این داستان کاملا تخیلی است، اگر نویسنده یا خبرنگار هستید و فکر می کنید به دلیل همین نوشته نیم ساعت دیگر تلفن تان زنگ می زند و آقای حسینی یا هاشمی یا اسلامی یا اخوان یا یکی دیگر با شما حرف می زند و این دیالوگ ها را با کمی تغییر می گوید، اشتباه می کنید. علت انتشار این تلفن هم فقط این است که موضوع دیگری از جمله محاکمه مجسمه ستارخان و باقرخان و هفت هشت موضوع دیگر را در ذهن نداشتم و فقط همین موضوع به ذهنم رسید.
هاتف غیبی: الو، حاج آقا نبوی
من( یک دفعه بوی بهارستان می آید): صام علیک، مسعود! توئی بیمزه؟
هاتف غیبی( با رعایت نکات امنیتی می خندد): نه حاج آقا، بنده مسعود نیستم، منتظر جناب بهنود بودین؟
من( بوهای بدی احساس می کنم، فکر کنم خورشت کاری داریم): شما؟
هاتف غیبی: شما از ما خوشتون نمی آد، ولی من سالهاست کارهای شما رو تعقیب می کنم.
من: نیکان! خره، توئی؟ خودنویس ات هنوز …؟
هاتف غیبی: نه حاج آقا، من جناب کوثر نیستم، من از تهران زنگ می زنم.
من( خیالم راحت می شود): سلللام، چطوری؟
هاتف غیبی: حاج آقا، ما از ارادتمندان شمائیم، کارهاتون رو دوست داریم.
من( احساس خود مودب بینی پیدا می کنم): خیلی ممنون. من شما رو می شناسم؟
هاتف غیبی: نه، شما منو نمی شناسین، ولی من شما رو خوب می شناسم.
من: بسیار عالی، حالا فرمایش تون رو بفرمائید.
هاتف غیبی: حاج آقا، بچه ها از شما خیلی دلخورند.
من: ببین داداش، اگر سریع نری سر اصل مطلب گوشی رو قطع می کنم.
هاتف غیبی( صدای ضبط کردن صدا می آید): تیلیک تیلیک….
من: فرشاد تویی؟
هاتف غیبی: نه حاج آقا نبوی، من از طرفداران شما هستم، می خواستم نصیحتی به شما بکنم.
من: بفرمائید، من سراپاگوشم( همه جایم گوش می شود، صدای همه چیز را می شنوم)
هاتف غیبی: ببین آقا ابراهیم! شما تا حالا چند بار علیه رهبری مطلب نوشتید؟
من: خیلی، مثلا صد بار
هاتف غیبی: نه، بیشتر، شما با این مطلب دیروزی تون دقیقا 274 تا مقاله علیه رهبری نوشتین.
من( کشف می کنم): فرشاد، دیدی گفتم تویی، لامصب ضبط نکن.
هاتف غیبی: نه سید، من فرشاد نیستم، من حسینی هستم.
من( یک دفعه صحنه کربلا جلوی چشمم می آید): سلام آقای اسلامی
هاتف غیبی: حسینی هستم، علی حسینی
من: خوب داداش، از اطلاعات زنگ می زنی، حرف تو بزن! می خوای تهدید کنی؟
هاتف غیبی: نه آقا سید، ما کاری به شما نداریم، می خواستم بگم شما اشتباه می کنی، من از اطلاعات نیستم، من از طرفداران شما هستم. ببین سید، شما تا حالا این همه مطلب علیه مقام معظم نوشتی، کسی به شما چیزی گفته؟
من: نگفته، ولی اگر دم دست بودم، لابد شیشه نوشابه ای چیزی….
هاتف غیبی( می خندد): نه برادر، قضیه شیشه نوشابه رو شما که می دونی جدی نیست.
من: خوب، حالا چی؟ می خوای چی کار کنم؟
هاتف غیبی: سید، می خوام شیر فهم بشی، می گم این همه شما از جنبش سبز دفاع کردی و از حاج آقا موسوی دفاع کردی و از خاتمی دفاع کردی، تا حالا کسی کاری به شما کرده؟
من: من که بروکسل هستم، ولی اگر تهران بودم، ممکن بود، راستی نوشابه کوکا مشهدی هم مزه اش خوبه ها، پلاستیکی هم هست.
هاتف غیبی( می خندد): سید، شما همیشه طنازی، ولی به یادت می آرم وقتی شما اصلاح طلب ها وقتی علیه هاشمی شروع کردین نوشتن این هاشمی بود که همه تون رو تعطیل کرد.
