برای جمعیت پرشوری که پیکر آیت الله را بر دوش می بردند و از صحن معصومه تا چهار خیابان آن سوتر قد کشیده بودند، اهمیتی نداشت که آیت الله منتظری روزگاری قائم مقام رهبری بوده است، یعنی دومین نفر بعد از بنیانگذار که می توانسته بر کرسی ولایت فقیه بنشیند و همه ایران را زیر نگین قدرت داشته باشد.
آن مقام که برای آیت الله ارزشی نداشت، پیش چشم مردمی که به سرای آخرت می بردنش نیز بی معنا شده بود. منتظری خود یکبار گفته بود، خُبرگان روزی گواهی داده که فلانی بعد از امام مورد علاقه مردم است، حالا اگر آن علاقه باشد، همان مقام هست و نباشد، نیست.
سال1362 آیت الله منتظری بی اینکه بداند از سوی مجلس خبرگان به قائم مقامی بنیانگذار انتخاب شد. گویا وضعیت مزاجی آیت الله خمینی و اینکه احتمال داشت در گیر و دارِ جنگ اجل بیاید و کار انتخاب رهبر تازه به دشواری برخورد، خبرگان را به چارجویی واداشت تا زودتر دست به کار شود.
اولین کسی که به این انتصاب اعتراض کرد، آیت الله منتظری بود. نه از سر تعارف بلکه به این دلیل که انتخاب خبرگان غیر قانونی است با این استدلال که در قانون اساسی عنوان قائم مقام رهبری نیامده بود و مجلس خبرگان وظیفه داشته تا بعد از وفات رهبر آن جلسه حیاتی راتشکیل دهد.
آیت الله صراحتا گفته که این انتخاب غیر طبیعی بود و از قدیم گفته اند اگر می خواهید کسی راخراب کنید او را به شکل غیر معمول بالا ببرید. عنوان قائم مقامی برای مبارز قدیمی مسوولیتی می آورد بی هیچ اختیاری و از آن طرف، توقعات مردم و مسوولین را بالا می برد و حسادتها و بدخواهی ها پشت بندش.
باری، مقام قائم مقامی ماند و منتظری از قم جایی نرفت و مانند استادش عزم تهران نکرد. دیگرانی نصیحت کردند که حالا با این منصب باید بروی و همان جا در جماران کنار امام باشی و پاسخ شنیده بودند که او طلبه است و به بحث و درس مشغول و فرصت تهران رفتن هر هفته را ندارد.
اما تهران می آمد، جلسات سران نظام و ملاقات با بنیانگذار. استاد سالهای دورش که زمانی مرجعی سیاسی و کم پیرو به شمار می رفت، حالا امام خمینی بود که صَلای شهرتش تا آمریکا می رسید و فرهمندی و هیبت نگاهش آنچنان که شاگردان قدیمی رنگ می باختند و مراجع پیش کسوت به خضوع می افتادند. ولی منتظری که از قم می آمد همان شاگرد رک گوی قدیمی مانده بود. آن آداب و ترتیب که دیگران در پیشگاه امام داشتند، نداشت و انتقاد هم بسیار داشت.
احمد خمینی به گلایه می گفت بزرگانی می آیند و به زانو می نشینند و هنگام رفتن سرخم کرده و پشت نکرده، مرخص می شوند. آن وقت منتظری می آید و با امام یکی به دو می کند.
جنگ پیش می رفت و افراد و گروههای مخالف سرکوب می شدند و علمای منتقد به حصر می رفتند و جز خط امام هیچ نمی ماند. با این حال منتظری در هر ملاقات نسبت به همه این محدودیت ها اعتراض داشت، در مقام قائم مقامی.
به بنیانگذارگفته بود که چرا نگذاشتند، بنابر وصیت همان کسی که آیت الله شریعتمداری می خواسته بر او نماز بخواند و اصلا چرا خود رهبری برای این مرجع بزرگ مجلس ختمی نگرفته تا مردم بدانند دعوا بر سر قدرت نیست. این گفته ها با عصبانیت بنیانگذار همراه بوده و چند جمله ای در ذم شریعتمداری.
منتظری که کوتاه نمی آمد. قائم مقام منتقد باز به حضور استاد می رسید و از دستگیری یک مفتی اهل تسنن محبوب در کردستان، گله می کرد و باز امام در غضب می شد و منتظری باهمان صراحت لهجه می گفت: “پس این چه وحدت شیعه و سنی است که تبلیغ می کنید”.
انتقادهای صریح آنقدر ادامه دارد که برخی قائم مقام رانصیحت می کنند که در هر امر جزئی بی تاب نشود و آیت الله می گوید بر دار زدنِ بی گناهان و از دست رفتن بچه های مردم در یک عملیات به واسطه خودسری برخی از فرماندهان، امور جزئی نیست.
وزارت اطلاعات که حجت الاسلام ری شهری در آن وزارت دارد از آنجاهاست که قائم مقام را به وحشت می اندازد.
همان روزهای اول که این عنوان رابه منتظری داده بودند، آیت الله صادق روحانی در قم به جلسه درس هم از خبرگان انتقادی کرد و هم از منتظری. ری شهری چند نفری مامور فرستاد تا مرجع مخالفِ منتظری را آزاری دهند تا حساب کار دستش بیاید. قائم مقام باشنیدن این خبر ری شهری را توبیخ می کند که چرا یک عالم برجسته حق اظهار نظر نباید داشته باشد. اما گویا ری شهری گوش شنوایی ندارد و آنچه در وزارت اطلاعات می گذرد بسیار وخیم تر از هتاکی به یک مرجع است.
منتظری در جماران و کنار استاد می نشیند و می گوید: “آقا من می ترسم یک روزی برای اینکه به مردم امتیاز بدهیم، مجبور شویم وزارت اطلاعات را منحل کنیم، مثل همان کاری که شاه با ساواک کرد.”
حالا سال آخر جنگ است و امام جام زهر را نوشیده است و جبهه چهره شکست دارد. نامه ای از بیت امام به زندان اوین می رود و بعد اجساد زندانیان به خاوران. منتظری که انگار نقش وجدان منفصل استاد را دارد، می گوید حاضراست با امام تا در جهنم برود ولی به جهنم نمی رود، اما آنچه در زندان می گذرد خود جهنم است.
نامه نگاری ها توفانی می شود: “من نمی گویم شما از شاه بدترید اما اطلاعات شما از ساواک بدتر است.” حال بنیانگذار خوش نیست، در بستر مرگ، شاید سید احمد دستی می چرخاند و نامه ها را جوابی می دهد. فرمان عزل قائم مقام ازجماران صادر می شود.
پدرآیت الله در نجف آباد با شنیدن این خبر، سجده شکر می گذارد که پسرش حسینعلی منتظری عاقبت به خیر شد و از شرِ رهبری رهید.
منتظری سالهای بعد، همه عنوانها را کنار می گذارد. نه به دنبال مرجعیت و نه سرِ ولایت دارد اما هنوز منتقد است و اینبار آیت الله خامنه ای تازه رسیده به حصرش می اندازد و لقب شیخ ساده لوح به او می دهند؛ شیخ ساده لوحی که پیش بینی هایش درست از آب در می آید.
سالها از قائم مقامی گذشته و آیت الله در رخت سفید و پاکیزه ای که نشانی از عبا و ردا ندارد، می گوید: “من گناهم این بود که آنچه درک می کردم و می دانستم شعاری و دروغ است به مرحوم امام می نوشتم، من بنا را بر این گذاشته بودم که جمهوری اسلامی است و صداقت و رفاقت در کار است.”