تلخ تر از تلخ، به یاد ایرج گرگین

مهرانگیز کار
مهرانگیز کار

همین؟ لابد خواهیم گفت عمر خود را کرده بود، مریض هم که بود. همین؟ آیا این همه ی آنچه را که به ایرج گرگین و هم نسل های او هویت درخشان فرهنگی بخشیده است بازتاب می دهد؟ این نسل ها در 34 سال اخیر به کدام گناه از خاک شان ریشه کن شدند. چرا در میانسالی که دوران شکوفائی است، باد آنها را با خود برد. برخی از طوفان جان به در بردند و در جاهای دیگر خیمه زدند و قلم و کلام از نیام برکشیدند. اما هرگز حس و حال زیستن درون ایران را باز نیافتند. همیشه سقفی پیدا می شود که تو را و من را و گرگین را پناه می دهد و جرعه ای آب و لقمه ای نان، اما هرگز این نان و آب و سقف جائی برای “خدا را شکر” در سامانه ی درون زخم حورده ی ما باقی نمی گذارد. ایرج گرگین نمادی از آن سلسله بود که همیشه حرمت رسانه را پاس می داشت وحرمت کلام و قلم را حتا در واگوئی سرشت ویرانگر حاکمان فریبکار ایران پس از انقلاب به زشتی نمی آلود. باری اورا که جوان بود و حرف و سخن بسیار داشت در تلویزیون ایران (ثابت) می دیدیم که کمال و متانت و وقار را با کار رسانه ای در می آمیخت. باری اورا از ایستگاه های رادیوهای تازه تاسیس و مدرن تهران می شنیدیم و باری در نشریه ی “تماشا” او را و مجموعه ی همکارانش را می خواندیم و تماشا می کردیم. مثل این بود که رسانه را تنها ابزار رهائی ایران از جهل می شناخت و پیاپی با پیچ و مهره های این ابزار ور می رفت. چیره دست و خوشفکر و با مرام بود.

 همه ی استعداد های نظیر ایرج گرگین که کار فرهنگی را بر کار چریکی ترجیح داده بودند، و در آن کشور استبداد زده نهال ها کاشته و شخم ها بر زمین کوبیده بودند تا توش و توان فرهنگی کشور سنگین بشود، یک شبه، به راستی یک شبه شدند “فرعونیان” و به ناچار بر آن خاک بوسه زدند و عطایش را به لقایش بخشیدند. اغلب با جیب های خالی و امیدی واهی که زود باز می گردند و کار ناتمام خود را ادامه می دهند.پاره ای از آن نسل ها که در جنگ چریکی یا ادبی با رژیم شاه در گیر شده بودند در دم با حاکمان نورسیده در این افترا زنی همنوا شدند. افسوس که آنها نیز زود از نفس افتادند. به عبارت دیگر نفس شان را گرفتند. حاکمان نورسیده به آنها هم مجال ندادند تا از انقلابی که شالوده اش را آنها ریخته بودند، سهمی و دستکم امنیتی هرچند اندک نصیب شان بشود. گورهاشان را روزها می کندند و بدن شان را در تاریکی شب دفن می کردند. و ما که چریک نبودیم، کنفدراسیونی نبودیم، از مبارزات خود با شاه افسانه پردازی نمی کردیم، جمعی زود فهمیدیم چه خبر است و رفتیم، مثل ایرج گرگین و جمعی حتا بیش از دو دهه دم دست آنها ماندیم و کار کردیم. طعمه ای شدیم و افتادیم توی دهان کوسه هائی که اول با افترا به جان مان افتادند و هنگامی که دیدند پوست کلفت و رند و توانائیم و نوشتن و گفتن و دور زدن سانسور را آموخته ایم، هریک را با شگردی و حیله ای از آن خاک بیرون انداختند. گفتند فقط یک روزنامه کیهان شریعتمداری کافی است تا بمانیم و بچاپیم. گفتند فقط یک صدا و سیمای جمهوری اسلامی کافی است تا ببریم و بدوزیم زبان های راستگو و بر سر پیمان برای عزت ایران را.

ایرج گرگین را در پریشان گوئی ها ی خود گم کردم . هر بار که گوری خارج از ایران گشوده می شود و تنی از این نسل را در بر می گیرد، هزاران داغ تازه می شود. آخرین بار که خود سوگوار دلسوخته ای از این نسل بودم، ایرج گرگین را در خانه ی فاطی در واشنگتون دیدم. فاطی به هر بهانه تنی چند از ما را بر سفره ی همیشه گشاده اش می نشاند تا دل خالی کنیم. گرگین را نشناختم. تسلیت گفت و من پرسیدم جنابعالی؟ او با وقار همیشگی سر خم کرد. گفت: ایرج گرگین… و من آتش گرفتم از شرم.