من: یعنی می فرمائید چی کار کنم؟ منم مدام ورد بگیرم که روز به روز دریغ از دیروز؟
هاتف غیبی: سید! من صلاح خودتو می خوام، یادمه سه سال قبل نوشته بودی که صد و بیست تا مطلب علیه هاشمی نوشتی.
من: خب، که چی؟ حالا باید چی کار کنم؟
هاتف غیبی: ببین، شما الآن توی ایران نیستی، وقتی شما از هاشمی دفاع می کنی، خودبخود حرف آقای دکتر که می گه سبزها دنباله روی هاشمی هستند درست درمی آد.
من: ببینم داداش، تو رفیق سبزهایی یا رفیق احمدی نژاد؟
هاتف غیبی: من سبزم، ولی نه سبز مغزپسته ای( می خندد) ما هم از شما طنز یاد گرفتیم.
من: خوب، آقای سبز علوی، بنال ببینم مشکلت کجاست؟
هاتف غیبی: مشکلم اینه که شما برای چی این همه از هاشمی دفاع می کنی؟ اون دستش توی دست آمریکاس، مهدی هم حالشو می کنه شما هم همه تون نابود می شید.
من: البته منم می ترسم مثل سعیدی سیرجانی طرفداری از هاشمی بکنم، بعد بیام ایران و شما حلواارده و واجبی رو قاطی کنی بدی بخورم. من صبحانه حلواارده دوست ندارم، از کشک بادمجون هم برای ارتباط ناموسی خوشم نمی آد.
هاتف غیبی: نه برادر، دیگه اون دوره تموم شد، من بخاطر خودت می گم، شما هر چی می خوای به مقام معظم بگو، اصلا علمدار سبزها بشو ولی بیخودی خودت رو خراب این خانواده نکن، اینها اصل ندارند.
من: دیگه فرمایشی نیست؟
هاتف غیبی: ببین، الآن مهدی اومده اونجا داره حال می کنه، شما خودتو خراب اون نکن.
من: آخه لامروت می خوای گوشی رو بدم دست خود مهدی ببینی که داره نماز شب می خونه.
هاتف غیبی: الآن که بعد از ظهره
من: خوب منم همینو می گم دیگه، انتظار داری خانواده ای که تو می گی اصل شون خرابه، دم ظهر توی اروپا، نماز شب بخونن؟
هاتف غیبی: ببین، شما یادت باشه که ما هیچ مشکلی با اینکه شما انتقاد از نظام بکنی نداریم، هیچ مشکلی هم با سبز بودن شما نداریم، فقط نذار مرزها مخدوش بشه.
من: لامروت، مگه من ریگی ام که مرزها رو مخدوش کنم، من نشستم گوشه بلژیک دارم ماست با نیم درصد چربی می خورم، روزی یک مقاله می نویسم، کاری به کسی ندارم.
هاتف غیبی: پس شما به دوستان دیگه هم بگو، این هاشمی رو بگذارید کنار، مهدی هم اگر برگرده پدرشو در می آریم، همه تونو لو می ده، البته من از خودم از سبزهام، اصلا اطلاعاتی نیستم، ولی این موارد رو در نظر بگیرید. می دانی چند تا پرونده زنا داره
من: زنا، اونم مهدی هاشمی، در ایران؟
هاتف غیبی: مگه زنا چیه. در باشگاه اسب سواری با دخترای معصوم اسب سواری همین است دیگه.
من: اسب سواری که آقا مجتبی هم میکنه .
هاتف غیبی: خب اون را هم بنویس… ببین در این مملکت فقط دکتره که دامنش پاکشه. البته این اواخر آقای رحیمی هم دامنش…
من: داده لباس شوئی… چون تا ما بودیم که پاک نبود
هاتف غیبی: گفتم بابا نمکی داور
من: چی شد بهت خندیدم پسرخاله شدی
هاتف غیبی: به هر حال من وظیفه شرعی خودم می دیدم که بهت بگم. تو با همه کارهائی که کردی دامنت آلوده نیست، اگر خواستی یک موقع برگردی، یک نامه می نویسی…
من: مثل حسین درخشان ؟
هاتف غیبی: ای بابا ، هی به استثناها گیر بده. می دانی دوبار تا به حال دکتر شخصا پرونده حسین درخشان را خواسته…
من: خب چرا ولش نمی کنین
هاتف غیبی: کمی صبر کن
من: نه جانم بگو اون کسی را نداره، اگه خبرنگار مجله ای خارجی بود و یا یک آمریکائی نامه می نوشت الان اون هم این جا داشت خودنویس جوهر می کرد.
هاتف غیبی: در ضمن می خواستم به دوستات هم پیام بدی …
من: برو دیگه حوصله ات را ندارم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.