لطفاً با کفش وارد شوید!

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان

یک موقعی می‌نوشتم که در اول تا آخر نوجوانی و ابتدای جوانی ما واقعاً تفریحی به آن شکل نداشتیم. البته برای ما و خیلی از ماها که با ارفاق طبقه متوسط حساب می‌شدیم آنچنان تفریحی نبود. وگرنه اوووه، تا دلت بخواهد پارتی‌های رنگارنگ بود و بند و بساط. بعداً با خودم فکر کردم اتفاقاً تفریحات بی‌حساب و کتاب ما خیلی بیشتر از تفریحات حساب کتاب دار آنها بود. آن دوره‌ای که ما قادر بودیم با هر جایمان روی دیوار بنویسیم قسطنطنیه، رفقای خوش‌نشین با دست راست و چپ‌شان سنگین‌تر از “ونک” نمی‌توانستند توی دفترچه خاطرات‌شان بنویسند. موقعی که ما فقط بلد بودیم راهنما بغل بزنیم ولی با اعتماد به‌نفس شب‌ها می‌رفتیم پژو ۵۰۴ بابای رفیق‌مان را بلند می‌کردیم بیست نفری می‌چپیدیم دو ساعت توی خیابان با صدای بلند نوار چرخ ملا جعفری می‌زدیم دوستانِ آن بالاها تهش با مازیک روی پونتیاک ابوی‌شان بلد بودند با ماژیک یک قلب بکشند که یک تیر هم از وسطش رد شده.

اصلاً دلم برایشان می‌سوزد. طفلکی‌ها هیچوقت لذت جمع کردن نوار کاست با لوله خودکار را نچشیدند. هرگز متوجه نشدند که یکی از مهم‌ترین کاربردهای خشتک شلوار، جاساز کردن نوار ویدئوی “تی سون” هم هست. اصلاً هیچوقت نفهمیدند که نصف کتک‌هایی که از ما خوردند بخاطر تمرین فنون “خشم اژدها” و “میمون مست” و این قبیل چرت و پرت‌های بروس لی بوده. تازه مگر ما بروس لی را تحت چه شرایطی تماشا می‌کردیم؟ مسجد محل برای اینکه ما بتوانیم نیم ساعت ویدئو تماشا کنیم چهار ساعت کلاس احکام می‌گذاشت که باید از سر تا تهش را چهار زانو می‌نشستی جلوی “حاج آقا”. تازه بعدش “هدایت” می‌شدیم به آن‌طرف پرده که ویدئو بود با یک تلویزیون درب داغون سیاه و سفید. بروس لی می‌گرفت دشمن فرضی را عین سگ کتک می‌زد، ما حال می‌کردیم. آنها چه می‌دانستند شیرینی این لذت را؟

بابا ما با همین کفش ملت دویست جور تفریح داشتیم که اگر همین الآن گینس بداند همه را در تاریخ ثبت می‌کند. خدا پدر این کفش‌کن جلوی درب مسجد و آن خر پشته‌ی بالا را بیامرزد که اینقدر اوقات فراغت ما را پر می‌کرد. هزار دفعه شد که باران می‌آمد و لوله‌ی ناودانی گیر می‌کرد و آب رد نمی‌شد، بعد که می‌رفتند بالا دو هزار فت کفشی که ما تا قبلش پرت کرده بودیم آن بالا کشف می‌شد و از سر راه ناودانی برشان می‌داشتند. دوباره دفعه بعد وضعیت همین بود.

بسکه توی کلاس‌های احکام خوب “هدایت” می‌شدیم، تخم مرغ می‌گذاشتیم زیر آفتاب تا بگندد، بعد جلوی مسجد می‌گذاشتیم توی کفش یارو بعد که طرف می‌آمد بیرون و بی‌هوا پایش را می‌کرد توی کفش، جلوی درب مسجد از این شاهکارمان “فید بک” هم می‌گرفتیم. بوی تخم مرغ گندیده تفریح نبود که، قشنگ جنایت علیه بشریت بود. ما داشتیم کم کم عادت می‌کردیم که با بوی گند جوراب‌های همان صاحبان کفش‌ها در مسجد کنار بیاییم، در عوض آنها را هم به بوی گند تخم مرغ گندیده عادت می‌دادیم. من هنوز نمی‌دانم که بوی جوراب مومن ثواب داشت چی بود که نگار گاهی اصلاً مسابقه بود که جوراب کی بیشتر بود بدهد.

یا اصلاً بو دادن لباس مومن و کثیفی ریخت و قیافه‌اش و چرکی یقه پیراهنش و الباقی قضایا بخاطر ثوابش بود یا چی؟ یک معلم فیزیک داشتیم، یک‌بار کاغذ پخش کرده بود که نظرتان را راجع به من بنویسید. یکی نوشته بود آقا در ریش شما ده بیست جور موجود زندگی می‌کند که در کتاب زیست شناسی نیامده، لطفاً آنها را با رسم شکل توضیح دهید. بیچاره خط رفیق‌مان را شناخته بود، خواسته بود خیز بردارد بزند چک مستش بکند، بچه‌های ردیف جلو از زیر میز بند کفش‌هایش را قشنگ از دور پایه میز رد کرده بودند گره زده بودند بهم. وقتی صورتش با زمین مساوی شد فکر کنم تمام آن موجودات داخل ریشش که در کتاب زیست شناسی هم نیامده بود، همه بیختند پایین، یارو لااقل از این یک بابت تمیز شد. باز بگویید ما تفریح نداشتیم. همین کفش آقا، کفش.