نگاه

نویسنده
فرشته مولوی

مهوش و تختی و طالقانی

کنار هم نشاندن این سه نام شاید مایه ی شگفتی یا حتا خشم برخی شود؛ اما برای آن هایی که مرگ بانو مهوش، جهان پهلوان تختی، و آیت الله طالقانی را دیده اند یا حال و هوای این سه مرگ را تجربه کرده اند، این هم نشینی حسی آشنا را زنده می کند. این حس بیش و پیش از هر چیز از خاطره ی سوگ مردم برای آن ها سرچشمه می گیرد.

 

 

سوگواری مردم کوچه و بازار در وقت از دست رفتن این سه تن چنان سترگ، طبیعی، خودجوش، و صمیمانه بوده است که سبب تمایزش از دیگر سوگ های عمومی می شود. چه بسا اگر خبر مرگ مصدق در بیرون از چنگه ی مهار ترسناک حکومت شاهنشاهی اعلام می شد، سوگ او هم همین ویژگی را نشان می داد. با این همه نمی شود این را نادیده گرفت که محبوبیت مصدق از زمان زمامداری تا دم مرگ و حتا پس از آن تا اکنون به تناسب اوضاع و احوال سیاسی- اجتماعی افت و خیز داشته است. از این گذشته دوستداران مصدق را در اساس باید در میان روشنفکران و تحصیل کرده ها یافت تا در میان مردم کوچه و خیابان، سوگواری برای خمینی و سحر و افسون خمینی هم چون از خمیره ی دیگری بود، نمی تواند به رشته ی پرداخته ی این نوشته بپیوندد.

مرگ مهوش در جا و زمانی رخ داد که من شش هفت ساله ی دور از تهران را از دیدن واکنش خاکسپاران او محروم می کرد. با این حال یکی از روشنترین یاد مانده های آن دوره از کوکی من “مهوشی” است. در آن زمان در آن شهر کوچک شمالی که پدر کارمند دولت من از تهران به آن منتقل شده بود، فقط یک سینما بود که هم تفریحگاه سینما دوستان بود و هم هر روز سر راه مدرسه از کنار آن می گذشتم. آگهی های بزرگ سینمایی با آن نقاشی های خام و رنگ های تند که هنرپیشه ها را غول پیکر می نمود، شاید تنها نشان غریب و توجه برانگیز شهر بود که خبر از دنیایی دیگر و یکسره ناهمانند با دنیای دور و بر می داد. گمان کنم جان وین کابوی و مهوش خواننده بیش از دیگران بر این آگهی های دیواری می درخشیدند. به خلاف این تصویرهای عجیب، عکس های سیاه و سفید مهوش بر صحنه ی کاباره و در محاصره ی کلاه مخملی های هوادارش در جعبه آینه های دیواری سالن انتظار سینما به چشم من تهرانی واقعی و آشنا می نمودند. اما عکس های مهوش نه تنها در سینما، که در کارت پستال های خرازی ها و بر بساط روزنامه فروشی ها و بیش از این ها در خانه در “تهران مصور” و “سپید و سیاه” و “کیهان” و “اطلاعات” که جزیی اساسی از خانه بودند و هم چنین در آلبومی از هنرپیشه ها که پدر سینما پرست من برای سرگرمی خودش درست کرده بود هم دیده می شدند. سوای عکس، صحنه های پریده رنگی هم از رقص و آواز مهوش در فیلم ها یادم می آید. چون در میان فیلم های دیده شده در آن سینما تارزان و شاباجی خانوم را خوب یادم است، چه بسا صحنه های مهوشی به یاد مانده از فیلم شاباجی خانوم باشد؛ یا از تکه های سر هم شده ای که در پی نمایش فیلم تارزان به نمایش گذاشته می شد و در حکم جایزه ای بس دلپذیر برای تماشاچی آمده به تماشای فیلم خارجی بود. گفتن ندارد که ذهن و پسند من در آن وقت در درک چند و چون جاذبه ی بانو مهوش، چه در عکس هایش با ژست های کلیشه ای آن روزگار و چه در رقص و آواز و ادا و اطوارش بر روی سن و بر پرده ی سینما، در می ماند. اما این جاذبه چندان پر قوت بود که حضور خود را به رخ من کودک هم می کشید. اندکی بعد بهت و اندوه همگانی برخاسته از خبر رکوردشکن مرگ ناگهانی مهوش بر قطعیت افسون او مهر تایید زد.

