دل خواست که در نهان ترا دارد دوست…
محمد رضا شفیعی کدکنی
نام تو
این جذبة عاشقی نگر تا چند است
نامِ تو شنیدم و دلم خرسند است
از نامِ تو شاد میشود دل، آری،
نامِ تو و نامی که بدان مانند است
دیوانة اشک
این لحظه که دل حریم دیدار شدهست
اشک آمده پیش چشم دیوار شدهست
دل خواست که در نهان ترا دارد دوست
دیوانة اشک، چون خبردار شدهست؟
جمع ما پریشان گردید
آن لحظه که دیدار نمایان گردید
با خود گفتم که کار آسان گردید
من بودم و او و خامُشی بود و نگاه
اشک آمد و جمعِ ما پریشان گردید
تبعید به درون
عمری، پیِ آرایش خورشید شدیم
آمد ظلماتِ عصر و نومید شدیم
دشوارترین شکنجه این بود که ما
یک یک به درونِ خویش تبعید شدیم
خطاب به گلهای آفتابگردان
ای آفتابگردان، گلهای عاشقان!
کاینسان، تمامِ عمر، به خورشید خیرهاید!
یک لحظه
گوش خویش
بدین حرف واکنید:
من در مدارِ خویش
هرگز قدم برون نَنَهم از طریقِ عشق
حتّی اگر شما،
همه،
یکروز
خسته شوید و شیوة خود را رها کنید.
آن گل سرخ
آن گُلِ سرخی که در آن بامداد
هدیه آوردم ترا خندان و شاد
تو نبودی در درون خویش و ماند
روی قلبم، سالها، آواز خواند
همچنان شاداب و خندان باقی است
رمزی از آن حال و آن مشتاقی است
کبریت آرزو
در این سکوت بیرحم، حرفی بزن خدا را
شعری بخوان که ذوقی بخشد حضور ما را
بر سقف زندگانی خاموش مانده چندیست
روشن کن از سرودی قندیل واژهها را
تاریکی درونها، همراه سیل خونها
لحظه به لحظه سازد تاریکتر فضا را
دیوانگی این دیو، دیوارها برآورد
تا آشنا نبیند دیدار آشنا را
چون صاعقه برافروز کبریتِ آرزویی
تا صبحدم ببینی یک لحظه پیش پا را
چه میکنی
یارا تو برکنار ز یاران چه میکنی
در جمع قیل و قالمداران چه میکنی
با آن دریدهچشم و دهان و نهان گروه
با آن گسستهبند و فساران چه میکنی
جانِ تو جوهرِ هنر و جوی جاری است
با این لژننژاد و تباران چه میکنی
هنگامة تو رفرف معراج عاشقیست
حیف از تو! با ستورسواران چه میکنی
اینان حرامیاند و فریبندة عوام
تو در شمارِ مارنگاران چه میکنی
در جمعِ ابتذال هنر نیست جای تو
هشدار ازین که با صف یاران چه میکنی
با برگهای زرد خزان، یادگارِ پار،
ای شاخسارِ صبحِ بهاران چه میکنی