نگاهی به دفتر شعر “از دفتری به همین نام” سروده “امین مرادی”
به کهنهگی این شراب عادت خواهی کرد
“از دفتری به همین نام”، اولین دفتر شعر امین مرادی، شاعر جوان است که در ۱۳۹۰، از جانب نشر افراز منتشر شده است و پیش از هرچیز نمونهٔ کاملی است از کتابی که جلدش دعوت به خواندهنشدن کتاب میکند! اما از جلد بیرونق کتاب که بگذریم، امین مرادی که زادهٔ ۱۳۶۵ است، با این دفتر نشان میدهد که خواننده با شاعری اهل تجربه و بیپروا در آزمایش زبان و فضاهای گوناگون شعری روبهروست. کتاب سه بخش دارد؛ عنوان بخش نخست “از منهای درهم” است، مجموعهٔ دوازده شعر با نامهایی چندکلمهای و بلند. بخش دوم، “از خوابها” ست و مجموع ده خواب و بخش سوم، “از” نام دارد و مجموعهٔ نوزده شعر کوتاه است که با شمار مشخص شدهاند.
”درخت” که بیبرگ و وارونهاش را روی جلد کتاب هم میبینیم، واژهٔ مورد علاقهٔ شاعر است و جز در چند شعر، در تمام شعرهای کتاب آمده است و نقشی کلیدی در رمزگشایی بسیاری از تصاویر بازی میکند. کتاب با این بند آغاز میشود:
“این درخت تا جایی میآید
که خواب تو را تخت
تا جنگلهای گرمسیری ادامه دهد…”
که به تنهایی دیباچهٔ زیبایی است برای سفر در جهان پر از رویا و خیال امین مرادی و به زبان ساده یعنی درخت فقط میتواند تا جایی بیاید که به تخت تو تبدیل نشده باشد، اما تخت، که استعاره و بدل از درخت است، خوابهای تو را حتا تا جنگلهای گرمسیری هم میکشاند و بعد در ادامه و در تمام شعرها، حضور این درخت را میبینیم که میتواند نمادی از خود شاعر، یا تلاش او برای تبیین جهان پیراموناش با نمادی هرروزی و از دسترفته باشد: “حکایت این درها همین است/ چمدانها میتوانند رازهایی را/ با آخرین پرواز/ بیاورند توی همین آهنگ قدیمی…” یا: “دست از گرده/ از ماه برداشتم/ شهر خمید روی درخت/ خورشید کم آورد غروب را…” یا: “از درخت که برگشتم/ زمین شکل اعتراف گرفت…”
شعرهای “از خوابها” سبکترند، کوتاهتر و هر کدام انگار روایتی شعرگونهاند از “خواب” و خوابی که شاعر دیده است:
“به این قاب میآیی/ به من میآیی/ به این لبخند که سالهاست/ روی چهرهات بازی میکند/ تو میآیی/ باد میآید/ و سالها کنار تو/ کناره میگیرند/ تا توی خوابهایم/ با خودت حرف بزنی/ من میروم/ باد میآید و/ اتوبوسها، راهِ رفته را برمیگردند/ تا به این لبخند باز هم بخندی…” یا از خواب سیزدهم که خواب زیبایی است: “نه مرگ/ بلکه همین اتاق/ تخت/ و صدایی که از تو تا سالها قبل میرود/ اشارهای است به من/ با کودکیهای نشسته در این قاب که بیعاقبت زیر خوابهامان/ شکل میگیرد/ تا جا نگیری در این زمینه/ با لبخندها و/ مسافتی نزدیکتر به اینجا/ کنار برگها و فصلهایی که از ابتدا/ نبودنت را به تاخیر انداخت.”
اما فصل سوم یا همان فصل “از” که شعرهای کوتاه شاعر را در بر میگیرد، بیشتر ثبت یک لحظه یا احساس آنی و گذرا، یا طابی کوتاهاست که “تو” مخاطب را در وضعیتی توصیف میکند؛ “از عقب که برگشتی/ خواب/ کدورت یک بوسه شد/ تا پشت/ پس از این بمیرد.” یا: “فردا/ نگاه موهایم را/ گریه میکند.” یا: “تعجیل تو/ درختها را/ در ادامه میبرد/ گاهی که فصلها/ با برف/ ردیف میشوند.”