از مراسم خاکسپاری تختی، هر چند در تهران بودم، خاطره ی روشنی ندارم. اما سنگینی بهت و اندوه همگان را از خبر مرگ ناگهانی و مرموز او خوب به یاد می آورم. بی تردید همان چنگه ی مهار حکومت بر سوگ مصدق به نوعی  دیگر در سوگ تختی در کار بود و مردم در بیرون ریختن غم از دست دادن جهان پهلوانشان در قید بودند. با این همه مهر مردم به تختی و سهمگینی داغ او بر دل ملت بی نیاز از نمایش عمومی و آشکار بود. عکس های او بر دیوار خانه ها و دکان ها و در روزنامه ها و مجله ها و بر صفحه ی تلویزیون، همراه با نقل حرف ها و حکایت های پیرامونش، و بیش و پیش از این ها آن لبخند نجیب شرمگینانه در آن صورت درشت یاد مانده ای است از دوره ی کودکی و نوجوانی من که هم چنان خوش می درخشد.

به خلاف دو خاکسپاری اشاره شده، دست بر قضا در سوگ آیت الله طالقانی حضور داشتم و شاید از همین روست که یاد روز مرگ او در میان انبوه یادهای کم کمک غبار گرفته ی پس و پیش از انقلاب پررنگ مانده است. باز هم خبر غافلگیر کننده بود و ناگهان بانکی برآمد که طالقانی از دست رفت. من آن روز باید بچه به بغل از خانه ی مادرم به خانه خودمان در یکی از خیابان های فرعی حول و حوش خیابان تازه نام “انقلاب” می رفتم و گرچه خبر را شنیده بودم، از فکر رفتن منصرف نشدم. من البته در همان وقت هم از میزان محبوبیت طالقانی که از حد هواداران مجاهدین و فداییان و نیز عوام ملاپرست فراتر می رفت خبر داشتم، و هم از میل به خیابان ریزی مردم که بعد از بیست و پنج سال چپیدن به کنج خانه به یمن انقلاب بدعادت شده بودند تا تقی به توقی به کوچه و برزن بزنند و احساساتشان را بروز دهند. با این حال فکر نمی کردم که سوگواری برای این پیرمردی که تصویر سر در گریبانش در مجلس بیش از هر شرح و سخنی گویای آشوب درون و بیرون او و آشفته بازار انقلاب بود، چنان سیلی از همگان را سرازیر خیابان ها کند که رهگذرانی مثل من را هم ساعت ها با خود بکشاند.

در هر سه ی این سوگواری ها و خاکسپاری ها، مردم به شکلی و میزانی در بند ملاحظه هایی بودند که پنهان و اشکار آنان را از بروز آزادانه ی احساسشان بر حذر می داشت. در مورد مهوش ملاحظه ای سیاسی در کار نبود اما قید و بند عرف و شرع بسیاری را از شرکت در مراسم خاکسپاری و با ابراز آشکار اندوه از دست رفتن بانو مهوش، ستاره ی لاله زار و کافه جمشید و نگین محفل کلاه مخملی ها، باز می داشت. زندگی تختی بر خلاف زندگی مهوش، چنان روشن و منزه بود که نه بهانه به دست عرف و شرع می داد، نه دست حکومت را که از این همه روشنی و پاکی در گفتار و کردارو رفتار پهلوان مردم در عذاب بود، باز می گذاشت تا ناخرسندی خود را آشکار کند. با این همه مرگ اسرارآمیز تختی زمانی رخ داد که قدرت حاکم میخش را کوبیده بود و آب های مصدق گرایی هم از آسیاب افتاده بود و مردم که گمان می کردند دوام حکومت ابدی است، در سوگواری دست بسته بودند. سوگ طالقانی به برکت حال و هوای انقلاب در روز خاکسپاری بازتاب عمومی کم و بیش فارغ از واهمه یافت اما، بی درنگ در چنگه ی مهار حکومت نوپای اسلامی که تاب دیدن حریفی چون طالقانی برای رهبر نداشت، گرفتار آمد. به رغم این گیر و گره ها، سوگواری انکار ناپذیر مردم برای این سه تن، که این همه با هم تفاوت دارند، گویای چیزی است که این نوشته در پی آن است.

