امروز روز احضار کردن مکرر به زیر هشت بود. با خواستن و اعزام به حفاظت شروع شد؛ جایی که برخلاف نامش، رفتن به آنجا برای ما مسرعت بخش است و پیامآور دریافت وسایل جدید تحویلی. این بار خیلی زود شروع شده بود، درست روز عادی پس از ملاقات پنجشنبه. کتابها رسید و چند دفتر که دو جلد آن اشتباها دو خطی بود و انگلیسی.
شاید این اتفاق باعث شود که آموختن انگلیسی را جدیتر بگیرم، هر چند که فعلا روزی سی چهل دقیقه با جدیت به گوش کردن نوارهای آموزشی ارسالی و یادداشت برداشتن میپردازم. شاید باید مساله را جدیتر بگیرم و بگویم بگردند و کتاب اصطلاحات آکسفورد را بیابند، یا در نهایت یک جلد جدید از این کتاب قطور و پرمحتوا را برایم بخرند. کتابی است که در کنار اصطلاحات مجموعه حروف اضافه و کاربرد آن را در آن میتوان یافت، با کاربردهای متعدد از هر یک. در مورد دوم که زیر هشت صدایم کردند و اعزام به دفتر رئیس زندان، بخشی از صحبت ها هم به زبان و آموزش آن کشیده شد و نوعی درخواست محترمانه و غیرمستقیم برای آموختن زبان توسط ما.
به گونهای خودم را در حاشیه قرار دادم و نام رضا رفیعی فروشانی را مطرح کردم، اما از آنجا که پاسخ دقیق او و واکنش دیگر دوستان را نمیدانستم به گونهای از کنارش گذشتم تا در مورد این پیشنهاد بیشتر فکر کنم و راه و روشی خاص بیابم. پرسش اصلی این است که میتوان بین زندانی سیاسی و رئیس زندان روابطی دوستانهتر در حد معلم و شاگردی هم شکل داد؟ آیا این کار مسالهساز و پرسش برانگیز نخواهد بود؟
در پی احضاری که مسعود روز پنجشنبه به دفتر رئیس زندان شده وحاج کاظم در مورد بیانیه ی اعتصاب غذای زندانیان ۳۵۰ پرسش هایی را مطرح کرده بود، انتظار فراخواندن خودم را هم داشتم. در آن دیدار بحث ما هم مطرح و در حاشیه پرسش اصلی این حرف عنوان شده بود که “ما از شما رضایت داریم و این نکته را به دادستان و مسؤولان وزارت اطلاعات نیز مطرح کردهایم؛ سعی ما هم این بود که حتیالامکان با درخواستهای شما موافقت کنیم، از جمله پذیرفتن تقاضای کار تو و درخواست پیمانی و…”. وی در ضمن گفته بود که با در خواست من نیز برای کار در بخش فرهنگی موافقت شده است. تقاضایی که از ابتدای ورود به زندان مطرح کرده بودم. دو هفته پیش نیز نامه ی جدیدی ارسال کرده بودم که در ظاهر دیده اما خوانده نشده بود. شاید در زیر کاغذ های درخواست کتاب و نوار و… گم شده باشد. قرار این بود که گرامی نامه را باز گرداند و پیگیر مساله شود که حادثه ی فوت عمویش- احتمالا همان که میگفت درگیر سرطانش و شب ماندن در بیمارستان است - پیش آمد. صبح به سید مسؤول دفتر رئیس زندان زنگ زدم و پیگیر ماجرا شدم. قول داد که مساله را با حاج کاظم طرح کند و جواب تقاضاهای متعدد را از او بگیرد.
