یک- چند ماه پیش، هنگام بازدید از پروژه ساخت یک کارخانه سیمان در شرق کشور و بررسی روند پیشرفت پروژه، به یکی از سیلوهای بتنی ناتمام کارگاه رسیدیم. اجرای دیوارهای بتنی سنتی این سیلو را بعد از کش و قوسها و درگیریهای فراوان، سپرده بودند به یک پیمانکار محلی. آنها که دستی در پروژههای عمرانی و خاصه پروژههای صنعتی دارند، خوب میدانند که انتخاب پیمانکار و استخدام کارگر در بعضی مناطق ایران، کار سادهیی نیست. کارگران و پیمانکاران محلی، حتی آنها که تجربه خاصی ندارند، حضور در پروژه را حق خود میدانند و گاه با پیمانکاران و کارگران غیربومی متخصص درگیر میشوند، بعضی وقتها کار حتی به تهدید و برخورد فیزیکی میکشد و پروژه چندروزی از برنامه زمانبندی عقب میافتد. ناظر مقیم کارگاه رفت سراغ یکی از دیوارهای بتنی تازهاجراشده و رسید به پنج سانتیمتر ناشاقولی؛ طبق وظیفه، به پیمانکار محلی و کیفیت کارش اعتراض کرد و جواب شنید: “به شما ربطی ندارد. کارخانه سیمان خودمان است، دوست داریم دیوارش ناشاقول باشد. اگر فردا خراب بشود هم روی سر خودمان خراب میشود.”
دو- پوریا عالمی، هفت، هشت ماه پیش، در یکی از جادههای کشور تصادف میکند و مجروح میشود؛ درست مثل علی دایی. عابران پوریا و دیگر مصدومان را، درست مثل علی دایی، به بیمارستان میرسانند و در این میان “عابرانی” دیگر سراغ اتومبیل حادثهدیده میروند (همانطور که چند ماه بعد سراغ پرادوی واژگونشده علی دایی رفتند) و لپتاپ، شناسنامه و کیف پوریا عالمی را مثل ساعت، پول نقد و گوشیهای تلفن همراه علی دایی “به امانت” میبرند. من نمیدانم آقای دایی بالاخره موفق شد ساعت، گوشی موبایل و دلارهای گمشدهاش را بیابد یا نه، اما خوشبختانه چند روز پیش “عابران مهربان” با پوریا تماس میگیرند و از او میخواهند برای رسیدن به “امانتی”هایش، دویست و پنجاه هزار تومان جور کند و “تنها” برود به دیدن عابران مهربان. از دیروز که پوریا این ماجرا را برایم تعریف کرده، یاد حادثه دیگری افتادهام؛ روزنامهها نوشته بودند که ماشین حمل پول یکی از بانکها و موسسات مالی در یکی از جادههای کشور واژگون میشود و عابران، بیتوجه به مصدومان حادثه، توی جاده جمع شده بودند و پولها را جمع میکردند. ببینم، کسی از راننده آن ماشین و همراهانش خبری دارد؟
سه- هفته اول نوروز رفتم تماشای “انتهای خیابان هشتم”. فیلم بدی نبود و از شباهتهایش به “پارتی” اگر بگذریم، شاید بشود گفت که بهترین فیلم این روزهای سینماهای کشور است. اواخر فیلم سکانسی هست که صابر ابر، توی پمپ بنزین ایستاده، زار میزند، بنزین میریزد روی خودش و مستاصل و مردد به فندک توی دستش نگاه میکند. اینجا، یعنی درست در یکی از تکاندهندهترین لحظات فیلم، یکی دو نفر زدند زیرخنده. چیز خندهداری وجود نداشت، فیلم تبدیل به یک “کمدی ناخواسته” نشده بود، اما بعضیها میخندیدند. بعد یادم افتاد که وقت تماشای “جدایی نادر از سیمین” فرهادی در سینما هم (راستی سلام آقای شهابالدین مرادی. خواستم بگویم جدایی نادر از سیمین برخلاف چیزی که در آن برنامه تلویزیونی گفتید، در ایران اکران شده، آن هم همزمان با اخراجیهای مسعود دهنمکی) بعضیها خندیده بودند، به شهاب حسینی، که بر سر و صورت خود میکوبید و به بدبختیهای بیپایانش فکر میکرد. حالا، امروز، توی این شهر، توی پایتخت این کشور، آدمهایی هستند که خیلی راحت و آسوده به مصیبت، درد، فاجعه و استیصال دیگران میخندند.
چهار- همیشه آخر سال، یا اول سال نو، بابا و مامان را میبرم بهشت زهرا. هر سال، یکی دوبار، باید حتما بروند سر خاک عزیزانشان، فاتحه بخوانند، گریه کنند، سبک شوند و برگردند به زندگی. میان سنگ قبرهایی که هرسال شسته میشوند.
چند روز پیش، جایی نوشته بودم که وقتی میخواهید از وطن پرستی حرف بزنید، وقتی میخواهید از شجاعت، عرق ملی، شرف و چیزهایی مثل این حرف بزنید، یادتان باشد که این کلمات معنی داشتهاند یک روز، صاحب داشتهاند. امروز هم معنی دارند، صاحب دارند، کمرنگ هم اگر شده بودند، در این چند سال، رنگ گرفتهاند دوباره. نوشته بودم، هیچوقت شرف، وطنپرستی، شجاعت، عرق ملی و چیزهایی مثل این را، به دیدن، یا ندیدن و تحریم کردن یک فیلم گره نزنید؛ حالا اما نه تحریم، نه جنگ، نه درد و رنج حاصل از آنها من را نمیترساند. حالا، فقط به این مردم نازنین فکر میکنم و به آدمهای دور و برم؛ آدمهایی که هیچ شباهتی به آدمهای 30 سال پیش ندارند.
منبع: اعتماد، نوزدهم فروردین