روشن است که مراد از مردم در این جا معنای گسترده ی این کلمه است. این هم ناگفته پیداست که مردم زمانه های گوناگون یکسان نیستند، یا به بیان درست تر یکسان رفتار نمی کنند. اما گستره ی زمانی زندگی و مرگ این سه نفر تاریخ معاصرایران و گستره ی فرهنگی شان هم فرهنگ مردم ایران در دوره ی پهلوی ست. در این چارچوب زمانی و با این بافت فرهنگی می شود به موضوع مورد بحث از زاویه ی خاصی نگریست و آن را در محدوده ی علوم اجتماعی بررسی کرد. در این صورت شاید به این نتیجه برسیم که هر یک از این سه تن را می توان یا باید “بت مردمی” یت “بت توده ها” (pop icon) نامید. اما این نوشته سر اثبات این حرف و پرداختن به تعریف های گوناگون از فرهنگ مردمی و تفاوت ظریف میان فرهنگ مردمی (pop culture) و فرهنگ توده ای یا توده ها (mass culture) و شرح معنا و مفهوم بت توده ها را ندارد. بنابراین به همین اشاره بسنده می کنم که کند و کاو اصولی در چند و چون روند “بت توده ها” شدن و بررسی چرایی دلبستگی مردم به بت هایشان یکی از شمار انبوه مسایل چشم انتظار پژوهش است که تحلیلشان به درک فرهنگ ایران معاصر یاری می رساند. به بیان دیگر شناخت “بت های توده ها” و چرایی بت شدنشان ما را به ویژگی های فرهنگی جامعه مان آگاه می کند.

گمان می کنم فکر پیوند میان مهوش و تختی و طالقانی پس از حیرت غافلگیر شدن در برابر سیل سوگواران آیت الله طالقانی به سراغم آمد و مرا به آن جا رساند که رشته ی پیوندشان را در مهر ستایش آمیز مردم کوچه و بازار به آن ها ببینم. روشن است که این سه تن از چنین مهر و مدحی یکسان سهم نبردند. از این گذشته به خلاف مهوش و تختی که فرصت برخورداری درازمدت از توجه و براز مهر مردم را یافتند، روزگار به آیت الله طالقانی مجالی چنین نداد. این هم نباید نادیده گرفت که با بلبشوی پیامد انقلاب و جنگ، و نیز استحاله ی مجاهدین خلق به منافقین خلق در کنار دگردیسی پرشتاب انقلاب به حکومت سرکوب و وحشت، چه بسا که مرگ ناهنگام همانا عین رحمت الاهی بود. نکته ی دیگر آن که بخشی از محبوبیت آیت الله طالقانی، دست کم در دوره ی کوتاه میان اول انقلاب تا زمان مرگش، برخاسته از سنجش خواسته ناخواسته ی او با رهبری انقلاب و اقمار پیرامونش بود که ارزش فاصله گیری او را از منظومه ی خمینی برجسته می کرد.

