بخشی از رمان “سیلان، دختر کولی”
علیاکبر کرمانی نژاد
همهچیز آماده بود. ساز و دهل و ترکه. نیازو پستانک ساز را مکید. صورت خشکیدهاش جان گرفت و لُپهایش مثل دو بادکنک از هم جدا شدند و ساز، لکاتهی آزار دیدهای شد و جیغ نابهنجارش گوشها را آزرد. دُهلزن دستپاچه به میان دوید و دُهل مردانه غرید. چرخی دور ساز زد و ناز کشید و تا ساز به حال آمد؛ جوانها هرکدام ترکهای یافتند و پا به معرکه گذاشتند. ساز چه نازی میآورد و دُهل چه نیازی داشت که جوانها را از خود بیخود کرد و به دشمن خیالی رو آوردند. دهل نعره کشید و دهلزن ضربههای کاریتری بر او نواخت و جوانها ترکههای نرم را به جولان درآوردند. انگار هزار مار به داخل میدان ریخته بودند. مارهایی که فیش فیش کرده و سر و صورت دشمن خیالی را خطخطی میکردند. نیازو نفسی چاق کرد و دشمن از همین فرصت استفاده کرد. جان گرفت و برخواست. همهچیز برعکس شد. ساز نالید. دهل وحشی شد و دشمن چه جانانه میکوبید. میزد. میرقصید. جوانها درد نبوده را حس کرده و همراه ساز مینالیدند. به خود میپیچیدند؛ عرق میریختند و جای ضربهها را میمالیدند، میلیسیدند. گریه میکردند. دشمن رهایشان نمیکرد تا به زمین افتادند؛ خاک شدند. ساز به مویه افتاد و همراه مرگ خیالی آنان از صدا افتاد.
دستم گرم شده بود و خیالم چنان تند تند پیش میرفت که قلمم نمیتوانست لحظهای بایستد. ننجان با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که بهتر از من میدونی، کی برات تعریف کرده؟
به خودم بالیدم و گفتم: نمیدونم!… یعنی ننویسم؟
ننجان کمی فکر کرد و گفت: بگذار تا وقتی خلوته و کسی نیومده، خودم تعریف کنم، این جوری بهتره!
انگشتانم را روی چشمم گذاشتم و گفتم: بفرمایید، شاخانوم!
-تو بُنه یه جوون بود به اسم ذوالفقار. رستمی بود، قد بلند، چارشونه و رشید. تو ترکهبازی هیچکس حریفش نمیشد. وقتی میاومد وسط میدون؛ همه میفهمیدن غربتا نقشه دارن و میخوان یکی رو درست و حسابی ادب کنن… وقتی دیدم داره آماده میشه که بره میدون، بدنم لرزید و تو دلم گفتم “به پدرت لعنت، صولت!” اما هیچکاری نمیتونستم بکنم. ذوالفقار اومد وسط. ته دلم کسی داد کشید: “یا خدا!“… یکدفعه ساکت شد. پرسیدم : طوری شده
-چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: خسته شدم. بعدم تو خوشگلتر مینویسی، بنویس. خوشحال شدم و نوشتم:
همه صلوات فرستادن. ساز نیازو ساکت شد. نوجوانی جلوی پای ذوالفقار زانو زد. پاچههای تنبان او را تا زانو بالا زد و با نخ بست.ساز دوباره جیغ زد. ذوالفقار دور میدون اشتلم رفت. آینه، اسفند روی آتش ریخت. ذوالفقار نشست. آینه سینی آتش را دور سرش چرخاند. صولت داد زد “بر چشم شور لعنت ”
میدانگاه پر از غربت و تاجیک بود. همه یک صدا گفتند: “بیش باد”
ننجان طاقت نیاورد و گفت: ذوالفقار پیراهنشه کند. شونههاش مثل گرز بود و سینههاش از سینهی نو دخترا درشتتر. لامصب، بدنش مثل آهن بود و کمرش یه وجب و پاهاش… چی بگم. حالا که تعریف میکنم بدنم میلرزه. چه برسه به اون روز! …
یه دور دیگه زد و وسط میدون واسید. مردی با دشنه وسط پرید و دورتادور اونه خیط کشید. ذوالفقار دستشه بالا برد. ساز و دهل و همهی آدما ساکت شدن. نامرد به طرف مردم رفت. تو چشمای یکی یکیشون نگاه کرد. یه دور دیگه زد و دوباره شروع کرد. این دفعه، روبرو یکی از جوونای غربت واسید. رنگ از رو یارو پرید. اما رسم نبود از زیرش دَر بره و باید میرفت وسط. پیرمردی یه دسته ترکه میون میدون ریخت. ذوالفقار به جوون اشاره کرد و اون بدبخت با ترس ترکهای برداشت.
ذوالفقار غرید: دو تا وردار!
