فاصله خانه تا پادگان نظامی

نویسنده

sarbazib.jpg

بهروز علیزاده

می گویند: “خدمت، آدم را مرد می کند”. می گویند: “سردر یکی از پادگان ها نوشته خر بیا آدم برو”. می گویند “مشکلات سربازی جوانان را آبدیده می کند”. می گویند…

پادگان آموزشی عجب شیر، آذر ماه 1385 ، ساعت 11 صبح.

دمای هوا 5 درجه زیر صفر و باران هم به شدت در حال بارش است. سربازان جدید را از در ورودی وارد می کنند. آنقدر خیس شده اند که از شدت سرما به خودشان می لرزند. یک راست وارد آرایشگاه می شوند و به صف می ایستند. حدود 50 نفری هستند. از همه جای ایران؛ شمالی، جنوبی، شیرازی، تهرانی، اصفهانی، مشهدی و بیشتر از همه آذری. موهای سرشان را همانطور خیس خیس با ماشین می تراشند. این اولین درد خدمت است؛ سوزش شدید سر. اینجاست که می فهمی زندگی ات وارد مرحله جدیدی شده.

تا 10 روز از حمام خبری نیست و موهای ماشین شده سر، تمام بدنت را اشغال کرده اند و اذیتت می کنند. اما مزاحمتشان فقط برای چند روز است بعد یاد می گیری چطور با آن ها زندگی کنی و اصلا بهشان توجهی نداشته باشی؛ انگار که نیستند.

آرش سرباز وظیفه فوق دیپلم می گوید: “ساعت 5 صبح بیدار باش است. ساعت 9 شب هم خاموشی. توی این فاصله زمانی تمام مدت کار است و بیگاری. فقط باید دوید و فحش خورد. ساعت 2 ظهر که ناهار می خوری با همان شکم گشنه باید بلند شی و کلاغ پر و بشین و پاشو. همین که وارد آسایشگاه می شی خواب از سروکولت بالا می ره. دیگه حتی حال فکر کردن هم نداری. لباس عوض نکرده، کلاه پشمی ات را سرت می ذاری و زیپ کاپشنت را می بندی تا سرما اذیتت نکنه و چند ثانیه ای نمی گذره که خواب تو را بیهوش می کند.”

رییس نظام وظیفه کشور می گوید: “مقرر کردیم که پادگان های آموزشی، از سخت گیری های بی مورد بپرهیزند، بعضی از تنبیه ها را اعمال نکنند، تنبیهات بدنی در میان نباشد، به شخصیت سربازان توهین نشود. اگر سربازی به این موارد برخورد کرد باید گزارش دهد تا ما به شدت برخورد کنیم.”

وقتی این را به آرش می گویم، خنده تلخی برلبانش می نشیند. به دور دست ها خیره می شود، چند ثانیه ای سکوت می کند و با صدایی آرام و غمگین می گوید: “دهمین شب آموزشی بود که ارشد آسایشگاه رو صدا کردن. تازه داشتیم واسه خوابیدن آماده می شدیم. هنوز یک ساعتی تا خاموشی مونده بود. خلاصه علی رفت دفتر فرماندهی اما یک ربع بعد دیدیم یه هیکل گنده صلیب وار وسط حیاط پادگان زیر بارش وحشتناک باران بی حرکت واستاده. این صحنه اینقدر دلخراش بود که بچه ها بی خیال باران اومدن تو حیاط تا ببینن چی خبر شده. علی بود که اون طوری وسط حیاط بی حرکت واستاده بود. می گفت تنبیهش کردن فقط به خاطر بگو مگو با یه کادری. یه چوب بلند کردن تو یونیفرمش و از لای آستین ها رد کردن و اونو عین یه جالباسی آویزونش کردن. علی می بایست با همین وضعیت یه نیم ساعتی رو تو بارون می گذروند. هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که علی به لرزش افتاد. لرزش نه به خاطر باران و سرمای هوا که به خاطر بی تحرکی. واستادن تو اون وضعیت و تو اون بارون و سرما تمام نیروی آدمو می گرفت. زمان تنبیه به 20 دقیقه نرسید دیدیم علی به گریه افتاده. یه مرد 25 ساله قوی هیکل داشت هق هق می کرد. اما نه به خاطر سختی تنبیه. می گفت: نیگا چطور ماها را خرد می کنن. چطور تحقیرمون می کنن. تا به حال تو عمرم اینطوری تحقیر نشده بودم. اونا غرورمو ازم گرفتن.”

