مادر محمد مختاری: دستبند سبز پسرم هنوز بر گیره در است

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» هنوز باور ندارد فرزند ۲۲ ساله با گلوله ای جان باخته

مادر محمد مختاری، دانشجوی ۲۲ ساله‌ای که ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ بر اثر اصابت گلوله بر پیشانی‌اش جان باخت، پس از ۵ سال، برای اولین بار از جزئیات چگونگی جان باختن فرزندش، شستشو و غسل پیکرش در بهشت زهرا و وقایع بیمارستان امام خمینی سخن می گوید.

زهره افجه ای، مادر محمد مختاری می گوید که دستبند محمد همچنان بر دستگیره در است و “هنوز هم هست. اصلا نمی توانم کمدش را خالی کنم اصلا فکرش هم توی سرم نمی اید که کمدش را خالی کنم فقط تمام مدت من لباس هایش را می شویم، خشک می کنم، اتو می کنم می گذارم توی کاورش توی کمدش.نمی توانم به خودم اجازه دهم که این کمد خالی شود و وسایل دیگر بگذارم. اصلا نمی توانم چنین کاری بکنم. گاهگداری می روم در کمد را باز می کنم یک بویی می کنم یاد حالت همان زمان اش می افتم کمی دلم را گرم می کند”.

او می‌گوید ۵ سال سکوت کرده و صحبتی نکرده چون نمی‌تواند بپذیرد با فرزندش چه کرده‌اند و چه اتفاقاتی افتاده.

محمد مختاری، دانشجوی ۲۲ ساله مهندسی معدن دانشگاه آزاد شاهرود روز ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ و در جریان اعتراضات مردمی، براثر اصابت گلوله جان باخت.

۲۵ بهمن سال ۸۹ مردم در تهران با فراخوان میرحسین موسوی و مهدی کروبی در حمایت از جنبش مردم تونس و مصر به خیابان ها آمدند، بسیاری بازداشت شدند و محمد مختاری و صانع ژاله، دانشجوی کرد دانشگاه هنر تهران بر اثر اصابت مستقیم گلوله جان باختند.

محمد مختاری در آخرین استتوس در صفحه فیس بوک شخصی خود نوشته بود : خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته‌ام.

عکس پروفایل او نیز در فیس بوک، فراخوان راهپیمایی ۲۵ بهمن بود. اسماعیل مختاری پس از جان باختن فرزندش در مصاحبه با “روز” اعلام کرده بود که فرزندش یک معترض بوده و از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و در بیمارستان امام خمینی جان باخته است. زهره افجه ای، مادر محمد مختاری حالا از جزئیات آن روزها سخن می گوید.

 

پس از ۵ سال از جان باختن محمد، پرونده شکایت خانواده شما به نتیجه نرسید. در نهایت چه پاسخی به شما دادند؟

هیچی. همه چیز ناتمام ماند و فقط کسی که اینجا ضرر کرد بچه من بود که از بین رفت و ما بودیم. همین. به هیچ نتیجه ای هم نرسید. همین طور ما را گول زدند و سرگرداندند و هیچ فایده ای هم نداشت. تمام بر و بیایی که اینها رفتند هم من می دانستم که فایده ای ندارد از اول هم می گفتم فایده ای ندارد. اصل کار بچه من بود که از بین رفت یعنی از بین بردن. بقیه چیزها دیگر برای من مهم نیست. یعنی اصلا دیگر اهمیتی ندارد که چی شده. به عهده خودشان گذاشته ام هر کسی که این کار را کرده. یعنی نه به ما معرفی می کنند نه کمک مان می کنند. نه دست مان را می گیرند شاید هم بدتر هول مان بدهند. این یک واقعیت است و از همان روز اول هم من می دانستم و به همه اینها هم می گفتم که هیچ فایده ای ندارد تلاش کردن. بچه عزیز من بود، پسر قشنگ من بود، عزیز من بود، جوان ۲۲ ساله من بود که از بین رفت و همه ایستادند نگاه کردند و خندیدند شاید توی دلشان به همه ماها خندیدند و تمام شد. فقط همین را می توانم بگویم. دیگر چیز دیگری نمی توانم بگویم.