جوون با چشماش التماس کرد. ذوالفقار اخم کرد و روشه وَرگردوند. همهی غربتا نفس حقی کشیدن. پیرمرد از میون ترکهها یکی ازشون جدا کرد و داد دست ذوالفقار. نیازو تو سازش دمید و دهل زن نامرد همچین رو دُهل کوبید که همه دو متر وَر جکیدن…
ننجان دوباره مکث کرد و من ادامه دادم: ذوالفقار عقربی شد و روبروی جوانک چنبر زد. او ترکه را بالا برد و عقب رفت؛ جلو اومد. دوباره پس نشست. ترکه مثل زبان مار بالای سرش پیچ و تاب میخورد. هیچکس جرات نداشت نفسش را راحت رها کند. ساز تندتر شد و جوانک به رقص درآمد. انگار یادش رفته بود حریفش کیست. پس میرفت و پیش میآمد. میچرخید و میلرزید. گرمی رقص و صدای دهل و نگاه آن همه آدم گرمش کرده و ترس را پس زده بود.
ذوالفقار از جایش تکان نمیخورد و چشم از او نمیگرفت. به تجربه میدانست دیگر با جوانی ناشی و ترسزده طرف نیست و میفهمید امکان آن هست که او ـ همانگونه که خودش، ترکهباز قبلی را از میدان بدر کرده بود- با ضربهای جانانه همهچیزش را بگیرد. همینطور هم شد. کسی از بیرون میدان کسی رو صدا زد ـ تاجیک بود وگرنه غربتها میدانستند اگر حواس بازیگرها پرت شود، چه عاقبت شومی در انتظارشان است - چشم ذوالفقار یک آن چرخید.جوان کفچهماری شد و آن قدر فرز و سریع، چوب را به طرف شانههای لخت ذوالفقار پایین آورد که اگر هرکس دیگری بود برای همیشه خطی طولانی و عمیق همراهیاش میکرد. اما ذوالفقار کنندهی این کار بود. او هم ماری شد و قبل از آنکه کسی چشمی به هم زند؛ خودش را به سویی پرت کرد. ترکه فیشی کرد و دل زمین را جر داد.
هنوز مردم نفهمیده بودند، چه اتفاقی افتاده است و جوانک، ترکه را جمع نکرده بود که ترکهی ذوالفقار دور تن او از بالا تا پایین چرخید و نیش تیزش ساق پای او را جر داد. خون شتک زد. فریاد دلخراش جوانک خوشههای سنگین گندمزار را خماند. اگر زرنگی نکرده و ترکه را همراه فریادش به زمین نیانداخته بود، زیر ضربههای خشم گرفته تکه تکه میشد. تا ذوالفقار بفهمد جوانها، دوستشان را از میدان بیرون کشیدند.
ننجان خودش را وسط انداخت و گفت:“دیگه دل تو دلم نبود. میدونستم اینا همه، برا اینه که مولا رو بکشن وسط. به آیینه نگاه کردم. لامصب نگام نکرد. پیش خدا التماس کردم، قبول نکرد. ذوالفقار اُشتلم میکرد و مثل لوک مست دور میدون میچرخید. یه دور، دو دور، سه دور. روبرو مولا واسید. خیره شد تو چشماش و داد زد “هیچکس حریف نیست؟”
مولا یا نفهمید و یا زرنگی کرد و نگاهشو چرخوند. از ته دل گفتم:“خدایا شکرت!” ذوالفقار به نیازو علامت داد. او ساز را برداشت. دست بغل گوشش گذاشت و رو به تاجیکا جار زد: “هر کی بتونه آقا ذوالفقارِ شَکست بده، جایزهش یه قوچ چاق و پرواره”
صولت سبیلهاشه تاب داد و داد زد “سه تا! نیازعلی،بگو سه تا!”
نیازو مثل صولت سبیل نداشتهشه تاب داد و داد زد “بهبه، بهبه. سه تا قوچ. اونم از قوچای صولت خان… یعنی تو شما پهلوونا، هیچکس نیست این جوون غربته، یه مشت و مال حسابی بده؟”
نفس هیچکس در نمیاومد. ذوالفقار و صولت مثل کفتار میخ چشمای مولا شده بودن. ریحان چشم زخمیشه خاراند و گفت:خدا به خیر رضا باشه!
ذوالفقار چرخی زد و روبروی مولا واسید و پرسید:هیچکس نبود؟ تاجیک جماعت، یعنی پشم؟… فقط به گزلیکشون مینازن؟”
صولت مثل گراز خندید و دنبال حرف او گفت “یا به چار تا گوسفند مردنی که ول میکنن جلو پلاس مردم و در میرَن؟”
نیازو خندید و گفت: “صبر کنین، پهلوون هَست، ولی روش نمیشه بلند شه! چرا اشتوّ دارین؟” صولت بازم خندید و گفت “ میدونین، اینا یا رسمشونه، یا بعضیاشون این جوری هستن که وقتی زن و دختر رِ تنها گیر اوردن، مرد میشَن!”
نیازو دور دهنش را لیسید. آب دهنشه با صدا قورت داد و گفت: گوشت گوسفنداشون، چه کبابی میشه!”
دیگه نتونستم تحمل کنم. از پلاس زدم بیرون و رفتم روبرو مولا واسیدم و گفتم: هی بامرد اینا دنبال دردسر میگردن و میخوان با این حرفا، بیارنت وسط و آبروته ببرن. از اینجا خیری بهت نمیرسه. بلند شو گوسفنداته جلو کن و برو دنبال زند گیت!
