می خواهم برای یک روز هم از سیاست دور شویم:
همه چیز از موهای طلایی آن زن شروع شد. توی جکوزی ایستاده بود و با مرد قد بلندی که از آن فاصله نمی شد تشخیص اش داد، حرف می زد، در کنار دست زن می دیدم که دو گیلاس شراب کنار جکوزی منتظر لب های زن و مرد است. قدم زدم و رفتم دورتر. برخلاف ترانه هتل کالیفرنیای ایگلز هوای کالیفرنیا داغ نبود، آنقدر سرد بود که نتوانم به رفتن توی استخر فکر کنم. دور زدم، از آن دورتر رفتم که وارد فضای خلوت زن موبور و مرد بلند قامت توی جکوزی نشوم. دور زدم، نشستم روی مبل های چرمی سبز کمرنگ کنار استخر. لعنتی ها! می خواستم توی این هوای سرد بروم توی جکوزی. ولی نمی روم، مهم نیست.
آمد روی خط. لیلا بود، گفت مجیک! کجایی تو؟ از وقتی از قبیله بنی اسد آمدیم کالیفرنیا به من می گویم مجیک! می گویم بگو قیس، می گوید نه. می گویم بگو مجنون، همان که همیشه می گفتی. گفت بی خیال مجیک، باز شروع کردی؟ تو دیگه آمریکایی شدی، یا بهت می گم مجی یا مجیک. بعد می پرسد: کجایی؟ می گویم لب استخر. می گوید تو این سرما؟ می گویم، استخر نمی رم، می رم جکوزی. بعد نگاه می کنم به موهای بور زن که پرهیب او از این فاصله دیده می شود. نه، آنها هم لیلا و مجنون دیگری هستند. نمی روم به طرف شان. به لیلا می گویم اگر هوا گرمتر یا آب گرم تر بود شنا می کردم. می گوید بپر توی آب. آخ لیلی! یا بقول حمید هامون آخ مهشید! من؟ بپرم تو آب؟
یک دفعه علی عابدینی ظاهر می شود و می گوید ابراهیم! اسماعیلشو قربانی کرد. بخاطر چی؟ می گویم: بخاطر چی؟ تو بگو. می گوید بخاطر کی یر که گور! بدبخت! اون وقت تو حاضر نیستی بپری تو آب؟ می گویم آخ مهشید! و در آن سرمای خفن حیرت آور، همه لباس هایم را در می آورم و می پرم توی استخر، آب سرد است، ولی هوای بیرون سردتر است. چهار طول استخر که شنا می کنم گرم می شوم، علی عابدینی می گوید دیدی گفتم، « ذن و فن شناکردن در آب سرد» شنا کن، برای اونجات خوبه. ده طول شنا می کنم، بیست طول شنا می کنم، حالا دیگر گرم گرم هستم، از استخر می آیم بیرون، اصلا احساس سرما نمی کنم.
بدنم را خشک می کنم، حوله را می پیچم دور تنم، همان جا با احتیاط کامل مایو را در می آورم و زیرشلواری را که توی کوله پشتی گذاشتم می پوشم، بعد حوله را از دور تنم باز می کنم. بعد تی شرتم را می پوشم، حالا باد سرد می خورد به صورتم و موهای نیمه خیس و سردم می شود. لباس ها را می پوشم و می خواهم راه بیافتم که می بینم عینکم نیست. همه جا را در آن تاریکی هوا نگاه می کنم. با چشمهای کورماکوری، از دور صدای قهقهه زن موبور آمریکایی می آید. خدا لعنتش کند، اگر آنها نبودند من الآن وسط جکوزی داغ بودم.
دقت می کنم، عینکم ته استخر، معلوم است. صدای مسیج موبایل می آید، بدون عینک نمی توانم چیزی بخوانم، حتی نمی توانم پس ورد باز شدن آیفون را هم وارد کنم. دوباره لباس هایم را در می آورم، حوله نیمه خیس را دور خودم می پیچم، زیر شلواری را در می آورم و مایوی خیس سرد را می پوشم، می روم توی استخر و عینکم را در می آورم، حالا یاد اخوان ثالث می افتم که صحبت سرما و دندان است.
علی عابدینی می گوید، این یک امتحان الهی بود. یعنی فقط مانده چنان دوبامبی بزنم توی سرش که درجا بمیرد. دوباره حوله خیس را می پیچم دورم، مایو را در می آورم، زیر شلواری را می پوشم، خودم را در حال یخ زدگی خشک می کنم، لباس ها را کامل می پوشم، حوله و مایو را توی کوله پشتی می گذارم. به طرف بیرون راه می افتم. زن موبور و مرد همراهش همدیگر را بغل کرده اند. و من دارم از سرما می لرزم.