدم. متوجه شدم که کار من وهمکارانم در هفت سال روزنامه نگاری در ایران، درسالهایی که به قول خیلی از اهالی فن سالهای شکوفایی روزنامه نگاری در ایران بود، چندان دیده نشده. عده کسانی که ما وکارمان را خارج از ایران دیده بودند، خیلی کم بود. آن سالها کمتر روزنامه ای نسخه آن لاین داشت، بنابراین چیز زیادی از سابقه کاروگزارشهای من و امثال من را کسی در بیرون از ایران ندیده بود. در داخل هم، خوانندگان روزنامه های ما هم حداکثر به چند صد هزارنفر می رسیدند. خیلی هایشان اصلا صفحاتی که من در آنها می نوشتم را نمی خوانند و احتمالا حداکثرهمان صفحه اول ومطلب طنز روزنامه را دیده بودند.
برای من که تا روز آخر خروجم در ایران به روزنامه و سرکارم رفته بودم، این خیلی ناراحت کننده بود. اما درد اصلی ام خانه نشینی وبیکاری بود. همین چند روز پیش اتفاقا دوستی که روز آخر کار من در روزنامه یاس نو را یادش بود در لندن دیدم، تعریف می کرد از اینکه در ساعت های آخر کار روزنامه در ایران متوجه نگاههای عجیب من به اطرافم درروزنامه شده اما چیزی سر درنیاورده بود. حق هم داشت به هیچ کس ماجرای خروج از ایران را نگفته بودیم، چون مطمئن هم نبودیم، ممکن بود از همان مهرآباد برمان گردانند. فردای خروج، از بروکسل به او زنگ زدم و ماجرا را تلفنی به او گفتم. با او درکافه ای در لندن این خاطره را که می گفتیم، هر دو بغض داشتیم. من وهمسرم از اولین روزنامه نگارانی بودیم که در اواخر دوران خاتمی، مجبور به ترک کشور شده بودیم، روندی که سالهای بعد بسیار گسترش یافت، بخصوص بعد از انتخابات سال ۸۸.
آن روزها مثل امروز، کار برای روزنامه نگاران خارج از کشور تا این حد فراهم نبود. همین شد که در ماههای آخر سال اول خروجم از ایران، وقتی ماجرای تصویب بودجه ای از طرف هلند برای ساختن تلویزیونی فارسی مطرح شد، ذوق زدگیم را نمی توانستم پنهان کنم. بگذریم که آن طرح هیچ وقت اجرایی نشد و درنهایت، روزآن لاین و طرحها و پروژه های مشابه جایش را گرفت.
ماههای اول سال ۲۰۰۵ میلادی به جلسات حضوری یا اسکایپی بین اعضای روزنامه نگاری گذشت که روز را بنیان گذاشتند. من از همه جوانتر و بی تجربه تر بودم. در میان ما کسانی بودند که چندین روزنامه ومجله را پیشتر راه اندازی کرده بودند( مسعودبهنود، نوشابه امیری، هوشنگ اسدی و داور نبوی) و دو روزنامه نگار دیگر(حسین باستانی و سعید رضوی فقیه) در روزنامه های بعد از ۷۶ نقشهای عمده داشتند. نیک آهنگ کوثر اما تنها کسی از ما بود که راه اندازی وبسایت خبری را در ایران تجربه کرده بود.
بحثهای ما درمورد این که این رسانه تازه، که اسمش را یادم نیست چطور انتخاب کردیم، به اینجا رسید که این یک روزنامه باشد. می دانستیم که نسخه چاپی نخواهیم داشت اما اصرار داشتیم که هر روز صفحه یک ببندیم وشکل این وبسایت طوری باشد انگار روزنامه است. دلیل هم روشن بود، ما همه از روزنامه چاپی آمده بودیم و دلداده آن بودیم. هیچ یک تا آن موقع سابقه کار آنلاین نداشتیم، یا حداقل به طور جدی نداشتیم. قرار شد که مطالب را طوری بنویسیم که انگار برای همان روزنامه های داخلی می نوشتیم، با این تفاوت که حد و خطوط سانسور وجود نداشت.
در ماههای بعد از آوریل ۲۰۰۵ که روز راه اندازی شد من تازه به لندن رسیده بودم. لپ تاپی خریده بودم و در آپارتمان کوچکی که اجاره کرده بودیم، هر روز می نوشتم، روزی دو تا سه گزارش، که فقط یکی از آنها با نام خودم بود، یکی دو اسم مستعار هم داشتم. یکی از آنها نازنین نامداری بود که بعدا فهمیدم انگار روزنامه نگاری واقعی در ایران به همین اسم هست. گمانم بعد از پایان کارم با روز هم هنوز از این اسم استفاده می شد.
با پسر دوسال ونیمه ام که خیلی وقتها زمان کار روی پایم می نشست، برای نوشتن گزارشها از خانه تلفنی مصاحبه می گرفتم، از جاهای مختلف، بعضی از این گزارشها را امروز هم می شود روی اینترنت پیدا کرد. یکی از آنها که خیلی آنروزها سروصدا کرد، در مورد محمود احمدی نژاد شهردار تهران بود که با خبرنگاران حرفش شده بود، تیترش بود، “احمدی نژادو مطبوعات شهرداری که انتقاد دوست ندارد” هنوز مانده بود که او رییس جمهوری شود. یکی دیگر درباره اکبرگنجی بود و اعتصاب غذایش. بدون اینکه به جنبه های سیاسی کار او بپردازد، فقط به این نگاه می کرد که اعتصاب غذا با بدن یک فرد چه می کند. بعدها حتی در مواردی اطلاعات آن گزارش به کار خودم هم آمد.
سعی این بود که گزارشهای اجتماعی بنویسم، حوزه ام اجتماعی بود و میراث فرهنگی. بیشتر گزارشهایی که از روز مانده هم درهمین زمینه هاست. این شانس بزرگی بود که دو روزنامه نگار برجسته، (نوشابه امیری ومسعود بهنود) متن ها را پیش از انتشار می خواندند. گرچه همیشه از اینکه در مطلبم دست ببرند، ناراحت می شدم، اما باید اعتراف کنم، چیزهایی که یاد گرفتم در سالهای بعد بسیار به دردم خورد.
حضور من در روز حدود شش ماه بیشتر طول نکشید، در نوامبر سال ۲۰۰۵ به استخدام بی بی سی در آمدم. همکاران تازه ام در بی بی سی هم، چیز زیادی درمورد کارم درایران نمی دانستند، اما بعضی از آنها مطالبم را درروز خوانده بودند، که درروزهای شروع کارم، کمک بزرگی به من کرد.
چیزی نگذشت که روز به خاطر حضور روزنامه نگارانی که نام بردم و روزنامه نگاران خوب دیگری که به آن اضافه شدند، خواننده زیادی پیدا کرد، آمار به حدی رسید که در آن روزها که هنوز دسترسی به اینترنت درمیان فارسی زبانان به اندازه امروز نبود، زبانزد شد. روز در سالهای بعد، به یکی از وبسایت های تاثیر گذار تبدیل شد، اما برای من روز آنلاین، طلوعی است که زندگی ام را دوباره روشن کرد.