نیازو دوید وسط و رو به صولت گفت: “اِ اِ، صولت خان! این که دیگه تو دآوّ نبید. مگر گوسفندیم هست؟”
از حرصم، هم چی زدم تو سینهش که فرش زمین شد و گفت:اِ، چرا تیله میدی دختر؟ مست کردی؟
همه خندیدن و من از خجالت مُردم. ولی از رو نرفتم دوباره گفتم: اِشنفتی چی میگم. چند تا از گوسفنداته خوردن. تتمهشم تو پلاس آخری قایم کردن، بلند شو…
حرفم تموم نشده بود که ریحان از جا بلند شد. ترکهی بلندی برداشت و محکم زد روی پام و داد زد:اِی تو خدات، هی!
میخواست دومی رو بزنه که مولا مچ دستشه گرفت. ریحان با غضب نگاش کرد. صولت و ذوالفقار و همهی غربتا از جا بلند شدن. داشتم دیوونه میشدم. دیگه اونو نمیدیدم و جنازهی تکهتکه شدهشه میدیدم. پیرزنی جیغ زد: یا خدا! دودمونمون غربتا وَر باد رفت!
مولا دست ریحانِ ول کرد و از ذوالفقار پرسید: هنوز رو شرطت هستی؟
همه نفس حقی کشیدن، الا من. نگاش کردم. تو چشماش یه چیزی بود. مثل این که میگفت:جوش نزن، حریفشم!
ریحان نگاهمونه دید. خجالت کشیدم و خودمو کشوندم داخل زنها. ذوالفقار دن دو نا شه رو هم فشار داد گفت:زبونت وا شد؛ ها که هستم! از خدامه گریه کنون بفرستمت خونه!
صولت میخواست حرفی بزنه و وادینگ در بیاره، ذوالفقار با دست پَسش زد. مولا ترکهای برداشت و از صولت پرسید:نمیخوای بیشترش کنی؟
ذوالفقار اونقدر خاطرجمع بود که با غرور گفت: سی تا، چطوره؟!
مولا نگاهی به اطراف کرد و با خنده گفت: گوسفندی نمیبینم!
ذوالفقار به زور خندید و گفت: منم نمیبینم!
مولا رو به مردم گفت: همه شنیدین که دختر ریحان گفت گوسفندای من تو پلاس آخری هستن، هر چیاَم کم بود از تو گله میارم
صولت دل به فکر شد و هیچی نگفت. نیازو به دادش رسید. از جا بلند شد و گفت:اِ ارباب،ای کارا که تو داّو نبید، بید؟”
صولت غرید:تو گََپ نزن!
مولا خندید و گفت: رو کن صولت! …صد تا میش آبستن رو سی تا!… تو چی داری؟”
صولت پاک درمونده شده بود. تو عمرش صد و سی تا گوسفند ندیده بود. خدا لعنت کنه نیازو رِ که خودشه وسط کشید و گفت:من میگم، صولت سیلانه میگذاره، بیشترم میارزه، نه؟
ذوالفقار محکم زد تو دهنش. نیازو خون دهنش را تف کرد و گفت:اِِِ چرا میزنی؟… خُب، صولت این همه گوسفند از سر قبر باباش میاره؟ تازه، مگر از خودت بدگمونی و ترسیدی؟…تو تکهتکهش میکنی!
مولا نگاهی به من کرد و گفت: قبولمه!
دهن همه باز موند. صولت تو هچل افتاده بود، سرشه انداخته بود پایین و با پاش رو زمینِ خط میکشید. ذوالفقار و بقیه نگاش میکردن و منتظر بودن. هیچکس نفس نمیکشید. لبای صولت میلرزید. ریحان پارچهی رو چشمشه کند و انداخت زمین. دیگه دل تو دلم نبود. از یه طرف خوشحال بودم که این قدر قدر بها دارم و از طرفی نمیفهمیدم مولا میخواد چکار کنه. میفهمیدم ذوالفقار از جری که داره؛ تکه تکهش میکنه. اما اون لامصب، عین خیالش نبود و داشت با نگاش میخوردتم. نمیفهمیدم چطور از گیر نگاش در برم که یهدفعه آیینه داد زد:قبوله! مرد باشین و حالا که آبرو غربتا رِ بردین؛ رو حرفتون بمونین!
صولت مثل پیرزالی نالید: دختر مردم!…
مولا ترکهشه تو هوا چرخوند و گفت:کاری به کار مردم ندارم. شرطم رو حق تو و پسرته!… اگر بردم؛ حقی به گردن ریحان و سیلان نداشته باشین؛ اگرم باختم همین امشب برین صد تا گوسفند از تو گله جدا کنین و بیارین. قبول؟
صولت به ریحان نگاه کرد و او با غضب از جمع بیرون رفت. به ذوالفقار نگاه کرد، او غرید: با پَنشتا ضربه خاکش میکنم!”