 در نگاه به این سه تن بیش و پیش از هر چیز تفاوت آن ها توجه برانگیزست. نگریستن به این تفاوت، هم چنان که پرداختن به این سه چهره، در این جا از روزنه ای است که فقط یک چشم انداز از میان بسیار چشم اندازهای ممکن را پیش چشم ما عیان می کند. به بیان روشن تر تفاوت میان بانو مهوش، جهان پهلوان تختی، و آیت الله طالقانی مرا به تنوع خواسته های توده ها و سپس به هم سازی خواسته های ناهم خوان نما می رساند. از یاد نبریم که نگاهی به بت های مردمی جهانی یا غربی هم روشنگر تفاوت یاد شده و ناهم خوانی بت ها با یکدیگرست؛ چنان که، مثلا، در فهرست آن ها نام آلبرت آینشتین را در کنار نام الویس پریسلی می بینیم. به این روال ناهم خوانی میان بت ها و تفاوت آشکارشان با یکدیگر پدیده ای جهانی ست و گرچه چشمگیرست، شگفتی برانگیز نیست.

راز بت شدن مهوش و تختی و طالقانی را باید در پیوند آن ها با دل خواسته های مردم دید. به بیان روشن تر می توان آن ها را نماد یا نشانه ی دلخواه های توده ای مردم ایران در یک دوره ی خاص دانست. پیداست که این دلخواه های همگانی گونه گونند و همین گونه گونی است که تفاوت بارز میان بت ها را هم تبیین پذیر می کند. هر یک از این سه تن در مقام یک بت توده ای یکی از دلخواسته ها را در قالب هیئتی انسانی به نمایش می گذارد و به یکی از نیازهای توده ها پاسخ می دهد. به همین سبب است که پرداختن به آن ها گوشه و کنار خلق و خو و روح همگانی توده ها را روشن می کند و به شکلی ارزش های چیره ی این توده ها را نشان می دهد.