از واحد حفاظت هم که باز میگشتیم، از حسن اخلاق (…)، این پاسدار بند همراه و همدل زندانیان سیاسی استفاده کردم و گفتم میخواهم سری به علیمحمدی بزنم، معاون قضایی زندان که از ابتدای ورود به رجایی شهر او را معاون فرهنگی معرفی کرده بودم. وی امروز تاکید داشت که زندان معاون فرهنگی ندارد و ترکاشوند مسؤول فرهنگی در این جایگاه نیز کار میکند. ملاقات با علیمحمدی فرصتی فراهم میآورد که به واحدهای مجاور هم سری بزنم و احیانا دوستانی را که مدتها فرصت دیدارشان دست نداده بود، ملاقات کنم.
در عمل این بار امکانپذیر نشد. در مقابل چند زندانی بند ۲ که در انتظار ملاقات با معاون قضایی زندان بودند تا پیگیر پرونده و آزادی و مرخصیشان شوند به پستم خوردند، از جمله (…)، یک عضو سابق سپاه که جرمش جاسوسی بود در خصوص فروش اطلاعات در ازای دریافت پول. از او سراغ جمشید صادقالحسینی را گرفتم که می دانستم همراه مجید توکلی از ۳۵۰ به رجایی شهر انتقال یافته است. او را احتمالا به دلیل جرم جاسوسی و حکم حبس ابد به بند۲ فرستاده بودند. اکنون (…) میگفت که در سالن ۴ با جمشید هم اتاق هستند و دائم مشغول بازی شطرنج. صادق الحسینی گفت او را پس از سه روز نگهداری در حسینیه سالن ۴- مکانی که هر یک از ما در ابتدای ورود چند روزی را در آن گذرانده ایم- به این مکان منتقل کردهاند. از اوضاع و احوال حاج غلامرضا، وکیل بند سابق حسینیه سالن ۴ هم پرسیدم. با شگفتی شنیدم که نه تنها هنوز آزاد نشده، بلکه او را از وکیل بندی هم برداشته و به اتاقی در سالن ۵ انتقال داده اند.
(…) در مقابل این پرسش که چرا جمشید درخواست انتقال به بند ۳ و حسینیه ما را نداده، گفت “این تقاضایی بوده است که صادقالحسینی و چند زندانی امنیتی دیگر از جمله خود من داشتهایم، اما تاکنون با آن موافقت نشده است و در نهایت گفتهاند که قرار است شما را هم به بند ۲ بازگردانند”. به ذهنم آمد که این جواب برای نوعی بایگانی کردن درخواستهای مکرر انتقال آن ها مطرح شده است. به او گفتم: انتقال ما به بند ۲ بعید است، اما گویا منتظرند کارهای بند جدید نسوان تمام شود و ما را به محل آن ها انتقال دهند.
در ملاقاتم با علیمحمدی او نیز به رضایت مسؤولان رجایی شهر از زندانیان سیاسی انتقال یافته به حسینیه، به جز مصطفی.. و ارژنگ داوودی اشاره داشت. من هم در کنار بحثهای عادی از ضرورت اجابت درخواستهایم و استفاده زندان از تواناییهای شخصی و امکانات عمومی که میتوانم فراهم آورم، از جمله تهیه ی کتاب برای کتابخانه و… سخن به میان آوردم و از او خواستم که سفارش این مساله را به حاج کاظم بکند.
احضارم به زیر هشت برای اعزام به دفتر رئیس زندان میتوانست به هر یک از این موارد یا ترکیبی از آنها ارتباط داشته باشد. اقدامی که مسلما یک سویه نبود. اگر پرسشی مطرح میشد و احیانا بازخواستی، به قول برخی از دوستان، دادن امتیازهایی هم به همراه داشت- مانند دیدار گذشته. حاج کاظم ابتدا به ریش و پشمی که دوباره پیدا کردهام، اشاره کرد و علت آن را پرسید، چون خبر داشت که آن را تا زمان برگزاری دادگاه به حال خود رها کرده بودم. توضیح دادم که “ این بار مساله مهمی نیست، چون آب بند چهارشنبه قطع بود، نتوانستم به سلمانی بروم و ریشم را به شکل پروفسوری درآورم، شما هم که با آوردن دستگاه ریش تراشی موزر مخالفت میکنید!” به میان حرفم دوید: کی مخالفت کرده ام، نه یک دستگاه، بگو همین امروز ده دستگاه بیاورند!
