حرف روز

نویسنده

شعری از “بیداد”

از کلمه آتش برمی کشد

محمد نوری زاد

اشاره:  شعر، اگر در جان کلمه نفوذ کند و از جان کلمه بربجوشد، از همان کلمه آتش برمی کشد. شعری که می بینید و می شنوید از این جنس است. در اینجا کلمه، به رقص درمی اید و در عرصه ای از فهم و ادب و شوق جولان می دهد. من با تمام احساس و ایمان و باورم در برابر این کلمات برگزیده وآتشین سر تعظیم فرود می آورم

 

زبان سرخ و سر سبز

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است

 اما چه سود، حاصل گلهای پرپر است

شرم از نگاه بلبل بیدل نمی کنید

کزهجر گل نوای فغانش به هنجر است

از آن زمان که آینه گردان شب شدید

 آینه دل از غم دوران مکدر است

فردایتان چکیده امروز زندگیست

 امروزتان طلیعه ی فردای محشر است

وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید

 وقتی حدیث درد برایم مکرر است

وقتی ز چنگ شوم زمان مرگ می چکد

 وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است

وقتی بهار وصله ناجور فصلهاست

وقتی تبر مدافع حق صنوبر است

وقتی به دادگاه عدالت طناب دار

 بر صدر می نشیند و قاضی و داور است

وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست

ولی که نقش خون به دل ما مصور است

وقتی که نوح کشتی خود را به گل نشاند

 وقتی که مار معجزه یک پیمبر است

وقتی که بر خلاف تمام فسانه ها

امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است

از من مخواه شعر تر ای بیخبر

 شعری که خود از آن نچکد ننگ دفتر است

ما با زبان سرخ و سر سبزآمدیم

تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است

این تخته پاره ها که به آن چنگ میزنید

ته مانده های زورق بر خون شناور است

حرص جهان مزن که در این عهد بی ثبات

 روز نخست موعد مرگت مقرر است

هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد

 گرچه خطابه ی غزلم رو به آخر است

اما هوای شور رجز در قلم گرفت

سردار مثنوی به کف خود علم گرفت

در عرصه ستیز رجزخوان حق شدم

بر فرق شام تیره عمود فلق شدم

مغموم و دلشکسته و رنجور و خسته ام

 در ژرفنای درد عمیقی نشسته ام

پاییز بیکسی نفسم را گرفته است

بغضی گلوگه جرسم راگرفته است

دیگر بس است هر چه دو پهلو سروده ام

من ریزه خوار سفرهی ناکس نبوده ام

من وامدار حکمت اسرارم ای

عزیز من در طریق حیدر کرارم ای عزیز

من از دیار بیهقم از نسل سربدار

 شمشیر آبدیده¬ی میدان کارزار

ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم

 قبضه به دست تیشه فریاد میشوم

تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم

رازی هزار از پس پرده عیان کنم

دادی چنان کشم که جهان را خبر شود

 گوش فلک ز ناله¬ی بیداد کر شود

در شهر هر چه مینگرم غیر درد نیست

 حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست

اینجا نفس به حنجره انکار میشود

 با صد زبان کفر من اقرار میشود

با هر اذان صبح به گلدسته های شهر

هر روز دیو فاجعه بیدار میشود

اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین

 دیوار خانه روی تو آوار میشود

با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب

 هر روز روز واقعه تکرار میشود

آخر چگونه زار نگریم برای عشق

 وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق

دیدم در انزوای خزان باغ عشق را

 دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را

دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند

 مهم سکوت بر دهن قاصدک زدند

دیدم لگد به ساقه امید میزنند

شلاق شب به گرده خورشید میزنند

دیدم که گرگ بره ما را دریده است

 دیدم خروس دهکده را سر بریده است

دیدم هبل به جای خدا تکیه کرده بود

 دیدم دوباره رونق بازار برده بود

دیدم خدا به غربت خود زار میگریست

 در سوگ دین به پهنه رخسار میگرست

دیدم هر آنچه دیدنش ماتم است

 باز این چه شورش است که در خلق آدم است

از بس سرودم و نشنیدید خسته¬ام

من از نگاه سرد شما دلشکسته ام

ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان

 رنگ جهنم است تمام بهشتتان

شمشیرهای کهنه خود را رها کنید

 از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید

بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود

 هر چهار فصل سال همیشه بهار بود

اما به حکم سفسطه بیداد کرده اید

ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید

مردم به این سراچه به جز باد سرد نیست

هر کس که لاف مردی خود زد که مرد نیست

مردم حدیث خوردن شرم و قی حیاست

 صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست

مردم خدا نکرده مگر کور گشته اید

 یا از اصالت خودتان دور گشته اید

تا کی برای لقمه¬ی نان بندگی کنید

 تا کی به زیر منتشان زندگی کنید

اشعار سیقلی شده تقدیم کس نکن

گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن

دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای

در دری نثار ره خوک کرده ای

آزاده باش هر چه که هستی عزیز

 من حتی اگر که بت بپرستی عزیز من

اینان که از قبیله شوم سیاهیند

بیرق به دست شام غریب تباهیند

گویند این عجوزه شب راه چاره است

 آبستن سپیده¬ی صبحی دوباره است

ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست

 آبستن سپیده¬ی صبح پگاه نیست

مردم به سحر و شعبده در خواب رفته اید

در این کویر نشنه پی آب رفته اید

تا کی در انتظار مسیحی دوباره اید

 در جستجوی نور کدامین ستاره اید

مردم برای هیبتمان آبرو نماند

فریاد دادخواهیمان در گلو نماند

اینان تمام هستی ما را گرفته اند

 شور و نشاط و مستی ما را گرفته اند

در موج خیز حادثه کشتی شکسته است

 در ما غمی به وسعت دریا نشسته است

در زیر بار غصه، رمق ناله میکند

 از حجم این سروده ورق ناله میکند

اندوه این حدیث دلم را به خون کشید

عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید

هل من مبارز از بن دندان بر آورم

 رخش غزل دوباره به جولان درآورم

برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

 از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم

با ازدحام این همه بت در حریم حق

 فکری به حال غربت دین خدا کنیم

در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم

 در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم

باید دوباره قبله خود را عوض کنیم

 با خشت عشق کعبه ای از نو بنا کنیم

جای طواف سجده برای فریب خلق

 یک کار خیرمحض رضای خدا کنیم

در انتهای کوچه بن بست حسرتیم

 باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم

با این یقین که از پس یلدا سحر شود

 برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

 

لینک برای تماشای ویدئو

http://www.youtube.com/watch?v=BVfiMbKWXLM