الیسن برنت
ترجمهی محمد حیاتی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
هر دو پسر، باهم، مثل ماجراجوها، در باد به راه افتادند. چکمههای چرمی به پا و پولیورهای باشلقدار به تن داشتند راه خود را بـا چوبدستیهایی پیدا میکردند که از درخت بریده بودند. تپهء شنی پیرشان را درآورد. شن خیس و تیره، زیر پایشان، در تکههای کیکمانند، به کناری میافتاد. به نوک تپه که رسیدند، الکس1، پسرعموی بزرگتر، رویش را برگرداند به طرف دریاچهای که در دوردست دیده مـیشد. قـبل از اینک تروی2فرصت کند نگاهی بیندازد، صدای جیرینگجیرینگی، آمیخته با صدای وزش باد شنید، که انگار از همه طرف میآمد. پسرها برگشتند و سگ پاکوتاهی را دیدند که پشت سرشان میدود، با ذوق و شوق عوعو میکند و با پاهای کوچکش شن بـه اطـراف میپاشد.
الکش با صدایی عمیق و خشدار فریاد زد: شولتزی!
تروی پشتش را به آنها کرد. ساعتها پیش، طوفان بلند آمده بود. اما اثراتش هنوز در ساحل دیده میشد. تروی، خاموش و بهتزده امواج را مینگریست که پشت سر هم، پرقـدرت بـه ساحل میخورند.
شولتزی در آغوش الکس بود و هی وول میخورد. الکس گفت:میبینی؟ حال کن. آدم دلش میخواهد برود موجسواری.
تروی زیرچشمی نگاه کرد و باد، موهای بلندش را به عقب پخش کرد.
چرا آب اینجوری میشود؟
چه جوری؟ سرخ منظورت است؟ از آلودگی. کارخانهها.
راست میگویی؟
آره خـوب، کثیف اسـت دیگر.
مـتشی به شانهء تروی زد.
- راه بیا. میخواهم چـیزی را نـشانت بدهم.
الکـس از نوک تپه قدم به پایین گذاشت و از روی سطح پیبدارش سرازیر شد. تروی فقط سر تراشیدهء پسرعمویش را میدید که دور میشد. شولتزی پابهپای الکس میچرخید و مـیسرید و گـوشهایش مـثل گوشهای حیوانات اسباببازی تکانتکان میخورد.
ترتوی داد زد:کجا داری میروی؟
الکس پا بـه سـاحل گذاشت و با ایما و اشاره حالیاش کرد که«اینطرف! بیا! »
تروی گامی به جلو برداشت. اما با دیدن ارتفاع دلش هری ریخت. ایستاد و لبش را گزید.
الکس فـریادزنان گـفت:چیه؟ چه شده؟
هیچی!
پس بـیا دیگر!
تروی نفس عمیقی کشید و قدم به سرازیری گذاشت.
بیست یاردی عـقب بود. داشت شلنگانداز میدوید و موهایش را میگذاشت توی باشلق پولیورش.
الکس داد زد:زود باش!
گوشهایم درد میکند!
داریم میرویم آنجا!
الکس با چوبش به طرف باد اشـاره کـرد. شولتزی شـستش خبردار شد. در یک چشم بههم زدن، مثل تیر راهش را گرفت و جلود زد و بـا دو پای عـقبش شن به اطراف افشاند. الکس هایوهویکنان دوید. - یادش میآید!
تروی با خود اندیشید که چقدر مسخره اسـت دنـبال الکـسی بدود که سه سال از او بزرگتر است، دوازده سالی دارد و تازه فرزتر از او هم هست. چند قـدمی بـیشتر بـرنداشته بود که دردی در پهلویش احساس کرد. مثل تیغی زیر دندهها، و سپس گامهایش را آهسته کرد. الکس را مـیدید کـه زیـر آسمان رو به تاریکی، کوچکتر میشود، و به خود سرکوفت میزد که اگر هم بخواهد، مسخره اسـت بـرود و در ویتنام بجنگد. برادر بزرگ الکس، ری4، پارسال به ویتنام اعزام شده بود و درحالحاضر آنجا بـه سـر مـیبرد. اما این یکی با عقل جور درمیآمد. چون که گنده و بهفمینفهمی چاق بود و هاکیبازی میکرد. و اگـر روزی از روزهـا میزد و الکس اعزام میشد، او هم میتوانست از پسش بربیاید. چرا که پوست کلفت بود و دلش مـیخواست بـجنگد. خودش کـه اینطور میگفت و با اینکه پدر و مادرش از جنگ نفرت داشتند، همین حرف را به آنها هم گفته بود، و بـرای اثـبات حرفهایش سرش را از ته تراشیده بود. الکس اگر میرفت، قطعا زنده برمیگشت. اما تروی میدانست کـه مـال ایـن حرفها نیست. همیشهء خدا میترسید. اگر میرفت، اولین نفری بود که در دستهشان تیر میخورد. و تازه اگر هم تـیر نـمیخورد، اینگونه مـیشد که همه مثل قهرمانان تند میدویدند و او مثل دخترها کز میکرد و پشت سـر هـمه، جا میماند.