 

منظورتان از این بر و بیاها..

همین بر و بیاهایی که می رفتند می امدند هی وعده هایی که به ما می دادند، دیه می دهیم و شما سکوت کنید و.. اصلا دیه چیه؟ من می گفتم اصلا بی خودی است. شما دارید وقت خودتان را تلف می کنید می روید و می آیید. هیچ کاری انجام نمی دهند و برای ما انجام نخواهند داد. اگر می خواستند انجام دهند که این اتفاقات نمی افتاد. الان کوچکترین اتفاقی که می افتد زود طرف را گیر می اندازند. چطور نتوانستند با این همه دوربین ها و این همه تشکیلات. نخواستند بگویند کار کی است و چی بوده. سرپوش گذاشتند. خواستند با پول ما را ساکت کنند. پول چیه؟ به بدبختی هم آدم بیفتد چنین پولی را نمی خواهد. من از روز اول گفتم بی خود تلاش می کنید. چیزی که ان موقع من فهمیدم اینها الان فهمیده اند.

 

الان یعنی پرونده مختومه شده؟

نمی دانم گذاشتند کنار یا چی. من اصلا پی گیری نمی کنم دیگر. بچه من بود که رفت حالا دیگر طرف را معرفی هم بکنند برای من ارزشی ندارند اینها. بچه من نه فعالیت های آن چنانی داشت نه هیچی … بچه من قدش بلند بود دست اش را گرفته بالا فیلم بگیرد از ساختمان بالا زده اند توی سرش. یا اینکه زمینه قبلی داشته تعقیب اش می کردند کنترل می کردند. توی صفحات فیس بوک اش حالا چیزهایی نوشته بود. فعالیتی که نداشت چند جمله در فیسبوکش نوشته بود همین طوری، این واقعیت است که چند جمله نوشته بود. دنبال درس و دانشگاه و دنبال فیلم و موسیقی بود مثل همه. اما حالت احساسی خیلی داشت مثلا یک چیزی که می دید در فشارند اطرافیان و مردم، برانگیخته می شد که چرا باید اینطور باشد. این حالت را داشت. یا اینکه از قبل کنتزل شده بوده یا اینکه همین طوری زدند. اگر همین طوری زده باشند مساله یک جور است اگر خصومت شخصی کنترل شده بوده که مساله اش جدا است. به ما نمی گویند. یک مدت می گفتند پیدا می کنیم و فلان و بیسار و جواب های سربالا. وقتی می گویند دیه یعنی چی؟ گردن خودشان است که می گویند دیه. من این چند سال اصلا صحبت نکردم چون نمی توانم چون اصلا نمی خواهم بپذیرم کار اینها را. کلافه می شوم بچه من بیخود و بی جهت از بین رفت. نه بچه ای بود که توی گروههای سیاسی باشد. مثل همه جوان هایی بود که می آیند بیرون راهپیمایی و خرید و دور هم جمع می شوند. کشتارهای این مدت را نگاه می کرد تحت تاثیر قرار می گرفت توی خودش می ریخت. آن روز هم رفت گفتم مادر نرو. خیلی هم اصرار کردم که نرو. گفتم اصلا نمی خواهد بروی. نمی دانستم که انطور شلوغ است. گفتم نمی خواهد بروی تو یکی دو روز دیگر بلیط داری بروی شاهرود. دانشگاه اش شروع می شد. دوستش زنگ زد که بیا برویم. یکسره زنگ زد و بچه مرا برداشت برد. ۲-۳ ساعت نگذشته تماس گرفتند که اینطوری شده. اصلا نمی‌توانم قبول کنم که بچه من اینطوری شده. توی این ۵ سال تا می خواهم فکر کنم باور کنید حالم بد می شود می دانید چه حالی دارم؟ اصلا نمی توانم بپذیرم. آخر بی خودی و بی جهت. تصادف اگر کرده بود یا اتفاقات دیگر، این فرق می کند اینطور رفتن آدم آتش می گیرد. اتفاقات دیگر اصلا جنگ، دو طرف از بین می روند جنگ است. این آخر چی؟ برای چی؟ دلیل اش را که به ما نگفتند هیچی، قاتل را که به ما معرفی نکردند هیچی، تازه دیه هم می خواستند به ما بدهند. این خیلی بدتر از همه است. یعنی چی؟ ما دیه بدهیم شما سکوت کنید. از این بالاتر؟

