افسانه‌ی چشمه‌ی جوشان وطن

حامد احمدی
حامد احمدی

» حرف دیگر

تربیت کهن و آموزه‌های وطن؛ گزینه‌هایی که هنوز یقه و گلو روشن‌فکران و هنرمندان ایرانی را رها نکرده. کسانی که هنوز به چشمه‌ی الهام معتقدند و برای رسیدن به لحظه‌ی آفرینش، چشم به نوری از غیب دارند. این نگاه سنتی و باستانی و از مد افتاده و بی‌اعتبار، هنرمندان ایرانی را سال‌ها در بند ِ جغرافیای بسته‌ی وطن کرده. هنرمندانی که ترس‌خورده در این اندیشه هستند که چشمه‌ی حیات‌شان جایی در وطن پنهان شده و درخت‌شان فقط در خاک سرزمین مادری و پدری به میوه می‌رسد؛ و از همین جسارت هجرت ندارند و با دیدن چمدان بستن برخی از دوستان خطر کرده‌شان، پیشاپیش، برای مرگ استعداد دوست اشک می‌ریزند و به سوگ می‌نشینند.

نه فقط هجرت‌ بایدی و امنیتی که نام تبعید دارد، که سفرهای خودخواسته هم قرار نیست، هیچ هنرمندی از هیچ‌جای دنیا را به ته برساند. نمونه‌های جهانی فراوان هستند. میلان کوندرا بهترین آثارش را نه در زادگاه‌اش، چک، که در فرانسه و به زبان دیگر، فرانسوی، می‌نویسد. ساموئل بکت، نمایش‌نامه‌نویسی ابسورد را نه به زبان انگلیسی و در ایرلند، که در فرانسه رقم می‌زند. آندری تارکوفسکی در غربت و تبعید وا نمی‌رود و آب نمی‌شود و شاه‌کارهای‌اش مثل “نوستالژیا” و “ایثار” را بیرون از کشورش می‌آفریند. ناباکوف، تبعید بر دوش، به آمریکا می‌رسد تا فصل مهم کاری‌اش را تجربه بکند و “لولیتا” را به زبان انگلیسی بنویسد. هنرمندان دنیای نو، از رفتن و گریختن به فضا و هوای تازه می‌رسند و به زبان دنیا می‌نویسند و دنیا را به سمت تغییر می‌برند و هنرمند ایرانی، چسبیده به رگه‌های متعصب قبیله، هنوز در انتظار ظهور الهام ایرانی نشسته و دیدن چمدان و بلیط سفر و هواپیما و قطار مضطرب‌اش می‌کند؛ مبادا که در دنیایی دیگر نتواند از درد مردم و زخم وطن و از این قبیل مفاهیم انتزاعی به تولید اثر هنری برسد.

نه آن‌هایی که مانده‌اند، که آن‌هایی که رفته‌اند و نتوانسته‌اند در خود ریشه بگیرند و هنوز به گذشته‌ی خود چشم دارند؛ همه و همه هنر را تعطیل کرده‌اند و با تاسیس یک وحی‌خانه‌ی باسمه‌ای بر طبل “چشمه‌ی الهام من کو؟” می‌کوبند. چشمه‌ای که خودجوش نیست و تنها با کار، با تلاش و تمرین، آب‌اش خواهد جوشید و در انحصار هیچ خاک و افلاکی نیست. مهدی اخوان ثالث می‌نویسد: “من این‌جا بس دل‌م تنگ است/ و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است/ بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم/ ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟” و البته هیچ‌گاه قدم در چنین راهی نمی‌گذارد و در دو قدمی‌اش شاعر دیگر آن دوران، احمد شاملو، پس از هجرتی کوتاه به ایران بازمی‌گردد تا بگوید: “چراغ‌ام در این خانه می‌سوزد.” برای همین هنرمندان ایرانی، عموما و اکثرا، برای رسیدن به لحظه‌ی هجرت و کشف دنیای بیرون، احتیاج به یک نیرو محرکه‌ی قوی و اجباری داشته‌اند. گاهی سانسور و فشار اجتماع و وقت دیگر انقلابی ویران‌گر و جنگی هراس‌ناک. کسانی که با چمدانی کوچک و یک سر پر از رویا پا در جاده‌ی نامعلوم گذاشتند تا آرام و آهسته، روز و ماه و سال را خشت کنند و خانه‌ای نو بسازند و به تولدی دوباره برسند. کسانی با پیام و کلمه بر لبی که از پلمب شدن نجات پیدا کرده، در تمام این سی و چند سال، چه به زبان مادری روزگار شوم و نامراد سرزمین پدری را نوشته‌اند و سروده‌اند و ساخته‌اند و شهادت داده‌اند، چه به زبان دیگر، ایرانی اهل دنیا شده‌اند و خانه‌ی قدیمی را پشت سر گذاشته‌اند تا این بخش از انجیل به روایت لوقا را به زبان امروز ترجمه بکنند که: “هیچ پیام‌بری در سرزمین خود پیام‌بر نیست.”