“اینجا از غرور دیگه خبری نیست. اینجا نظام است. هرچه گفتیم فقط بله قربان جواب دارد. نظام چرا ندارد. این را باید بفهمید.” این را فرمانده پادگان می گوید.اینجا پادگان آموزشی است. جایی که باید سختی های دنیا را یک جا تجربه کنی تا شاید آدم شوی. شاید مرد شوی. عجب شیر آنقدر سخت گیری دارد که شنیدن نامش مو به جان پسران جوان سیخ می کند. به همین دلیل است شاید که سال گذشته پادگان نمونه شد.

آرش در همین پادگان نمونه خدمت می کرده. در عرض دو ماه، دیگر اثری از آن هیکل تنومندش باقی نماند. لاغر و تکیده. رنگ صورتش آنقدر که در آفتاب و باران ایستاده به سیاهی می زند. خاطرات پادگان امانش نمی دهد. تعریف می کند: “یه روز مارو برده بودن میدان تیر. یه میدانی پراز سنگلاخ اندازه زمین فوتبال. تیراندازی تموم شد که ما رو به صف کردن. وقتی کار تموم شد باید اسلحه ها رو تحویل می دادیم بدون هیچ نقصی. اما شعله پوش یکی از بچه ها گم شده بود. با اونکه هوا زیر صفر درجه بود اما گروهبان گفت باید شعله پوش رو پیدا کنین وگرنه از استراحت و ناهار خبری نیست. پیدا کردن هم که به همین سادگی نبود. همه سربازا رو لخت کردن. حتی پوتین و جوراب هم نباید می پوشیدیم. تو سرما می لرزیدیم، تازه سرماخوردگی مون خوب شده بود. مریض هم می شدیم از دوا و دکتر خبری نبود. سنگ ریزه ها هم پاهامونو اذیت می کرد. خلاصه نیم ساعت تمام توی این وضعیت دنبال شعله پوش گشتیم تا اینکه یکی از بچه های اصفهانی پیداش کرد. اینقدر خوشحال شدیم که همه سرش پریدیم و تا می خورد زدیمش.”

اینجاست که مجید هم به حرف می آید. مجید، لیسانس وظیفه 17 ماه خدمت است. به قول خودشان از آش خوری خیلی مدته درآمده و ارشد شده اما خاطرات آموزشی هیچ وقت از یادش نمی رود. مجید از پادگان پرندک تهران که به گفته خودش پادگان دوم آموزشی کشور شناخته شده ـ بعد از عجب شیر- تعریف می کند: “یکی از بچه ها به اسم پدرام دو هفته زودتر پای چپشو از گچ بیرون آورده بود که زودتر بیاد خدمت. اما هفته اول بود که یهو موقع ناهار فرمانده اومد توی غذاخوری. به همه بشین و پاشو داد اما پدرام چون پاهاش تازه از گچ بیرون اومده بود نمی تونست تا آخر بشینه. فرمانده که این صحنه رو دید عصبانی شد و ازش خواست این کارو خوب انجام بده. اما خب پدرام نمی تونست و دلیل رو هم توضیح داد. اما فرمانده ازش گواهی معالجه خواست که اونم نداشت. نتیجه این شد که پدرام مجبور شد 50 تا بیشتر از بقیه بچه ها بشین و پاشو بکند. اونم این کارو با دردوحشتناکی که داشت کرد و پای شکسته شده اش رو تا به آخر خم کرد. اما پاش ترک برداشت. فرمانده این بار ناچار شد بفرستدش مرخصی واسه درمان.”