دوره ی پهلوی دوره ی سرریزی بی حساب و کتاب ارزش ها، رسم و قاعده ها،هنجارها،انگاره ها، و سرمشق های جهان غربی مدرن به ایران سنت زده است. کافه یا کاباره به عنوان بزمگاه عمومی و عیان در ملاعام یکی از بی شمار وارداتی بود که در دگرگون کردن شیوهه ی زندگی سنتی و کشاندن آن به سوی آنچه “تجدد” خوانده می شد، سهمی داشت. با فراهم شدن اسباب طرب در کافه های لاله زاری دیگر برای عیش و نوش نیازی به فراخواندن مطربان به خلوت اندرونی و یا خزیدن پنهانی به خلوتگاه می فروشی نامسلمان در کوچه و پس کوچه ای نبود. حالا دیگر کار نوازنده و خواننده و رقاصی که در یک دسته ی مطربی کار می کردند، حرفه ای به شمار می آمد که جدا از ارزش گذاری های شرعی یا عرفی یا اخلاقی نوعی مشروعیت قانونی و عرفی داشت. این دگرگونی و این مشروعیت به کار بردن لقب “بانو” را برای خواننده و رقاص کافه ای، در سطح آگهی های دیواری و روزنامه ای و در مطبوعات، روا می دارد. به این ترتیب نخستین کاباره ی تهران به نام کافه جمشید ستاره ای به نام “بانو مهوش” پیدا می کند. اما این دگرگونی ها در بافت اجتماعی - فرهنگی زندگی شهری تهران قدیم صورت می گیرد و بنابراین کافه جمشید پاتوق لوطیان و جاهلان و کلاه مخملی های شهر می شود که از مشتریان پر و پا قرص بزم مطربی هستند. پس بانو مهوش و دیگر بانوهای طربخانه های مدرن هم چنان در چنبره ی زیرساخت های جامعه سنتی گرفتارند. از سوی دیگر در آش درهم جوش سنت و تجدد، ابزار وارداتی بسیار نیرومندی به نام رسانه های جمعی با شتابی مهارناپذیر در کار چیرگی بر روش های قدیمی ارتباط میان مردم است. در این میان حضور سینما هم روز به روز جدی تر و چشمگیرتر می شود و تولید فیلم فارسی رونق می گیرد. هرچند خود بانو مهنوش و زندگی اش در انحصار دور و بری های کلاه مخملی اش می ماند، رقص و آوازش از این تنگنا بیرون می زند و به توده ای که به هر سبب پایشان به کافه و کاباره نمی رسد، فیض می رساند. در این زمان تصنیف های کافه ای آشکارا در کنار تصنیف های رادیویی عرض اندام می کند و حضور خود را به رخ می کشد. هم چنین، این رواج خواننده های کافه ای را وادار به رقابت با حریفان هم ردیف خود می کند و در این میان بانو مهوش گوی سبقت را از رقیبان خود، بانو آفت و بانو شهپر، می رباید.. چرایی برد مهوش در این رقابت در حوصله ی این نوشته نیست. آن چه در اینجا اهمیت دارد این است که توده ها در آن هنگام به او به چشم تجسمی مادی و ملموس و زنده از جاذبه جنسی زنانه می نگریستند. به بیان عامیانه او را “بمب جاذبه ی جنسی” می دانستند، گرچه که شاید هیچ گاه چنین لقبی برای او بر زبان نیامده باشد. از یاد نباید برد که در همان دوره هنرپیشه ی مشهوری چون کریلین مونرو در امریکا که کعبه ی آمال بسیاری بود، آشکارا “بمب جاذبه ی جنسی” نامیده می شد. به هر حال بانو مهوش را باید نخستین “بت توده ای” مردم ایران به شمار آورد که چهره و اندام و اداهایش در ذهن توده ها جاذبه های جنسی زنانه را به نمایش می گذاشت و سرآمدی اش در رقص و آواز به شیوه ی کافه های ساز و ضربی بر جذابیتش می افزود. آن چه که در منش و رفتار شخصی او دیده و یا گفته می شد، از پردلی اش بر روی صحنه و خواندن تصنیفی چون “کی میگه کجه؟” گرفته تا روایت های نیکوکاری هایش که به ویژه بعد از مرگش بازتاب بسیار یافت، همه و همه، دانسته نادانسته در خدمت توجیه مشروعیت بخشیدن به محبوبیت انکاناپذیر او بودند. نیکوکاری مهوش را می شود نشانه ای از حضور فرهنگ سنتی در زندگی متجدد نمای آن زمان به شمار آورد. به این معنی که “بت  توده ای” ایران، به رغم نان خوردن از راه قر کمر و خشنود کردن مشتی اوباش و بزن بهادر مست و خراب و یا حتا دست داشتن در نشر کتابی خلاف “شئون اخلاقی”، متاثر از معرفت و اخلاق رایج در میان عوام، به یاری تنگدستان و بی کسان می شتابد و درآمد به دست آمده از کسب “حرام” را صرف راه “ثواب” می کند. اما آن چه از منظر این نوشته اهمیت دارد این است که نخستین بمب جاذبه ی جنسی ملت ایران می بایست در هاله ای از روایات یتیم پروری و مسکین نوازی، از همان نوع که مثلا برای حضرت علی گفته می شود، پوشانده شود تا عرف ستایشش را روا دارد. به بیان دیگر شهرت بانو مهوش به نیکوکاری در نزد همگان ضرورتی است که دلخواسته ی دنیوی توده ها را در متن فرهنگی در قید شرع “حلال” می کند.