دنیا کوچک‌تر شده. دیگر هنرمندی با برچسب بی‌خبری از خانه‌ و وطن، به انزوا فرستاده نمی‌شود. اگر قرار به خواندن شهادت‌نامه‌ی “هنر متعهد” باشد، فیلم‌ها و تصاویر و اخبار وطن در کم‌تر از ثانیه‌ای پرواز می‌کنند و بر دل هنرمند پیله می‌بندد تا پروانه‌ی درد پر بگیرد و اگر دنیا را با پذیرفتن “هنر برای هنر” وسیع‌تر نظاره کنیم، دنیای بی‌مرز و محدوده و منفجر شده از ایده و هنر و خلاقیت و آفرینش، بهترین مکان برای باروری هنرمندی اهل جهان سوم است که می‌خواهد عقب‌مانده‌گی‌های تاریخی و فقر اقتصادی و خودکامه‌گی سیاسی را یک‌جا به تعطیلات دائمی برسد و چون شهروندی اهل دنیا، خلق کند و نمایش بدهد و بارور بشود. حالا جاها تغییر کرده. دیگر آن‌ها که بار سفر بسته‌اند و رفته‌اند، از مرحله پرت و جدا افتاده از قبله و قبیله نیستند. آن‌ها که مانده‌اند، چهار دیواری در دور و نشسته در اتاق ایزوله، از حال و روز دنیا خبر ندارند و سوار ماشین زمانی هستند که تنها دنده عقب‌اش کار می‌کند و می‌بردشان به دهه‌ی ماضی و روزگار جوانی و دوستان از دست رفته و زمانی که کافه فیروز و کافه نادری مرکز جهان بودند. حالا غم‌نامه‌های احمدرضا احمدی و آیدین آغداشلو برای مرگ استعداد دوستان هجرت کرده‌شان، در حقیقت سوگ‌نامه‌ی ماندن خودشان است در سرزمین بسته. ایران گرفتار در فیلتر و پارازیت و سانسور، ایران عشیره شده و بسته و محدود، هنرمندان‌اش را در خود دفن می‌کند؛ بی‌خبر از جهان بیرون. دیگر گشت کوتاهی در شهر، نبض هنر را به دست کسی نمی‌دهد. نه در تئاتر شهر، آوانگاردترین نمایش‌ها اجرا نمی‌شود، نه در کلاب‌ها و کافه‌های ناموجود مثل کوچینی نوترین ترانه‌های بندهای موزیک دنیا نواخته می‌شود و نه در سینماها، فیلم‌های آمریکایی و اروپایی روی پرده می‌روند.

نسل نو امروز، شاید که حتی ناخواسته و نادانسته، راه ِ نسل سدشکن پیشین، آن‌ها که پشت در ِ بسته‌ی خانه‌ی پدری قیلوله نکردند، را ادامه می‌دهد. چه آن‌ها که به تنگ آمده از فشار اجتماعی اقتصادی سیاسی خود را به سرزمین‌های امن و آزاد رسانده‌اند، چه آن‌ها که در زیرزمین‌های دلبازشان، به زور فیلترشکن و دی‌وی‌دی و کتاب غیرمجاز، هنر دنیا را مرور می‌کنند و تلاش دارند به لهجه‌ای دیگر، بدون لکنت باستانی و معذورات جهان سومی، حرف بزنند. نام‌ها را مرور کنید: گل‌شیفته فراهانی، مینا کاوانی، شبنم طلوعی، حامد نیک‌پی، بابک امینی، آرش سبحانی، محسن نام‌جو، عبدی بهروان‌فر، دریا دادور، فرشید منافی و… ساز و آواز و نمایش و رویای‌شان را زیر بغل زده‌اند و به دریای دنیا پیوسته‌اند تا به قدر استعداد و وسع‌شان موج بسازند، موج بشکنند و موج سوار بشوند؛ بی نگاهی به چشمه‌ی آب حیات وطن که چون زاینده‌رود و دریاچه‌ی ارومیه خشکیده و دیگر افسانه‌ای‌ست از روزگار سپری شده.