نیازو یه دسته ترکه جلو ذوالفقار گرفت و به صولت گفت:اِِاِِاِِ، دیوونه شدی ماشالله!… ذوالفقار، وردار بزن شَل و پَلش کن… مولا آقا، من قبولمه! مگر نه صولت؟
وقتی خدا بخواد یه کاری بشه؛ هیچی جلودارش نیست. صولت جواب نداد و اون نکبت رفت طرف حاجیو و گفت: حاجی آقا، تو حرفته بزن؟!
صولت انگاری که حرف خدا رو اشنفته باشه؛ خندید و به طرف حاجیو رفت. بغلش کرد و گفت: این دیوونه از همهمون عاقلتره. راست میگه! اصلا به من چه! زن مال تویه!… اگر بردیم؛ تو میشی یه خان و تا آخر عمر نونت تو روغنه؛ اگرم باختیم…تو ذوالفقاره نمیشناسی؟… بیا جلو حرفته بزن!
دست او را گرفت و به میون میدون کشید. حاجیو مثل دیوونهها پوزخندی زد و دو ساعت زور زد تا تونست بگه: مَمَمَ ازاز هَهَهَمو اول قَقَبول داشتم!
میون غربتا ولوله افتاد: “صد و سی تا گوسفند! … زنم که سهله، دخترمم میدم
“بیغیرتیه!”
“تا حالا رسم نبیده!”
“ریحان باید دهن برادر نامردشه با سرب پر کنه!”
“خودشم بدش نمیا وگرنه…”
“چرا حرف مفت میزنین، کی حریف ذوالفقار شده که این بشه؟”
“سیلان چی؟ اون چی میگه؟”
تاجیکآیم افتاده بودن، تو خودشون. بعضیا فحش میدادن، بعضیا میگفتن “خودشه به کشتن میده!”
“اونام وَر خاطر چی؟”
“دار و ندار پدرش بر باد رفت”
“مال خودشه، چکار به اون؟”
“گیرمم که برد. زن اینطوری، زن میشه؟ ”
“بفرستین دنبال نایب و بقیهی جوونا.ای ُقلتشن میکشدش! لااقل اونا باشن جلو کشتنشه بگیرن!”
وای وای وای، داشتم دیوونه میشدم. نمیفهمیدم چکار بکنم. چی بگم. دعا بکنم؟ وَر کی؟ چی به نفعمه؟ داد بزنم؟ کی گوش به حرفم میده؟ اصلا انگار من نبودم. انگار نه انگار که رو من دارن شرط بندی میکنن. صدای اون همه آدم کلافهم کرده بود. اومدم جیغ بزنم. فحششون بدم که صولت دستشه بالا برد. هیچکس ندید. خودشه کشوند رو لبهی جو و یه فحش ناموسی داد:مادرقحبهها این قدر همهمه نکنین…مگر چطور شده؟ یا میخوایم چکار بکنیم؟ … خُب، دو تا جوون، یکی غربت، یکیام تاجیک، میخوان بازی کنن. بجنگند. این که بد نیست، هَست؟… به خدا نیست. حالا شرطیام بستن. خُب ببندن… شمایم میخوایین ببندین، ببندین. چطور میشه، ها؟… بازیشون گرمتر میشه و همهمون کیف میکنیم. مگر تو ولایتای دیگه ندیدین؟ اونا خروساشونه میندازن به جون هم و شرط میبندن…این حرفا رِ نزنین، عیبه، دور از شمایه…”
نیازو از جاش بُلند شد و گفت:این حرفا، یعنی این که صولت از جو میپره و پاش تر نمیشه!…
همه خندیدند. صولت به طرفش رفت. نیازو دستها را حائل سرش کرد و گفت: یعنی حرف بدی زدم؟
ذوالفقار به طرف ترکهها رفت و به مولا گفت:یکی من ورمیدارم، دو تا تو!
- چرا، دو تا من؟
ذوالفقار نگاش کرد. مثل همیشه میخواست سحرش کنه. لامصب چشمای ناجوری داشت. وقتی خیره میشد تو چشمای کسی. او آدم گنگ میشد. محو و مات میشد و نگاش میکرد. میگفتن به خاطر اینه که وقتی تو شکم مادرش بوده؛ یه روز صبح، مادرش چشماشه وا میکنه و میبینه یه مار گنده، چنبره زده، وسط پستوناش و داره خیرخیر نگاش میکنه و اونم این قدر زرنگ بوده که تکون نمیخوره. اونقدر نفسشه تو سینه حبس میکنه تا مار خجالت میکشه و راهشه میگیره و میره. ولی مولا از نگاش نترسید. پوزخندی زد و یه ترکهیِ آبخورده و جونداریِ ورداشت.
ذوالفقار میخواست گولش بزنه و گفت: “دو تا کلُفت وردار.این با ضربهی اولی خورد میشه؛ اون وقت دلم برات میسوزه!”
مولا ترکه را تو هوا تاب داد و با خنده گفت: سوز دل نبینی!