- هی، هی، هاتداگ!
الکس مسخرهکنان به شولتزی خندید. او داشت دور خودش میچرخید. پوزهاش را بالا گرفته بود و رو به آسمان عوعو میکرد.
الکس رو بـه عـقب کرد و بر سر تروی، که به اندازهء یک زمین فوتبال عقب بود، فریاد زد. چـوبدستیاش را پرت کـرد به هوا و از وسط قاپیدش.
- پیدایش کرد! بیا!
تروی شنیده بـود کـه شـولتزی، صاریغی 5 را کشته، ولی طبق تعریفهای الکس، او خود را مهیای دیـدن چـیزی وحشتناک و خونینومالین کرده بود. بالای سر حیوان که رسید، با کمال تعجب دید که پاکـ و آرام اسـت. انگار که خوابیده، زیر باران مرده بـود. موی خـاکستریاش نرم و خـیس بـود و انـگار لبخند میزد. حقیقت را میشد در رگهای از خون لزج دیـد کـه از گلویش روان بود.
الکس، نشسته روی یک زانو، بالای زخم اشاره کرد. - گلوی لعنتیاش را تکهپاره کرده. ذ فـرصت حـرف زدن را به تروی نداد و با چشمها و دنـدانهایی که از سفیدی برق مـی زد، رشـتهء کلام را از سر میگرفت.
- میدانی، همه راهبهراه شـولتزی را مـسخره میکنند. فکر میکنند چون شبیه هاتداگ است، پس نمیتواند پوستکلفت باشد. ولی پدرم همیشه میگوید ایـن پاکـوتاهها جانورهای کوچک پدرسوختهای هستند و جـان مـیدهند بـرای شکار. به نظر مـن شـولتزی ثابت کرد که ایـن کـاره است، تو چه میگویی؟
تروی با جدیت منّومنّ کرد که:معلومه.
- شاید تو هم بتوانی خودی نـشان بـدهی، مگرنه پسرعمو؟
الکس آن یکی زانویش را هم رها کـرد رویـ شنها. دست کـرد تـوی جـیب پولیورش و یک قوطی گـاز فندک درآورد. - این دیگر برای چیست؟
الکس درپوش قوطی را برداشت و آن را سروته روی صاریغ گرفت. کنارههای قوطی را تیلیکتیلیک فشار داد.
چـشمان تـروی از هراس لبریز شد.
چه کار داری میکنی؟
چی خیال کـردی؟ نمیتوانم کـه بـگذارم فـاسد بـشود. این جوری کـل سـاحل را به گند میکشد.
شولتزی را که داشت با پوزهاش توی دم حیوان میگشت، به عقب هل داد.
تروی عقب کـشید. بویی سـرگیجهآور بـه مشامش رسید. - چه کار داری میکنی؟ دیرمان شده! اگر الان بـرگردیم، تـکه بـزرگمان گـوشمان اسـت! آن وقـت دیگر نمیتوانم بیایم خانهتان!
- پس باید تیر آخرمان را بهتر بیندازیم، مگرنه؟
الکس انگشت شستش را روی سنگ فندک کشید و شعلهای آبی و سفید نمایان شد. آوردش پایین توی صورت حیوان. با گر گرفتن آتش، شولتزی به عـقب پرید و طوری عوعو کرد که انگار سگ دیگری روبهرویش آمادهء حمله است. تروی چشمانش را بست و پشتش را به منظره کرد.
الکس، همانطور که در مقابل دود، پلک میزد، لحظهای متفکرانه شعله را از نظر گذراند. اما سپس جستی زد و به یکباره، طوریکه انـگار بـه اسم صدایش زده باشند، به اطرافش نگاه کرد.
فریادزنان گفت:چوب!
به طرف تروی دوید و هلش داد سمت تپهای شنی.
برو چوب بیاور!
از کجا؟
آنجا! زود باش!