 

ابتدا هم که اعلام کردند بسیجی بوده …

اصلا توی این چیزها نبود. دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی غیرانتفاعی بوده. رتبه اول بود. تقدیر نامه اش اینجاست بچه من. عاشق درس بود خواند برای دانشگاه، مهندسی معدن قبول شد گفت این رشته را دوست ندارم گفتیم بخوان عیب ندارد لیسانس که گرفتی تغییر رشته می دهی برای فوق. چقدر شوق و ذوق داشت که ترم اخرم است. یک ماه اینجا بود می گفت اصلا دلم نمی خواهد بروم نمی دانم چرا. می گفت بروم امتحانم را بدهم برگردم اینجا. اصلا یک وابستگی توی این یک ماه پیدا کرده بود این بچه یک حالتی شده بود. سر به سرش می گذاشتم می گفتم تو برو بخوان تمام شد برگرد هر دختری خواستی من خودم برایت پیدا می کنم. روز بعد دوستش زنگ زد. رفت. موقعی که می خواست خداحافظی کند دم کامپیوتر آمد از حمام آمده بود به من گفت مامان سرت را بالا کن مرا نگاه کن. سرم را بالا کردم این بچه اینقدر مظلومانه مرا اینقدر نگاه کرد این نگاهش هنوز دارد مرا می کشد. هنوز. یاد نگاهش که می افتم که گفت سرت را بالا کن و بعد رفت. گفتم همین، فقط گفتی مرا نگاه کن؟ پیش خودم گفتم این بچه چی می خواست. به من چی می خواست بگوید. چه تقاضایی داشت. چرا با من اینجوری کرد. اصلا یک چیز عجیب غریب بود. دنبال بندهای سبزش گشت پیدا نکرد از زهرا خواست براش درست کرد و بست به دست اش. اصلا روز خیلی وحشتناکی بود برای ما. دست خورم نیست اما نمی توانم دوست اش را هم ببینم دیگر. ببینید من چه حالتی دارم. فکر می کنید من یادم می رود؟ کاری که با بچه من کردند اصلا دلم نمی خواهد اینجا بمانم دیگر. فقط دلم می خواهم بروم. جایی که با بچه من اینکار را کردند اصلا لزومی ندارد من بخواهم بمانم. مگر اینکه بخواهی خودت را بزنی به خواب و بگویی من هیچ چیزی متوجه نمی شوم. مگر می شود چنین چیزی؟ گفتم که هر کاری ما می خواستیم بکنیم تا زمانی که توی بیمارستان بود وقتی دیگر تمام شد گفتم ول کن دیگر همه اینها را. اصلا هر چی پرونده است پاره کن بریز دور. این حرف را من روز اول زدم. گفتم اینها دوست دارند ما هی برویم و بیاییم. وقتی این کار را با بچه من کردید پرونده دیگر چی است؟ دادگاه دیگر چی است؟ بچه من مگر برمیگردد؟ همه چیز من آن بالاست خداست و فقط از او خواسته ام و می خواهم. از همان روز بیمارستان.