در ادامه نظرم را در مورد سفر رئیس جمهور به نیویورک پرسید و سخنرانیها و مصاحبههای احمدینژاد در آمریکا. گفتم که غیر از شلوغ کاری و تیز کردن آتش دشمنی و عداوت با دیگر کشورها، بهانه دادن به غربی ها برای تشدید فشارها و وسعت بخشیدن به تحریمهای اقتصادی نتیجهای نداشته است. این احتمال را نیز مطرح کردم که او پس از بازگشت به تهران، به دلیل پیامدهای منفی سفرش، با مسائل و مشکلاتی مواجه خواهد شد. زود متوجه شدم که این پیش بینی کاملا غلط بوده است. به حسینیه که بازگشتم، وقتی در نبودن روزنامههای کیهان و ایران و.. به مطالعه روزنامههای رایگان- اطلاعات و حمایت پرداختم و سخنان حمایتگرانه محافظهکاران منتقد دولت مانند احمد توکلی و علی لاریجانی را از تلویزیون شنیدم، دریافتم که دستور حمایت از بیت رهبری صادر شده است. می توان حدس زد که حرفهای احمدی نژاد در واقع سخنان آقای خامنهای بوده که از دهان وی، با لحن خاص او، بیرون آمده است.
حاج کاظم چندان معطلم نگذاشت و پس از این مقدمات، مستقیم رفت سر اصل موضوع، با پرسشی در مورد بیانیه ی حمایت از زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ و پیامد شکایت مجددم از رهبری و… به دلیل آمادگی، در مقابل این سوال گفتم که در زمان اعتصاب غذای این دوستان توسط خانوادهام و بستگان زندانیان سیاسی مستقر در اوین، از آن ها درخواست کردم که به اعتصاب غذا پایان دهند، به جسم و جان خود صدمه نزنند و خویشتن را سرحال نگاه دارند برای آینده…! به میان حرف ام آمد که این که چیز بدی نیست و خیلی هم خوب است. در مورد شکایت از آقای خامنه ای هم توضیح دادم که “مساله مربوط به زمان برگزاری دادگاه است و نامهای که متعاقبا برای پیگیری شکایت به رئیس قوه قضائیه نوشتهام. کار من تمام شده است، اما خانم عبادی وکیلام پیگیر آن در مجامع بینالمللی و محاکم جهانی هست”.
او درخواست کرد که این نکات را مکتوب هم کنم. باز به این نکته اشاره کرد که ما ۲۰ درصد مسائلی را که از ما میخواهند به شما تحمیل نمی کنیم! با توجه به این که می دانستم صورتجلسه این مذاکرات را به مقام های بالاتر ارائه کند، تاکید کردم که مباحث مطرح شده را خواهم نوشت و ارائه خواهم کرد. بعد نوبت من بود که درخواستهایم را ردیف کنم و به قول دوستان “امتیاز” بگیرم. در مورد خرید و اهدای کتاب به کتابخانه ی مرکزی زندان در جا موافقت کرد. اما در خصوص مجوز داشتن لپتاپ گفت که این کار در حیطه ی اختیار او نیست، ولی درمقابل برای کار کردن در واحد فرهنگی مشکلی وجود ندارد و از رایانه آن جا می توانم برای تایپ کردن مطالب شخصی استفاده کنم، مشروط به خوانده شدن تمام آن ها. قول داد که در این مورد دستور لازم را به ترکاشوند بدهد.