تروی، دیوانهوار از میان ساحل دوید و رسید به بوتهای که مثل چنگالی غولآسا از توی شـن سـر برآورده بود. پلشت جلوه میداد. تروی که بو برده بود نکند الکس او را زیر نظر گرفته، پرید توی دل بوته و چرخید و به هر طرف که رو میکرد، شاخهای مـیقاپید. از تـرسیدن و کودن بودن به ستوه آمـده بـود. بنابراین طوری به شاخهها چنگ میانداخت انگار که چشمان متجاوزان بودند. با دست پر برگشت و خود را آمادهء تبریک جانانهای کرد. اما الکس حواسش جای دیگر بود. بالای سر حـیوان ایـستاده بود و ته ماندهء گـاز فـندک را میریخت توی آتش. تروی نفسزنان ایستاد و چوبها را رها کرد توی شنها.
- بیشعور! لازمشان دارم!
الکس قوطی را پرت کرد پایین و چوبها را گرفت.
تروی کنار کشید و ماتومبهوت به کف دستهایش خیره شد. خون میآمد. با نگاهی دردآلود، آنها را با شلوار مـخملیاش پاک کـرد و سپس پشت یکی از دستهایش را که خون میآمد به گونهاش مالید.
الکس کف دستهایش را به هم زد تا تمیز شوند و سپس گفت:بفرما. کارش ساخته است.
باقیماندهء خز صاریغ، زیر چوبهای سوزان، جلزوولز میکرد و در هالههایی از دود گریزنده ناپدید مـیشد و زغـالی به رنـگ صورتی و سیاه به جا میگذاشت.
آتش که خاموش شد، الکس خم شد و چوبدستیاش را برداشت.
- حالا نگاه کن.
پاهایش را باز کرد. چوب را بـالای سرش برد و با ضربهای مهیب، پایین آورد. حیوان بالا جست. شاخههای کوچک پر از دود، پخشوپلا شدند.
چـه کـار داری میکنی؟
کـودنی تو! چرا نکنم؟
چوبش را دوباره بالا برد و مثل دفعهء قبل پایین آورد. تروی فریاد زد و دو دستی پولیور الکس را چسبید.
- بس کن! یا اللهـ! بس کـن! ولش کن!
شولتزی رو به تروی عوعو کرد.
الکس خندید.
حواست را جمع کن! شولتزی فکر میکند خیلی رو داری! قوزک پایـت را ازجـا مـیکند ها.
یا الله! بس کن! بیا برویم.
برای چه؟
چون… چون دیرمان شده! وقت شام است! قول دادیم برمیگردیم! دلواپس میشوند!
بگذار بشوند! چشم روی هم بـگذاری تمام شده.
الکس دوباهر ضربهای به حویان زد. شولتزی عوعوکنان خیز برداشت. تروی، ترسیده، پشتش را به آنها کـرد، رو به آب. امواج سرخی کـه ایـن همه راه برای دیدنشان آمده بود، هنوز هم داشتند غرّان، منظم و فارغ البال به ساحل میخوردند، و بر فرازشان، آسمان به رنگ خاکستری هولانگیزی گراییده بود. تروی با خود اندیشید که پدر و مادرش و عمو و زن عمویش الان در خانه منتظرند و نـمیدانند او و الکس کجا گموگور شدهاند. اگر به پدر و مادرش بگوید- و میدانست که میگوید- چه کار کردهاند، بیش از اینکه عصبانی شوند، ناراحت خواهند شد. صورتش مچاله شد.
الکس با چشمان گشاده اینور و آنور میچرخید.
- داری گریه میکنی؟ باورم نمیشود!
نالان گفت:میخواهم بروم! حالم از ایـنجا بـه هم میخورد!
- آهان، میخواهی زود بدوی بروی خانه به مامانی و بابایی بگویی که من چه دستهگلی به آب دادم؟ مگه نه؟
تروی عقب کشید. با یک دست چشمانش را پوشانده بود و عجز و لابه میکرد.
نه! فقط میخواهم شام بخورم. گرسنهام! بیا بـرویم! مگر نـمیبینی مرده؟ وقتی مرده دیگر چرا میخواهی بزنیاش؟
کار من یکی تمام شد. خوب است؟ خیالت راحت شد؟
آره. پس برویم!
دمت گرم. اما میخواهم اول تو بزنیاش.
تروی پایش را کوبید به زمین و میخواست پا به فرار بگذارد که الکس دستش را دراز کـرد و او را از بـاشلق گرفت.