صفاهون از میون زنها بیرون آمد و صولت را صدا زد. صولت به طرفش رفت و او خودش را از جمع جدا کرد و تو تاریکی در گوشش یه چیزی گفت. میدونستم اون پدرسگ داره نقشهی جدیدی میکشه. میفهمیدم میخوان کاری کنن که دهن همه بسته بشه و یه جوری من خار و خفیف بشم. اما نمیفهمیدم چطوری. حرف صفاهون که تموم شد، صولت خندید و قبول کرد. چشماش برق میزد. از صفاهون جدا شد و به طرف میدون اومد. ذوالفقار دستی بالا برد و نیازو سازشو برد جلو دهنش. دهلزن، بند دهل رو انداخت دور گردنش و یه ضربه زد. همه ساکت شدن. صولت چشمکی به ذوالفقار زد و داد زد: رسم ما تا حالا این بید که ترکهی هر کی که میشکست یا از دستش خارج میشد، باخته حساب میشد و بازی تموم بود. هر کیام نازک و نارنجی بود و دردش میگرفت؛ ترکه رِ که میانداخت، بازم بازی تموم بود. اما امروز!…امروز شرط بالایه… صد و سی تا گوسفند!… اون رسما دیگه بچه بازی شدن. حالا اونقدر میزنن تا یکیشون سه بار بگه” گُه خوردم!“یا بمیره! اون وقت بازی تمومه!”
یکی از تاجیکا گفت “این بیانصافیه! مولا تو این بازی وارد نیست!”
یکی دیگه داد زد “قبول نکن مولا، اینا رحم ندارن!”
صولت قاهقاه خندید و گفت:نه دیگه، نشد! شرط بسته شده. باید زودتر نصیحتش میکردین. حالا که ترکهشم ورداشته، اگر بخواد بازی نکنه…»
مولا دستشه طوری بالا برد که طوری نیست. داُشتم دیوونه میشدم. اون بدبخت نمیفهمید… اگر با بچه غربتی بازی میکرد؛ میباخت چه برسه به ذوالفقار!… این پا، اون پا میکردم بپرم وسط که چشمم به چشمای صفاهون افتاد. چشماش میخندید و نگاش داد میزد”باید سه بار بگه گه خوردم!” دهنمو باز کردم تا هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم که مولا رو به نیازو گفت:نمیزنی؟!
ذوالفقار خندید و گفت:حیف جوونیت نیست؟ فقط سه ضربه، اگر تاب آوردی و…
مولا پا پس گذاشت و ترکه رو طوری زد که اگر ذوالفقار وارد نبود، دهنش جِر میخورد. اما او بد بزمجهای بود؛ مثل قرقی خودشو پرت کرد کنار و گفت:خودت خواستی! اشهدتِ بخون!
مولا محل نگذاشت و ترکه رو به طرف گردنش پرت کرد. ترکه تو هوا چرخید. ذوالفقار جاخالی داد و داد زد “زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!” ترکه رو برد بالا سرش و مثل پلنگی که تو کمین ِشکار باشه؛ آهسته آهسته پاشو جابجا کرد. خوب که جا گرفت؛ داد زد: نیازو، مادر قحبه چرا نمیزنی!
با این که مولا حواسش جمع بود. تا چشمشه یه ذره چرخوند، ترکهی تیز و تند ذوالفقار دورتادور بدنش چرخید و پایین رفت”آخ جگرم خون بشه” انگار اون ترکه رو تن من نشسته بود. جاش کُپ کرد و اومد بالا. هزار تا عقرب نیشم زد. میدونستم چطور میشه. میفهمیدم تا خودشه جمع کنه و بفهمه چی به چی بود؛ ضربهی دومی آتشش میده.
غربتا هلهله میکردن، جیغ میزدن و تاجیکا دهنشون وامانده بود. مولا گیج شده بود و ذوالفقار همینو میخواست. ضربهی سوم طوری زد که از ساق پا شروع شد، چرخ خورد و اومد بالا. اگر مولا سرشه نچرخونده بود، نوک ترکه عوض گونهش، تخم چشمشه میتراوند. ولی گونهش مثل پوست انار ترکید و خون تیرک زد. ذوالفقار با حواس جمع یه دور دور میدون زد و اومد روبروی مولا واسید و گفت:گله رِ بیصاحب دیدی، نه؟… گشتی چاقترین و پروارتر از همهی برّههاشه جدا کردی،ها؟… هر چی برّه بیمحلت کرد، جریتر شدی، نه؟… اونقدر روداری که از کنار چوپون خوابم گذشتی و پا گذاشتی تو خونهش، نه؟… دلم برات میسوزه و برا خودم بیشتر که فکر میکردم یه چیزی بارت هست… تو باید با نیازو ترکه بازی کنی نه من!
مولا نگاش کرد و مثل زن زنا داده، سرشه انداخت پایین. ذوالفقار رو به تاجیکا داد زد “مرد مرداتون همین بود؟!… این که تو زرد از کار در اومده!”
بعد نگام کرد. نگاش میخندید. صفاهون از خنده غش رفته بود. غربتا همه میخندیدن و نگام میکردن. باورم نمیشد. یعنی یه ضربه هم نمیتونست بزنه؟ حالا که این نمک به حروم مست بردنه، چرا نمیزنه؟ تو دلم داد میزدم” بزن لامصب، بزن!”
