بن‌بست تنهایی

حامد احمدی
حامد احمدی

» حرف اول

نمای عمومی روشن‌فکر ایرانی، یا به تعبیر درست‌ترش هنرمندانی که حضور و نگاه اجتماعی‌سیاسی دارند، با یأس و غم، بن‌بست و تنهایی، بن‌بست ِ تنهایی در قاب جای می‌گیرد. کسانی که می‌نویسند، و قرار است تولید فکر بکنند، هر کدام در مقابل اجتماع ِ حکومت شده یا حکومت ِ اجتماع شده، پس از گذر از پیچ و خم‌های فراوان آخر به بن‌بست می‌رسند. انگار که این پایان محتوم است. سرنوشت ِ بایدی‌ست؛ که تدبیری ندارد. می‌توان در همین نوشته‌ی کوتاه زنده‌گی سه نویسنده‌ی ایرانی را روایت کرد که هر کدام با منش و روشی متفاوت مغلوب اجتماع شدند. نه تنها فکر و جهان‌بینی و اندیشه‌شان در متن و بطن جامعه جاری نشد، که در بین سدها و دیوارها، هر کدام به شکلی خط ِ پایان را تجربه کردند.

روایت یک- سعید سلطان‌پور. نویسنده. انقلابی بود و مخالف نظام سلطنتی ایران. گرایش چپ داشت. پیش از وقوع انقلاب، با دیگر رفقای هم‌رای و هم‌نظرش، به اجراها و نمایش‌های هنرمندانی که آن‌ها را جزو دسته‌ی هنرمندان حکومتی[درباری] می‌دانستند، حمله می‌کردند. انقلاب شد. نظام سلطنتی رفت و نظامی دیگر بالا آمد؛ نه آن‌گونه که سعید می‌خواست. در میان رنج و حرمان کانون نویسنده‌گان که ته‌مانده‌ی آزاداندیشی را هم بر باد می‌دید، در میان هیاهوی چه کنیم؟ و بیانیه نوشتن و اعتراض به “وضع موجود” و سانسور و سرکوب، سعید سلطان‌پور راه خود را این‌چنین روشن کرد: مبارزه‌ی مسلحانه با نظام ِ نو. در شب ازدواج‌اش دست‌گیر شد، به زندان بردندش و شبی نیمه‌شبی پیش از آفتابی به گلوله بستندش تا از انقلاب ِ دل‌خواه سعید، اعدام‌اش نصیب او باشد.

روایت دو- عباس نعل‌بندیان. نویسنده. او یکی از همان‌هایی بود که در تیررس سعید ِ پیش از انقلاب قرار داشت. مدیر کارگاه نمایش. مکانی که با حمایت تلویزیون ملی ایران اداره می‌شد و از دید و بینش سعید و رفقا، جای هنرمندان حکومتی بود. آن‌ها، عباس و دیگران، آن‌طور که جا افتاده بود و عمومی شده بود، درد و رنج خلق، یا همان مردم، را روایت نمی‌کردند. با این‌که دوستان عباس بعدها در خاطرات‌شان گفتند که او هم نظام پادشاهی را دوست نمی‌داشته، اما در دسته‌ی انقلابی‌ها نبود. عباس تنها نویسنده‌ای بود ضد ِ سنت که از درون سنت بیرون آمده بود. برملا کردن ریشه‌های شوم جامعه‌ی پرت‌افتاده در نگاه و آثارش نه به قصد کنار زدن سنت و ساختن سنتی دیگر، که نمایی از ذات سنت‌گریز او بود. انقلاب که شد، کارگاه نمایش را که تعطیل کردند؛ عباس به انزوای اجباری دچار شد. نه خواست و توان سازگاری با محیط تازه را داشت، نه قصدی برای مبارزه‌ی مسلحانه برای برانداختن‌اش. در انزوا ماند و فقر و تنهایی را به جبر در آغوش گرفت تا کارد به استخوان برسد. پیش از شکست بدن‌اش از درد، تمام قرص‌های‌اش را بلعید تا مرگ‌اش خودخواسته و به دست‌ خودش اتفاق بیفتد.

