برای احمد زیدآبادی
تو را دوست میدارم.تو را چنان دوست میدارم که قبل از آن که حتا عکسات را دیده باشم. تورا چون نوشتنات دوست میدارم. از همان زمانی که یادداشتهای بدون عکسات را میخواندم. تورا دوست میدارم وقتی در یک یادداشت کوتاه همهی آن چیزی را که رویایاش را داشتم بنویسم و انگار من هنوز نیاموخته بودم چنان بنویسم، مینوشتی. تو را دوست می دارم به خاطر مقالههای بلندت. یادداشتهای کوتاهات.
تو را دوست میدارم چون وقتی دیدمات هرگز شک نکردم به همهی دوستداشتنهایم در همهی سالهای قبل از دیدنات. تو را به خاطر موضعگیریهای انسانیات بیشتر دوست میداشتم. به خاطر موضعگیریهایات در مقابل مسئلهی فلسطین که نه مثل عدهای از آن سوی بام افتاده، و مسلمانان فلسطینی را عدهای تروریست میدانستی و خود را مدافع حقوق بشر اسرائیلیها جلوه بدهی و نه مثل عدهای دیگر به “قدسیت” و “مقدس مابی” از مسئلهای انسانی میپرداختی و سربازان فلسظینی را نیز فرشتگانی از بهشت نمیدانستی. تو هردوی این گروه را انسان میپنداشتی و برای هر دو نیز حق و وظیفه و خیر و شر قایل بودی.
تو را دوست میدارم به خاطر آن که بارها گفتهام اگر از نسل قدیمتر از تو روزنامهنگاری را دوست بدارم مسعود بهنود بوده و از نسل تو شاید بتوانم گفت تنها تویی که به تمامی دوستات دارم. تو را دوست میدارم وقتی به تو حکم “ممنوعالمصاحبه” دادند زیرا که فهمیدم بیجهت نیست که آن همه مصاحبههایت را دوست دارم. تو را دوست میدارم چرا که صادقانه اعتراف میکنم بارها سعی کردهام از روی دست تو یاد بگیرم نوشتن را. چگونه نوشتن را و چگونه تحلیل کردن را بدون شک شاگرد دوری بودهام و خوب نرسیدهام.
تو را دوست میدارم به خاطر همهی موضعگیریهای انسانیات در مورد مسئلهی زنان قومیتها، دانشجویان، کارگران و به دوباره برگردم سر اصل کلمه به خاطر آن که در مقابل آن چه به “انسان” میرفت موضع داشتی و اساسا به خاطر این که انسان صاحب موضعی بودی که کم بودند در این سالها انسانهایی که حاضر باشند موضعشان را آشکار کنند. همیشه چهرهات در مقابل چشمانم است با پیراهنی آستین کوتاه که در دستی خودکاری داشتی و ساعد دست دیگرت چسپیده بود به صندلی و عرق میکرد از نوشتن.
گرچه این روزها من نیز عادت کردهام به تایپ کردن و کمتر از خودکار و کاغذ استفاده میکنم اما یادمان نمیرود که ما هنوز از نسل نویسندگان خودکار و کاغذهای کاهی هستیم و همهی لذت نوشتنام این بوده که یاد بگیرم مثل احمد زید آبادی با شرافت بنویسم و با شرافت زندگی کنم. اکنون که بعد مدتها عکسهایت را در خبرگزاری اختصاصی بیدادگاهها(فارس)میبینم.
اکنون که مدتهاست که عکسات را در گوشهی سمت چپ روزنامه “روزآنلاین” نمیبینم و یادداشتهایت را نمیخواندم. صادقانه بگویم تمام این مدت به این فکر میکردم که اگر تو بیرون بودی این شرایط را چگونه تحلیل میکردی و کاش آنها نیز صادقانه میگفتند که تمام ترس و لرزشان از این بود که تو بیرون باشی و این شرایط را تحلیل کنی.
حالا بیش از هر چیز خوشحالم که جسم ات زنده است. حالا دیگر برایم مهم نیست که در این محکمه تو چه خواهی گفت حتا اگر چیزهایی بگویی که تمام آن چه را که به خاطر آن دوستات میداشتهام، انکار کنی و بر علیه همهی آنها بشوری من باز دوستات خواهم داشت. بگو هرچه که آنها دلشان خواست و اگر هم میتوانی نگو. برای من در دوست داشتنات فرقی نمیکند و میدانم بسیارند که مثل من فکر میکنند.
دوستات دارم چون خودکار و کاغذ… دوستات دارم چون نوشتن.
منبع: وبلاگ شهابالدین شیخی