 

در بیمارستان چه گذشت؟

وقتی ما را خواستند بیمارستان. من همان جا توی بیمارستان امام خمینی گفتم که من می خواهم بچه ام را از اینجا ببرم. نمی خواهم اینجا عمل کنند. گفتند اصلا اجازه نمی دهند اذ این بیمارستان به جای بهتر منتقل کنید. بچه مرا بردند اتاق عمل، جراح اش آمد به من گفت یک عمل خیلی ظریف است می خواهیم تکه هایی از سرش در بیاوریم. به من نگفتند که چی شده. گفتند تصادف است به جدول خورده. ئقتی می خواستند ببرند بی هوش بود. بردند اتاق عمل و یک ساعته آمدند بیرون.بچه من همان اتاق عمل تمام کرده بود. اصلا فرمالیته بود. وقتی می خواستند روی برانکارد ببرند من پایین پایش را گرفته بودم یخ بود توی دست من. شلنگ اکسیژن روی زمین می کشید دکتر را صدا کردم گفتم وایسید شلنگ اکسیژن بچه من درامده. خیلی راحت دکتر برگشت گفت اعع درامده؟ می گذارم سر جایش. شما ببینید این حرف را. بچه من اصلا توی اتاق عمل تمام شده بود اینها همه فرمالیته بود که ما سر و صدا نکنیم. بردند ای سی یو و ساعت ۲ نیمه شب بود گفتند شما بروید 6 صبح بیایید. ۶ صبح کجا بود. اصلا بچه من دیگر نبود همان شبانه برده بودند سردخانه. چطور من می توانم این چیزها یادم برود. تمام اینها لحظه به لحظه جلوی چشمان من می آید و می رود. سکوت کردم. ولی دلم صاف می شود؟ فکر می کنید با اینها دلم صاف می شود؟ به هیچ عنوان.

 

به شما گفته بودند تصادف کرده و وقتی فهمیدید گلوله خورد چطور..

صبح که رفتم من اصلا مثل منگ ها شده بودم. اصلا نمی توانستم قبول کنم. برادرم هی می خواست مرا از آی سی یو دور کند گفتم بچه ام را می خواهم چرا مرا هی اینور انور می برید شماها؟ آنجا هم به من نگفتند. روزی که تشییع جنازه بود توی خانه، شب قبلش بچه هایم نشستند روبروی من و به من گفتند. گفتند مامان می خواهیم یک موضوعی را بگوییم مساله محمد اصلا تصادف نبوده. محمد ما تیر خورده. گفتم من شک توی دلم افتاده بود اصلا ولی نمی خواستم بیان کنم. توی دلم شک افتاده بود که بچه من تیر خورده و به من دارند دروغ می گویند. اما می گفتم نه. تصادف کرده و.. حالت شک در من به وجود آمده بود. نمی خواستم قبول کنم و می گفتم هر چی که بوده بچه من خوب می شود. باید از اینجا ببرمش. نگذاشتند. وقتی از اتاق عمل آنطور آوردند آخر چه کسی بچه ای که تیرخورده اینطور از اتاق عمل می اورد این مسافت بیمارستان امام خمینی، از اورژانس بچه را با برانکارد بیاورند اینطور. اصلا جور در می آید؟ اصلا باید جای خوب منتقل می کردند. چطور من می توانم این چیزها یادم برود؟ هیچ وقت نمی رود. تمام اینها توی روحیه بچه های من تاثیر گذاشته توی من صد برابر تاثیر گذاشته. حالا اینها بیرون می روند. اینور آنور می روند سرشان گرم می شودمن همیشه خانه ام. از صبح تا شب راه می روم می چرخم عکس ها و کمدش را، خاطرات اش را مرور می کنم. حواسم را می دهم به جای دیگر اما باز نمی شود. می چرخانم خودم را. بدون کوچکترین حرکتی، کوچکترین کاری که برای بچه من کرده باشند. می گویند دیه. یعنی چی؟ یعنی هیچی تمام. خود آدم باید بفهمد منظورشان چی است دیگر.