انگار جادوش کرده بودن و اون آدم یه ساعت پیشه برده بودن و یه پخمهی ترسخورده گذاشته بودن جاش، کجا بودی مولا؟
در مراسم صبحگاه یک صبح سرد و خاکستری در یک پادگان مرزی! ذره ذره سرما ریزههای ریز و بیبخار، کلاه و سردوشیها را سفید کرده بود. پاهای همه از سرما خشک شده و نفسشان در هوا یخ میبست. دستهای مولا را به میلهی پرچم بسته بودند و سرباز گردنکلفت و بوری، با شلاق پشت سرش ایستاده بود. اسبها شیهه میکشیدند و زیر سنگینی اسواران یخزده پابهپا میشدند.
“پس چرا نمیزنن؟”
“کیفشه او کرده، سرما رو ما باید بخوریم؟”
“ما نفهمیدیم این خر دهاتی آخرش چکار کرده؟”
“انباردار، انبار خالی کرده و انداخته گردن این بدبخت!”
“خُب اعتراضی، دادی! یعنی هیچکس نبوده ازش دفاع کنه؟”
“بوده، ولی اون نامرد بازم گولش زده. زنشو فرستاده پیشش که تو مردی؛ منو از نون خوردن وا نکن، این لامصبم به گردن گرفته!”
دست سرهنگ بالا رفت و مارش ریز طبلها، رقص سرماریزهها را به هم ریخت. دست سرهنگ پایین آمد و شلاق ماری شد و دور تن مولا چرخید. دست سرهنگ بالا رفت. طبلها خفهخون گرفتند. سرهنگ غرید:“میدونم صیغهی برادری خوندی. قسم خوردی. میفهمم مردی و مردونگی چیه… اما حالا… دلم میخواد حرف بزنی!”
سرش را بالا نگرفت. دست سرهنگ پایین آمد و شلاق…
طبلها به رعشه افتادند وقتی ریزههای گوشت و خون به سینهشان نشست. سرهنگ پا پیش گذاشت و سر او را بالا گرفت و آهسته پرسید:زنشو فرستاده پیشت؟ التماس کرده؟ … د، حرف بزن بدبخت. وگرنه تا آخر عمر باید تو زندون بپوسی. حرف یه قرون دو قرون نیست. بیچارهت میکنن!؟
حرف نزد. چند روز بود که اسیر از این بدترها بوده و مقر نیامده بود، حالا… سرهنگ آجودانش را صدا کرد. چیزی بغل گوشش زمزمه کرد و او به طرف یکان پشتیبانی اشاره کرد. فرمانده یکان از صف جدا شد. دستها را نیمه مشت روی سینه گذاشت و دوید. آجودان چیزی گفت و او عقبگرد کرد و به طرف یکان برگشت.
استوار چاق و شکم گندهای از صف بیرون آمد. به طرف سرهنگ دوید. دست سرهنگ بالا رفت. طبلها ماندند. سرباز دستهای مولا را باز کرد و پس نشست. سرهنگ شلاق را به دست استوار داد و گفت: بزن!
من؟ قربان؟!
بزن! مگر نمیگفتی یه لات و عرقخوره؟ مگر نگفتی با زنت رابطه داشته و…
همهی طبلهای عالم به صدا درآمدند. مولا به چشمهای استوار نگاه کرد. استوار شلاق را گرفت. باور نکرد. دستش که بالا رفت، سرهنگ گفت:صبر کن!… تو چشمای این خر دهاتی نگاه کن و بگو که با زنت رابطه داشته!
استوار روبروی مولا ایستاد. مولا از خجالت سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت. استوار خندید. سرهنگ داد زد:سرتو بگیر بالا!
مولا سرش را بالا برد و چشمش لبخند استوار را دید. سرهنگ گفت: بگو!
استوار گفت:قربان، در حضور پرسنل؟
دست سرهنگ بالا رفت. طبلها غریدند و استوار در مقابل چشمهای ناباور مولا، گفت، گفت، گفت و با هر کلمهای که میگفت روح مولا را میخراشید. پاک میکرد و در یک وقفهی کوتاه کم نفسی طبلها، ذوالفقار فریاد کشید: پس چرا نمیزنیم دیوثا؟!
نیازو در سازش دمید و دهلچی با تمام قدرت بر صورت بیموی دهل کوبید. سیلان از جا بلند شد و داد زد: بزن نامرد، بزن!
مولا انگار که خواب باشد. به اطرافش نگاه کرد. خون گونهاش را پاک کرد و ترکه را از این دست به آن دست داد. ذوالفقار خاطرجمع، پشت به او ایستاده بود. مولا صدایش کرد: هی!
برگشت. نگاهش کرد. جادو کرده بودند. سحر بود. وگرنه این مولا آن مولا نبود. هنوز از بهت بیرون نیامده بود که ترکهی مولا دور تنش چرخید و تا چرخشش تمام شود. دست پرقدرتش ترکه و هیکل سنگین او را به طرف خودش کشید. ترکه قبل از جدا شدن، تکهای از پیراهن و قسمتی از پوست او را کند و به طرف غربتها پرت کرد.