بحث دیگر ما موضوع در اختیار داشتن برنامههای تلویزیونی شبکه زندان و ضرورت پخش فیلم ها، سریال ها و موسیقی مناسب از طریق دی وی دی های موجود در بازار. در اینجا بود که از وضعیت حکمام پرسید. گفتم : کماکان بلاتکلیف است، از این رو شما این نوع کارها را موکول نکنید، به صدور حکم دادگاه و تثبیت وضعیت ما در زندان. شاید قرار باشد چنین شرایطی طویلالمدت باشد، هرچند که قاضی پرونده اعلام کرده است حکم را برای تایپ به واحد مربوطه ارسال کرده است. در این مورد هم اعلام موافقت کرد و قرار شد با ترکاشوند صحبت کند. در حاشیه این مباحث بود که موضوع آموزش زبان مطرح شد و از ادامه ی کار نصب سایت تلویزیونی توسط رفیعی پرسید. گزارش را که شنید با ورود و نصب آنتن بشقابی موافقت کرد و در واقع استقرار ماهواره. به حسینیه که بازگشتم موضوع را با رفیعی مطرح کردم برای پیگیری جدی تر آن، شاید ما هم از آن منتفع شویم.
در خواست داشتن دستگاههای بدنسازی و استقرار آن همچون دیگر بندها در محوطه هواخوری بند ۳ که مطرح شد حاج کاظم نصب چند دستگاه در بند ۲ را تایید کرد، همچنین بند نسوان که پیش از کارسازی شده بوده است. این نکته مشخص شد که شهرداری خریدار و متولی ماجراست. به این دلیل پرسیدم که آیا ما میتوانیم منابع مالی را تامین کنیم که جواب مثبت بود. قرار شد که آقای گلی، رئیس جهاد لیست قیمتها را برای انتخاب در اختیارم بگذارد. در جا دستور آن صادر شد.
چون علیمحمدی برای رفتن به مراسم ختم عموی گرامی سر رسید، حرفها نیمه کاره ماند و پیگیریهای اجرایی آن، به ویژه با واحد فرهنگی. پیش از رفتن به سید دستور داد که با درخواستهای خرید به جز پلوپز موافقت شود و امکان خرید از فروشگاه پرسنلی برای زندانیان سیاسی فراهم آید؛- همان که دائم گرامی میگفت امکانپذیر نیست.
به این ترتیب من دومین نفری بودم که بحث زندانیان بند ۳۵۰ با وی مطرح میشد، صبح از مسعود پرسیده بودم که آیا مهدی و داوود نیز در این خصوص با حاج کاظم دیدار و گفتوگو نداشتهاند که پاسخش منفی بود. در پی مباحثات روز جمعه، برخوردم با… سنگین است. او یک دوبار بلند سلام کرده است. من بیشتر واکنش داشته ام در حد گفتن علیک سلام با لحن عربی و رسمی. از این رو جایی برای پرسش مستقیم در خصوص این مساله نبوده است.
به دوستان گروه دیگر- حشمت و منصور و رفیعی و…- ماجرا را گفتم تا اگر آنها را هم احضار کردند آمادگی ذهنی لازم را داشته باشند. حشمت در ابتدای بحث نظرش این بود که جواب سربالا بدهد، اما بعد که ابعاد مختلف مساله و نوعی تعامل مثبت مسؤولان زندان مطرح شد و ضرورت برخورد مثبت ما با آن ها که سعی دارند فارغ از اتهام و جرم ما و نگاه سیاسی مان به حکومت و مسؤولان نظام تنها به عنوان زندانبان با ما کنار بیایند، نگاهش تغییر یافت.
هنوز ساعتی از طرح این بحث نگذشته بود که این بار اسانلو را به زیر هشت خواستند. منصور پس از بازگشت شرح داد که پرسشی مشابه با او مطرح شده و برخوردها هم مثبت و دوستانه بوده است. او گفته بود که چهار سال است در زندان رجایی شهر است و به تبع آن نمی توانسته تماسی با زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ داشته باشد. در ضمن از ماجراهای پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ دور بوده است و دستگیر شدگان آن.