اگرچه تمام پادگان های آموزشی تا این اندازه سخت گیر نیستند و رییس نظام وظیفه کشور هم تاکید کرده که فرماندهان آموزشی نباید سخت گیری بی مورد کنند اما هنوز پادگان های بسیاری هستند که پسران جوان آن ها را “بالاتر از جهنم” می نامند. پادگان های عجب شیر، تایباد، کرمانشاه، پرندک، صفر یک وکردستان ازجمله پادگان های نام آشنای جوانان ایرانی هستند که لرزه بر اندامشان می اندازند. همه این پادگان ها هم مختص ارتش است. پادگان های سپاه، نیروی هوایی و نیروی دریایی چنین شرایط سختی ندارند. به همین دلیل است که هیچ کس دوست ندارد در نیروی زمینی خدمت کند. سربازان می گویند فرماندهان ارشد و قدیمی ارتش همه “شاهنشاهی” هستند. این تعبیر به خاطر قوانین سخت ارتش است که هیچ کاری هم به مسائل عقیدتی ندارد. حتی ریش گذاشتن هم جرم دارد درست برخلاف سپاه که آموزشی اش بیشتر شامل آموزش های عقیدتی می شود و در آنجا تیغ زدن صورت جرم است.

به هرحال فرماندهان اکثر پادگان های آموزشی ارتش وقعی به دستور رییس و آیین نامه شان نمی گذارند و سخت گیری در دوران آموزشی موج می زند. سربازان نیز از حقوق قانونی خود مطلع نیستند؛ یا حداقل در یک ماه اول از آن آگاه نیستند. آرش می گوید: “یک ماه گذشت تا ما فهمیدیم اگر به دستورات تنبیهی فرماندهانمان عمل نکنیم کاری نمی توانند بکنند. مثلا اگر علی زیر بار این دستور نمی رفت که نیم ساعت تمام زیر باران بایستد آن ها نمی توانستند کاری بکنند. واحد عقیدتی ارتش هم یک ماه بعد به ما گفت که اگر شکایتی دارید از فرماندهان و نوع برخوردشان به ما اعلام کنید. ما تازه فهمیدم چی به چی است. بعدهم یاد روز اولمان افتادیم که ما تازه واردها را از یک در آوردند و سربازانی را که تمام کرده بودند از در دیگر بیرون بردند و حتی یک دقیقه هم باهم نبودیم. چون آن ها می توانستند ما رو تو این زمینه راهنمایی کنند.”

مجید هم به سرعت حرف آرش را تایید می کند: “اصلا خود فرماندهان می گفتن ما شماهارو تا یه ماه آدم فرض نمی کنیم اما وقتی یه مورد سختی پیش اومد و به یکی از سرباز ها توهین بدی شد ما رفتیم پیش عقیدتی و گزارش کردیم. اون ها هم با افسر مربوطه برخورد شدیدی کردن و بعد دیگه اون رفتار مشابه رو ندیدیم.”

اما تمام سختی ها در این حد نیست. از این بدتر هم وجود دارد. سربازانی که کنار مرز خدمت می کنند یا سربازانی که در مانورها شرکت می کنند وضع شان سخت تر است. رضا، جوان 20 ساله ای بود که فقط یک هفته داشت تا دوران خدمتش در مرز کردستان با عراق تمام شود. نامزدی داشت که منتظر بازگشتش بود تا تدارک عروسی را ببینند. اما اجل امانش نداد و جای نشستن بر تخت عروسی، فداییان حزب کومله به رگبارش بستند تا حجله اش بر سر در خانه برپا شود. در مانورهای نظامی هم وضع به همین گونه است. سرهنگ چتربازی می گفت: “کم پیش می آید در مانوری سربازی کشته نشود. هیچ کس هم خبردار نمی شود. اصلا کسی برای جانشان ارزشی قائل نیست.”

چند سال پیش خدمت سربازی در ایران قابل خرید بود اما بعد منتفی شد. مجلس ششم هم هرچه تلاش کرد مدت خدمت را کوتاه کند نتوانست. به قول یکی از افسران بازنشسته: “کشور در وضعیت خطرناکی قرار گرفت و آمریکا از هر طرف همسایه اش شد. پس مقامات به این نتیجه رسیدند که ارتش باید قوی تر از قبل شود و نه تنها قانون خرید را لغو کردند که قوانین معافیت هم روز به روز سخت تر شد.”

ساعت 7 غروب است و صف نانوایی هم شلوغ. زنی 40 ساله نفس زنان خودش را به نانوایی می رساند و با خواهش از زنان جلویی می خواهد خارج از صف برایش نان بگیرد. آخر در خانه سربازی دارد که ساکش را جمع کرده و عازم سفر است. باید همه چیز با خود ببرد و باید شکمش سیر باشد چون در دوران آموزشی، فرماندهان می خواهند آدمش کنند. انگار که تا به حال نبوده…