ترکه دوباره جست زد. نفیر کشید و پایین آمد. ذوالفقار بهت را پس زد و خودش را پس کشید و از ترکه کمندی ساخت و حلقهاش را دور پاهای مولا انداخت و او را کلهپا کرد. صدای ماشالله و احسنت غربتها گندمزار را ترساند و به ذوالفقار نیرو داد. تا مولا خودش را جمع کند؛ ترکه را کشید. بالا برد و فیشش گوش و تن سیلان را خراش داد. آیینه خندید. غربتها همصدا خندیدند و زبان ذوالفقار دوباره باز شد: خیال کردی دخترای غربت بیصاحبن، نه؟ میخواستی بکوبیش زمین و شلاقکشش کنی، نه؟… حالا بخور. نامرد!… بلند شو. بلند شو بزن، بکوب. شلتاق کن…
مولا آرام بود. نگاهش کوچکترین حرکت او را زیر نظر داشت. میفهمید همان یک ضربه اعتماد بهنفس او را گرفته و عصبیاش کرده است. ذوالفقار ترکه را با شدت هرچه تمامتر پایین آورد. مولا به سادگی دفعش کرد. ترکه به زمین خورد. دوباره زد. دوباره هم… مولا زیر ضربههای مداوم و سریع ترکه، توپی شده و به این طرف و آن طرف میجهید و ذوالفقار که از هیچ کس نخورده بود، شاهین بد کینهای شده بود که یکدم از حمله غافل نمیشد و این همان چیزی بود که مولا میخواست. خستگی و عصبانیت. اما…
“بگیرش. ترکهرِ بگیر!”
کی بود؟ خودش یا یکی از تاجیکها و شاید سیلان…
“مگر میشه؟ کورم میکنه؟”
“به امتحانش میارزه، بگیرش!”
از جا تکان نخورد و همهی ذهن و قدرتش را به چشمها داد و ماند. ذوالفقار تعجب کرد. فکر کرد حیله است. فکر کرد… نه. فکر نکرد و بیهوا و با تمام قدرت ضربه را فرود آورد. ترکه بین دستهای ورزیدهی آهنگر ده گیر کرد و ذوالفقار را به طرف خودش کشید و با کمترین دفاع بیحساب او، ترکه از دستش جدا شد و کنار ترکهی مولا جا خوش کرد. نفس نیازو پس نشست و دست دهلزن خشکید و همه ساکت شدند.
ذوالفقار ترکه را از دست داده بود و طبق قانون– اگر عوض نشده بود– باید بازی تمام میشد. اما… مولا ترکه را در هوا چرخ داد. ذوالفقار ترسید و پس نشست. تاجیکها خندیدند. غربتها فحش دادند. صولت سرش را میان دستها گرفته بود و به میدان خیره بود. گوسفندهایی که تا جلوی پلاسش آورده بود؛ یکی یکی محو میشدند. اول، دَه گوسفندی که به ذوالفقار داده بود، پریدند و بعد آنهایی که کباب شده و بچههای غربت خورده بودند و حالا همه تند تند گم میشدند و از همه بدتر سیلان بود که میرقصید، میچرخید و مسخرهاش میکرد و گونههای مردانهی مولا را میبوسید.
“بیحیا!”
مولا با ترکه بازی میکرد. ذوالفقار را بازی میداد و او هنوز باور نمیکرد. باور نداشت که بازی تمام شده است. هنوز هوشیار بود و چشم از ترکهاش بر نمیداشت. ترکهای که کنار پای صولت افتاده و چشمک میزد. مسخرهاش میکرد و ترکهی مولا که بازی بازی میکرد و با عشوه چشمانش را به رقص در آورده بود. فکرش گنجشکی شده و پرپر میزد تا راهی به ذهن مولا باز کند و ببیند اگر جای او بود چه اتفاقی میافتاد. جنازهی مولا جلوی چشمش پَلپَل میزد و خون همه جا را پر کرده بود. همین فکر، همین تصویر ناقص، روحیهاش را عوض کرد و همانطور که از زیر ضربههای بیجان مولا در میرفت. خودش را به طرف ترکهاش میکشاند و امیدوار بود مولا نفهمد.
فقط یک جهش کوتاه و کمی بیحواسی مولا لازم بود تا ترکه به دستش بیفتد. اما چگونه؟ به زور صدایش را از دست بغض و خستگی بیرون کشید و داد زد- “نیازو، خوارکُسته نمیخوای بزنی!؟” و یورش برد. اما قبل از آنکه دستش به ترکه برسد و نیازو در سازش بدمد؛ لگد سهمگین مولا او را مثل توپی به گوشهی دیگر میدان پرت کرد.
مولا ترکه را برداشت و همراه ترکهی خودش به میان تاجیکها پرت کرد و به طرف ذوالفقار رفت. ذوالفقار از جا بلند شد. مولا دستهای خالیاش را رو به او گرفت و گفت: مساوی!