 

گفتید که متوجه شدید گلوله خورده. بعد هم که آمدند بردند و تشییع کردند و گفتند بسیجی است و… ان موقع چطور…

آن موقع که آمدند بردند، وقتی آوردند اینجا ما همه توی حیاط بودیم دم در خیلی شلوغ بود ئقتی بردند ما پشت سر اینها رفتیم با ماشین. رفتیم بهشت زهرا و آنجا بردند برای شستن. گفتیم اجازه می دهند ما برویم ببینیم مگر می شود نگذارند. مردانه بود و من نتوانستم بروم پسرها و مردها رفتند. فقط یک لحظه خیلی سریع آمدند مرا صدا کردند که محمد را شسته اند آن طرف گذاشته اند و م یگویند خانواده اش بیایند ببینند. که من رفتم فکر کردم فقط من هستم یک سری افراد با بی سیم ایستاده بودند در را باز کردم رفتم تو، دیدم بچه های خودم هستند. رفتم بالای سرش. بچه ام خوابیده بود کفن روی صورت اش را بلند کردم دیدم که تمام پیشانی و سر صورت اش رنگ مثل مهتاب. اصلا نمی دانم چگونه بگویم نه کبود بود نه زرد بود اصلا مثل مهتاب. چشمانش بسته بود فقط من دولا شدم صورتش را ماچ کردم، پیشانی اش را ماچ کردم و دست کشیدم روی سرش. یک آن دیدم لای چشم چپ بچه من باز شد. اصلا این را که دیدم هول شدم. برگشتم دیدم پسر بزرگم پشت سر من بود. گفتم سهیل چشم محمد باز شد. اصلا مثل حالت دیوانه ها بودم گفت نمی دانم من هم دیدم. مردی که بالای سر بچه من بود گفتم آقا بچه من به هوش دارد می آید؟ چشم اش را باز کرده. گفت نه خانم دستت را بردار دستت را بردار هیچی ینست. بردار ببندم صورت اش را. یعنی فقط صورتش را باز کردیم و دیدیم و تمام شد. نه اظهارنظری نه چیزی حق نداشتیم تا این اندازه. خیلی سریع رویش را بستند و ما را بلند کردند و فرستادند بیرون. بچه خودم گفت پشت سر تو بودم و من هم دیده ام. حالا نمی دانم چی بود اصلا. نمی توانم توضیح بدهم و بگویم چی توی وجود من رفت چی از وجود من توی وجود این بچه رفت. اصلا اجازه نداد آن طرف که من اصلا حرف بزنم. یعنی با یک حالت خیلی خشنی گفت نه دستت را بردار. نمی دانم دیگر چه بگویم فقط می گویم به عهده خدا گذاشته ام و خودش می داند. بچه من مظلوم بود. بچه من بی دفاع بود و به ناحق کشته شد. نه اهل کاری بود نه چیزی. فقط همان چند جمله ای که توی فیسبوکش نوشته بود که فلان روز راهپیمایی است. یعنی شما به خاطر همین چند جمله با بچه من اینکار را کردید؟

 

با پدر محمد که مصاحبه می کردم گفته بود که محمد دستبند سبزش را به دستگیره در بست و رفت …

هنوز هم هست. اصلا نمی توانم کمدش را خالی کنم اصلا فکرش هم توی سرم نمی اید که کمدش را خالی کنم فقط تمام مدت من لباس هایش را می شویم، خشک می کنم، اتو می کنم می گذارم توی کاورش توی کمدش. نمی توانم به خودم اجازه دهم که این کمد خالی شود و وسایل دیگر بگذارم. اصلا نمی توانم چنین کاری بکنم. گاهگداری می روم در کمد را باز می کنم یک بویی می کنم یاد حالت همان زمان اش می افتم کمی دلم را گرم می کند. یعنی تا این اندازه حساس هستم. اصلا نگذارند شب سالگرد بگیرم و.. اصلا جوان من کو؟ چیکار کردند با زندگی من؟ الان هم فقط می دانم که دیگر بی فایده است. همین را می توانم بگویم. و فقط دعا کنید زودتر بروم…