پیش تر ها او را که هنوز جوان بود در لوس آنجلس دیده بودم. باز هم در کار دل و نه در کار گل. رسانه را به زبان فارسی غنا می بخشید و ادب و نزاکت را همچنان پاس می داشت. خشم را فرو می خورد و یادش نمی رفت که با کلام خود شکیبائی را بشارت بدهد. روزگاری نه چندان دور او را در پراگ دیدم. بسیار می کوشید تا بیماری اش را پنهان کند و از عهده بر نمی آمد. پیاپی عرق می ریخت و دستمال های خیس را با دستمال تازه ای عوض می کرد. خانه اش کوچک بود و چشمهایش همچنان از امید برق می زد. شالوده ی رادیوئی تازه به زبان فارسی را ریخته بود با نام رادیو آزادی. در ایران که بودم نیروهای امنیتی مستقیم و غیر مستقیم پیغام می فرستادند که با این رادیو مبادا مصاحبه کنید. روزهائی پسر شجاع می شدم و این پیغام را پشت گوش می انداختم و مصاحبه می کردم. روزهائی هم بود که از سایه ی خودم می ترسیدم و تا صدای سوت تلفن راه دور را می شنیدم ودر پی آن صدای یکی از گویندگان رادیو آزادی را، بی گفت و گو قطع می کردم. گفته می شد این رادیو در فروپاشی رژیم های توتالیتر نابغه است. ایرج گرگین را عشق به کار رسانه ای به پراگ کشیده بود، نه فروپاشی. رسانه اش را در ایران جا گذاشته بود و مثل همه ی اهل رسانه که در ایران، رسانه از دست می دهند به خود حق می داد در سرزمین دیگری سوای ایران که کمر به قتل او و نسل اش بسته اند، به نیروی رسانه با مردم سرزمین اش حرف بزند. برای کسی که از قبیله ی خود به اجبار دور می افتد، دهان گشودن در برابر هر روزنه ای که او را با قبیله اش مربوط کند یک حق است. در زندان اوین تهران، بند 240 انفرادی زنان به چشم دیده ام که زن زندانی در سلول انفرادی برای مطالبه ی این حق از لوله ی دستشوئی سلول استفاده می کرد. دهان بر لوله می نهاد و با بند مردان که طبقه ی بالا بود را بطه بر قرار می کرد. نسل های ما به ناچار سیم های رابطه را در خاک دیگران جست و یافت و با ایجاد رسانه های فارسی زبان خارج از کشور که بی گمان ایرج گرگین یک بنیانگزار بی ادعا و دانای انواع با کیفیتی از آن بود با ایران از دست رفته اش رابطه بر قرار کرد. رابطه ای کاملا نزدیک به را بطه ی عاشق و معشوق. کدام عاشق را می شناسید که اورا با لگد از معشوق جدا کرده باشند و سینه خیز دور و بر خانه ی معشوق پرسه نزند؟

رادیو آزادی در مکتب ایرج گرگین کارآموزی کرد . فروپاشی هم نکرد. شاید خواست و نشد. وقت بسیار است. رادیو فردا بر آن شالوده که ایرج گرگین ریخت جان گرفت. در سراسر ایران شنیده می شود. مثل این است که ایرج گرگین به تعداد شنوندگان این رادیو، خود را در ایران تکثیر کرده است. ایرج گرگین احتیاج به فاتحه خوانی ندارد. نسل های او در آوارگی تبدیل شد ند به “تبعیدی- رسانه”  و در ایران که باقی ماندند تبدیل شدند به “رسانه ی شفاهی” و از همان روزی که انقلاب چهره اش کریه و خونین شد، افرادی از این نسل، صبح به صبح با حرف و نقلی که آن را سینه به سینه چرخانده و می چرخانند ، تن ستمگران حاکم را لرزانده و می لرزانند. این نقش را آن هنگام آغاز کردند که از پیامک و مانند آن خبری نبود. شنود هم روی تلفن ها بسیار بود.

این همه را گفتم تا بر بغض خود که صبح روز جمعه ترکید لگام زده باشم. وگرنه این نسل شوربخت خود به قدر کافی برای خودش عزاداری کرده است و می کند. تا زنده است هر شب خواب می بیند باری دیگر به زادگاهش که مین روبی شده و پاکیزه و امن شده بازگشته و هر صبح که بیدار می شود در حسرت تعبیر آن خواب از بیداری بیزاری می کند تا شامی دیگر و خوابی دیگر…