جهان پهلوان تختی بر خلاف بانو مهوش مردم کوچه و بازار را به دردسر نمی اندازد. از دید مردم آن چه خوبان همه دارند، یک جا در او جمع بود. تختی فرزند خلف ملتی است که در بطن اسلامی هزارو چهارصد ساله هم چنان به آرش کمانگیر و کاوه آهنگرش می بالد و رستم و سهراب و اسفندیار و سیاوشش را می ستاید. تختی برای ایران نام و افتخار و اعتبار می آورد و مردم هم به قدردانی کار کارستان او لقب رستم یگانه شان را به این جوان فروتن اهل خانی آباد که به نیروی اراده و پشتکار خود را به سکوی قهرمانی کشور و جهان رساند، می بخشند. اما فضیلت غلامرضا تختی بسیار فراتر از مدال آوری قهرمانان ورزشی است. او اگر زور بازوی رستم را دارد، در اخلاق و رفتار و کردار تالی پوریای ولی است. تختی نماد ارزش های والای مردم ایران است. شخصیت و زندگی او هم نمونه ای تمام عیار از “پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک” زمان زردشت ایران را به نمایش می گذارد، هم به آیین پهلوانی و رسم جوانمردی دوره ی اسلام ایران جانی تازه می دهد. مردم آن چه را که در داستان های رستم دستان و روایت های مولا علی و افسانه های پوریای ولی می نهادند و می یافتند، در پهلوان محبوبشان می جستند و می دیدند.

آیت الله طالقانی گرچه از مهوش و تختی بیشتر زیست، عمر رفته بر سر سیاست و سال های سپری شده در زندانش چندان فرصتی به او و مردم نداد تا محبوبیتش به آزمون زمانه گذاشته شود. با این همه در برهه ی کوتاه حول و حوش اول انقلاب روحیه ی مردمی و انقلابی و رفتار و گفتار متفاوت طالقانی چندان بود که گستره ی هواداران و دوستدارانش را از حد هم فکرهایش فراتر بکشاند. زندگی او، صرفنظر از درستی یا نادرستی آرای سیاسی_اجتماعی اش، با گفتارش هم خوان بود و این هم خوانی بیانگر صداقتی بود که به او اعتباری می داد که از دیده پنهان نمی ماند. از این گذشته این سید اولاد پیغمبر به یمن عمامه و عبای آخوندی اش در نگاه مردم کوچه و خیابان مرد خدا هم به دیده می آمد. به بیان روشن تر، شهامت و صداقت فردی طالقانی همراه با اندیشه های رادیکال او زمینه ساز پایگاهی مردمی بود، اما آن چه محبوبیت طالقانی را تضمین می کرد، جمع شدن این ویژگی ها در قالب یک روحانی بود. به این ترتیب در دوره ای که کبوتر بخت و اقبال دور سر صاحبان عمامه و عبا می چرخید و توده ها رهبران و سرمشق های خود را در میان آنان می جستند، از میان خیل هر دم فزون این گروه فقط طالقانی بود که اگر نه در زندگی، که در مرگ خویش، به درجه ای از ستایش رسید که نام او را در میان “بت های مردم” رقم زد.

چه بسا برخی مردم را که در دهه ی سی ستایشگر مهوش بودند، متفاوت از مردمی که در دهه ی چهل پهلوانشان را ارج می نهادند و یا در دهه ی پنجاه در سوگ طالقانی می گریستند، بدانند. یا شاید برخی بر این باور باشند که مردم در گذر این سه دهه یکسره تغییر کردند. من اما بی آن که منکر دگرگونی های این دوره باشم، بر پایه ی یادمانده های شخصی ام و به ویژه به اتکای سه سوگ بزرگی که در خاطرم مانده است، گوهر مردم زمانه ی محمدرضا پهلوی را یکپارچه می بینم. این نگاه هم نشینی مهوش و تختی و طالقانی را که نماد دلخواه های گونه گون توده های این دوره هستند، امکان پذیر می کند. اگر بانو مهوش خواسته های جسمانی توده ها را تجسم می بخشید، جهان پهلوان تختی آیت اخلاق و معرفت انسانی آن ها بود و آیت الله طالقانی هم برگزیده ی آن ها در میان “علمای دین”. بر این روال گویا این توده ها در هر کجا که خطا کرده باشند، در گزینش بت های خود راه خطا نرفته اند که، گمان نمی کنم کسانی دیگر می توانستند بهتر و برتر از این سه تن تثلیث دلخواه های دنیوی و اخروی و انسانی را در نگاه توده ها برقرار بدارند. 

تورنتو ، اسفند 1386