روایت سه- محمود دولت‌آبادی. نویسنده. اولین داستان‌های‌اش در مجله‌ای منتشر شد که سعید سلطان‌پور یکی از بانیان‌اش بود. از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ زندان را در چند نوبت تجربه کرد. او در کاراکتر شخصی و داستان‌های‌اش تصویر تیپیکال “نویسنده‌ی چپ” است. چپی که چون سعید پس از انقلاب دست به اسلحه نبرد تا تاوان خواست‌اش را با مرگ ندهد. ماند و نوشت و ادامه داد تا امروز؛ تا امروز که در مصاحبه‌ای می‌گوید : “ من اهل فکر هستم اما روشن‌فکر نیستم. روشن‌فکری به آزادی نیاز دارد، ولی فکر در بن‌بست تنهایی هم ممکن است.” و از جواد ظریف و سردار قاسم سلیمانی به عنوان احتیاج جامعه‌ی امروز ایران نام می‌برد. دولت‌آبادی نه چون عباس منزوی شد و نه مثل سعید اعدام. اما هم‌نشینی با علی جنتی و دیگر دولتیان چه کم دارد از انزوا و اعدام؟

می‌توان تصاویر را سراسیمه و خشم‌گین برش زد و خرج سعید وعباس و دولت‌آبادی را از هم جدا کرد. نثر حزبی و بیانیه‌های بدآوا هم از راه خواهند رسید تا فقط در حیطه‌ی انشاء از شرافت آن‌ها بگویند و بی‌مقداری دیگری. شاید هم راست می‌گویند. اما راستی به تنهایی نجات‌دهنده نیست. روشن‌فکر ایرانی، یا همان هنرمند اهل اجتماع و سیاست، با هر شکل و منش و روش مغلوب اجتماع می‌شود. انگار با محیط و مردمی مواجه هستیم که پیش هر حرف و حرکتی به سمت تغییر مقاومت می‌کنند و با قدرت ویران‌گرشان هم مرد مبارزه‌ی مسلحانه را به سمت جوخه‌ی اعدام می‌برند، هم قرص‌های خودکشی را به دست مرد منزوی می‌دهند و هم دیگری را در یک تنهایی هول‌ناک، آن‌طور که خود می‌خواند: “بن‌بست تنهایی”، هم‌نشین قهرمانان و سلبریتی‌های امروزی‌شان، سردار جنگ و سردار دیپلمات، می‌کنند تا مرد نویسنده پیش خودش لابد این لبیک گفتن به مردم را نشانی از هم‌راهی‌اش با جامعه، اصلاحات قدم به قدم و خیرخواهی بداند. بی‌آن‌که نگاهی به خون ریخته‌ی سعید و دیگران، تن پوسیده‌ی عباس و باقی بیندازد و متوجه باشد این جامعه و حکومت نیستند که به میل و “فکر” او اصلاح می‌شوند. این استحاله‌ی ناخواسته‌ی خود اوست که رنگ زوال دارد؛ نه زوال خود ِ کلنل که زوال نویسنده‌ی کلنل!

حمید سمندریان سال‌ها پیش در مصاحبه‌ای گفته بود: “ فرد معمولی وقتی در سر راه‌ش به یک دیوار برمی‌خورد، برمی‌گردد و از راه دیگری می‌رود، ولی یک نابغه می‌گوید یا باید دیوار نابود شود یا من.” حالا روایت هنرمندان ایران‌زمین از این قرار است: چه آن‌ها که روش فرد معمولی را پیش می‌گیرند و چه آن‌ها که نابغه‌وار بر دیوار می‌کوبند، آخر به پایانی جز نابودی نمی‌رسند. سرزمین صد سد و هزار دیوار راه خودش را می‌رود و چه با سیل و سونامی انقلاب‌اش و چه با قطرات پی‌گیر و خردکننده‌ی اصلاحات‌اش نابود می‌کند. دیگر برای چنین اجتماعی چه فرق دارد که سلطان‌پور در پی چه آرمانی کشته شد، نعل‌بندیان در چه آثاری خود را تعریف کرد و دولت‌آبادی بالاخره “زوال کلنل”‌اش را می‌تواند منتشر بکند یا نه. توقع و خواست جامعه از هنرمندش هم‌راهی است رو به انحطاطی که انتخاب‌ کرده. باقی هر راه دیگری بروند، ختم‌شان یأس و غم است و بن‌بست و تنهایی؛ بن‌بست ِ تنهایی.