نیازو خودش را به وسط میدان کشید و در حالی که ذوالفقار را به طرف غربتها هُل میداد، گفت:اِاِاِ، این درست نیست. صولت، مردم شما یه چیزی بگین!
هیچکس هیچی نگفت. مولا رو به ذوالفقار گفت: بازی نیستی؟!
هنوز جملهاش تمام نشده بود که ذوالفقار حمله برد و قبل از آنکه دیگران برق چاقویی را که معلوم نبود چطور و چه کسی به او رسانده ببینند؛ بازوی مولا را چاک داد.
یکی از تاجیکها داد زد:این نامردیه!
او نمیدانست غربتها برای رسیدن به هدف، به هیچ آیین و رسمی وفادار نیستند. ذوالفقار دوباره شیر شده بود. میغرید. رجز میخواند و حمله میبرد و صولت دوباره گوسفندها را جمع کرده بود و این بار تنها پنج گوسفند به ذوالفقار میداد. دلش برای نخوردههای غربتها نمیسوخت. به فکر نقشهای بود که چگونه سر حاجیو را به تاق بکوبد.
مولا این بازی را بلد بود و میدانست– برای بردن- باید تمرکز و اعتماد به نفس او را بگیرد. بدون آنکه چشم از دست او بردارد. به رجزها و شاخ و شانه کشیدنهایش میخندید. مسخرهاش میکرد و او لحظه به لحظه عصبیتر میشد. کف کرده بود و نفس نفس میزد. حاجیو روی چشمهایش را گرفته بود و سیلان را میدید که دست به دست مولا داده و از او دور میشوند. بغضی ناخواسته گلویش را میفشارد، بالا میآمد و او به زور آب دهنی که نداشت، پسش میزد و فرویش میداد.
هر دو حریف قوی بودند و هر دو مسلط و هر دو میدانستند همه چیزشان در گرو این مبارزه است و هر دو منتظر فرصت بودند تا دیگری را غافلگیر کنند. ذوالفقار تنها به فکر کشتن بود و مولا…
ناگهان نوک چاقو تا شاهرگ گردن مولا رسید. حتی قسمتی از پوست گردن او را گزید. حاجیو که کاملا عصبی شده و از دیدن خون حالش به هم میخورد؛ دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و فریاد زد” یا خداااا!” و به همراه فریاد، دل اندرونش را بالا آورد. همین برای مولا فرصتی بود تا دست خستهی ذوالفقار را در کمند پنجههای فولادیاش قفل نماید و لگدی که به شکمش کوبید؛ او را خماند. کوبش دست مسلح او به کُندهی زانویش چاقو را پرت کرد. تا ذوالفقار به خود آید دو خمش را گرفت، بلندش کرد و بر زمین کوبیدش. هنوز” آخ!“نگفته بود که چاقو را برداشت و تن ورزیدهاش را روی سینهی او استوار نمود.
صولت گوسفندها را به داخل پلاس برده بود که نوک چاقو، شاهرگ ذوالفقار را خراش داد و صدایی که نمیشناخت از گلوی مولا غلغل کرد:بگو!
ذوالفقار دندانها را بر هم فشارد و رویش را برگرداند. پیرزنی چروکیدهای خودش را از میان زنها جدا کرد و فریاد کشید: رودم، وای…عمرم، وای!
زنها جلویش را گرفتند. زن با التماس جیغ میزد:مولا، آقا، من میگم. گا خوردم. گا خوردم. هزار بار خوردم. ولش کن آقا. محض خدا
مولا رویش را برگرداند. یکی از تاجیکها گفت:صولت ما نمیخوایم خونی ریخته بشه. اینم شرطییه که خودتون گذاشتین. تا کار خرابتر نشده بگو ذوالفقار به عهدش وفا کنه!
صولت از جایش بلند شد و خیلی راحت گفت:بچه، بگو و کاره تموم کن!
ذوالفقار تفی به طرفش پرت کرد و گفت:اگر میبردم سودش مال تو بود؛ خُب باختشم مال توئه. خودت بگو!
همهی چشمها به صولت بود. مولا گفت:این جوری بهتره و بیشتر قبول دارم!
صولت نگاه همه را با نگاه پاسخ داد و آهسته گفت:فکر کن گفتم!
یکی از تاجیکها گفت: با فکر که چیزی درست نمیشه. بگو، بعدش فکر کن، نگفتی!
مولا تیغهی چاقو را فشار داد. ذوالفقار فریاد کشید. صولت مشتی به پیشانی خودش کوبید و همانطور که از میدان به در میرفت، سه بار آنچه را که زنش لقمه گرفته بود؛ فرو داد و به طرف پلاسشان رفت.
پانویس
رمان “سیلان، دختر کولی” بعد از سالها دست به دست گشتن بین ناشران و اداره ارشاد توسط انتشارات handsmedia در انگلستان چاپ و منتشر شد.
علاقه مندان به رمان و زندگی عاشقانه یک دختر کولی و آشنایی با رسم و رسومات آنها در اوایل قرن بیست، میتوانند کتاب را از این آدرس تهیه نمایند :