نکتهٔ مهم شعر امین مرادی تا این دفتر این است که شاعر این شعرها عمیقن درگیر درون و دنیای پر از رمز و خیال خود است و کمترین توجهی به اوضاع و احوال جامعه و پیراموناش به شکلی نظاممند و کنشگرایانه ندارد و نقطهگذاری تاریخیجغرافیایی زمانه را در شعر او تنها هنگامی میتوان دید که درختهای شعرش کمی آنسوتر را هم به ما نشان بدهند. با اینهمه، جهان آشناییزدایی که او با این کتاب ساخته است، تجربهای است زیبا، در خور تامل و ارزشمند.
سه شعر از دفتر شعر “از دفتری به همین نام”
به کهنگی این شراب عادت خواهی کرد
این درخت تا جایی میآید
که خواب تو را تخت
تا جنگلهای گرمسیر
ادامه دهد
تخت، آنقدر تخت
شبیه دستهات
که از شرجیهای بسیاری گذشت
تا با این اتاق
ساعتی گرم بگیرد
بدون آنکه نگاه
از چوبلباسی بالا رود
از ادامه بالاتر
تا من که موهات را ادامه میدهم
پنجره
و خمیازههایی که باد میبردشان.
نترس!
به کهنگی این شراب عادت خواهی کرد
به روزهایی که از آغاز
گذاشتم خاک بگیرند
طوری که چشمهات
تمام وقت به قابی تمامقد
بالای سرمان
به حرف لای لبهات گیر داده
«بگو!»
سالها میروند که بیایند
اسبی کشیدند و
گرگی کنار زوزهاش
با منظرهای توی خوابهاتان
که به خواب نمیرفت.
نترس!
تابلوها خوابهایی میبینند
که به هیچیک از این درختها نرفته باشیم
من دست هایم را شناور میکردم
تو پاهایت را از آب میگرفتی
بحث اینها نیست
سرت که گیج برود
خودت را با دسته کلید
و دستهایی که توی دستهات تاب ندارند
در من پیدا میکنی.
هفت سال، زمان خوبیست
جنازهای را پشت این دکمهها خوابانده باشی
تا خمار تو از سرم برود
“احتمال مرا تیغ میزند”
احتمال آن میرفت
مابین حرفها
زمستان از تو بگوید
و سرزمین
فرق میان ما باشد
تا بههم فکر کنیم.
آنسوی مرا ببندی
به شکاف عمیقی حدود یک لبخند
مثل حالا
که با اینحال
بیگداریها به زخم میآید
تا گناه بزرگتری باشم
که باشد، چه فرق میکند؟
شهر شلوغ است
و کسی که میخندد
نشانه به شب میبرد
تا شبیه بیمارستان جیغ بزنیم
ا چند خیابانی که از سر زدیم
خون بریزد
تا روی آینه
نشانیات را بکاری به گلوله
تا با گلولهای برف
اینجا را به یاد بیاورم
کنار همین اتفاقها
که احتمال مرا تیغ میزدند
احتمالن تو را به خیابان
تا خواب بعدی در یکی از فصلها
ردپایی جا بگذاریم
که مرزها را به بند کشیده بود
“از خواب نهم”
سالها گذشت
زنی که از بدرقه امد
کودکیهای مرا
با خودش برد.
فقط همین مانده بود
درخت از شاخه بیفتد
تو از بهار
و احتمال پنجرهای را
که پشت به باران بغض میکند
خوابیده باشیم.
برگها قبل از سقوط ممیرند
مردها
بعد از بیدار شدن.
همین حوالی
شروع گریههایی از حرفهای تو بود که بزرگ شد
آنقدر که درخت هم
به سنّ من قد نخواهد داد…