کی میخواهی دست از این سوسولبازیها برداری و آدم بشوی؟ هان؟
بس کن!
کی؟ به من بگو!
نمیدانم!
اما من میدانم! همین حالا! بیا، بگیرش!
چوبدستیاش را هل داد توی صورت تروی.
- بگیرش! تو پسرعمو منی نه برگ چغندر! بگیرش! نشانم بده!
تروی از تنفر چشمانش را تنگ کرد. دندانهایش را بـه هـم سـایید و گفت:خودم چوب دارم.
الکس خندید خـم شـد و چـوب خودش را که سبکتر و تازهتر بود به او داد. آن روز آن را بریده بودند. رشتههای سبر، مثل مو از آن آویزان بود.
حسابش را برس. فهمیدی؟
آره، همزبانیم ناسلامتی.
تروی مثل بازیکنهای بیسبال، به شـیوهای حـسابشده، خـود را مهیای ضربه زدن کرد. موهایش را فرستاد توی باشلق. پاهایش را بـازباز کـرد و دهانش را محکم بست. نگاهش را جایی میان ستون فقرات حیوان متمرکز کرد. سپس دستی به بینی سرخش کشید و فینفین کـرد. صـدای جـیرینگجیرینگ گردنآویز شولتزی را پشت سر خود میشنید و میدانست که الکس دارد بـا شک و تردید او را میپاید. نفس عمیقی کشید و چوب را بالا برد. با سرازیر شدن چوب، صدایی سوتمانند در فضا پخش شد.
الکس فریادزنان گفت:اینه! لتوپارش کـردی! ترکاندیاش!
تـروی بـه آرامی زانوهایش را راست کرد و چشمانش را گشود. حیوان وارفته، سیاه و بیقواره و زارونزار روی شنها افـتاده بـود. سیلی از درونش به طرف چکمههای تروی در جریان بود.
تروی گفت:آخ جان، زدمش.
اما ناگهان آنها را که دید چشمانش دوباره تـنگ شد.
الکـس هـم دیدشان و به سرعت عقب کشید.
تروی پچپچکنان گفت:نه، بچههایش.
در راه خانه، تپهها بلندتر به نظر میرسیدند. شولتزی پشـت سـر، جا مـانده بود و نفسنفس میزد. پسرها دیگر چوب دستشان نبود و هر دو خیس و گرسنه بودند. هوا تاریک شـده بـود و ارکـستر بالهای سیاه جیرجیرکها بدرقهشان میکرد. لام تا کام حرف نمیزدند. به در پشتی که رسیدند، تروی ایستاد.
- میگوییم راهـمان جـدا شد و گم شدیم، باشد؟ الکس به سرعت سری تکان داد.
(به تصویر صفحه مراجعه شـود) وارد کـه شـدند، با شگفتی دیدند که خانه ساکت و اتاق غذاخوری خالی است. گوشی تلفن از جایش افتاده بود و روی کـف چـوبی اتاق آویزان بود. پاچهء گوسفندی، ترد و سرد روی میز غذاخوری در یک سینی نقرهای بود و دوروبرش ظـروف غـذا دیـده میشد. توی هریک از بشقابها، سبزی بود. اما هیچکس لب به غذا نزده بود. پسرها بیسروصدا پا به اتاق نشیمن گـذاشتند، و از آنـجا، از پشت پنجره، پدر و مادر خود را نشسته زیر نور زرد ایوان دیدند. تروی به طرف در تـوری رفـت و فـالگوش ایستاد. پدر الکس داشت دربارهء پسرش، ری، که سرباز بود، حرف میزد و سخت گریه میکرد. مادرها هم میگریستند. پدر تروی نـشسته بـود و بـا دست صورتش را پوشانده بود. تروی با ترسولرز در را باز کرد. او و الکس با چشمانی مـواجه شـدند که با تعجب و اندوه آنها را میگریست. کسی متوجه غمشان نشده بود.
دربارهی نویسنده:
الیسن برنت رمـاننویس، فیلمنامهنویس و شـاعری امـریکایی است که نخستین رمانش با عنوان کریستوفر در بخش ویژه داستان جایزه ادبی PEP امریکا در سال ۲۰۰۴ بـه مرحله پایانی راه یافت. دومین رمانش با عنوان زیباسرا در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسید. جدیدترین فیلمش «ضـیافت عشق»، برگرفته از رمان چارلز بـکستر، با هـمین عنوان، با حضور مورگن فریمن و گرگ کینر به اکران عمومی رسید.