اسانلو بعد هم گله کرده بود که چرا حاج کاظم اتهام و برخورد واحد بازپرسی و… را دنبال کرده و او را به دادگاه فرستاده است که به تبع آن یک سال بر مدت حبساش افزوده اند. حاج کاظم با تاکید بر رضایت خود از رفتار منصور، گفته بوده که تلاش خواهد کرد که این حکم را ملغی کند. در ضمن از او خواسته بود بیشتر با وی در تماس باشد و اگر نیاز و درخواستی دارد مستقیم با خودش مطرح کند تا حتیالامکان مشکلاتش برطرف گردد. او هم در جا بحث بهبود وضعیت غذا و ضرورت ارائه ی میوه و سبزی های تازه را که با دکتر رجبی مطرح کرده بود، با رئیس زندان در میان گذارده بود. او جواب حاج کاظم را مثبت ارزیابی میکرد.
در پی ملاقات صبح، از یک سو با جواد تماس گرفتم برای فراهم آوردن زمینه ی ارسال کتابهای اهدایی؛ برنامهای که از ابتدای دستگیری و در زمان بازداشت در بند۲۰۹، حبس در بند ۳۵۹ اوین و همچنین بندهای ۲ و ۳ زندان رجایی شهر بیش از یک سال پیگیرش بوده ام. اکنون به صورت رسمی رئیس زندان موافقتش را اعلام کرده بود. از سوی دیگربرای گرفتن لیست و بحث ضرورت نصب فوری دستگاههای بدنسازی در محوطه، به سراغ رئیس جهاد رفتم. قرار شد ابتدا با حاج کاظم صحبت کند تا بعد قول و قرار های لازم را با یکدیگر بگذاریم.
در پی این دیدار بود که به ذهنم رسید از طریق احمد مسجد جامعی، شورای شهر تهران یا حتی محمد عطریانفر با قالیباف تماس گرفته شود و از او بخواهند که شهرداری اقدام مشابه بندهای ۲ و ۷ را در اینجا هم داشته باشد. منتهی نمیدانم که انجام این کار به شهرداری کرج بازمیگردد یا در حیطه ی اختیارات و وظایف شهرداری تهران هم میتواند باشد، به ویژه اکنون که کرج خود مرکز استان البرز شده است.
در مجموع، اکنون بیش از پیش خوشبین هستم که وجودم در زندان بتواند برای زندانیان دیگر مفید باشد و مساله تنها به گذراندن ایام بازنشستگی محدود نشود و کتاب خواندن.
نکته ی جالب این است که وقتی از واحد حفاظت بازمیگشتیم و من درخواست ملاقات با علیمحمدی را با پاسدار بند مطرح کردم، محمودیان هم از فرصت استفاده کرد که در این توقف سرور برانگیز سری به ساندویچی زندان بزند. تلاشی موفقیتآمیز که نتیجه اش کیسه ی سیاه بزرگی مملو از سوسیس و کالباس و… به هر حال اگر روزی حمل بار گران از فروشگاه هم نباشد، از ساندویچی هست! مهدی این روزها حسابی به زبان خواندن هم چسبیده است. با توجه به شروع شدن دورههای جدید کلاسهای آموزشی زندان و ثبتنام مراکز آموزش عالی غیرحضوری و نیمه حضوری و علمی کاربردی پیشنهاد کردم که این دورهها را جدی بگیرد، گفت که خودش در پی آن بوده و هست.
انسان اوج کینه و بربریت را در نظامی که مبنای تابش و استقرار آن حفظ و ارتقای کرامت انسان بوده است، چه خوب میتواند با حوادثی کوچک درک کند. نه تنها اجازه نداده اند خانم ستوده پیش از فوت پدر بیمارش او را ببیند، حتی اجازه ی شرکت در مراسم تشییع جنازه هم به او صادر نشده است. غروب به خانه شان زنگ زدم، برای گفتن تسلیت. آقای خندان درگیر آمد و رفت مهمانهای از راه رسیده بود. با پسر کوچک نسرین خوش و بشی کردم و با مادر شوهرش صحبت کردم و تسلیت گفتم. به رویا سپرده ام که روز یکشنبه تاج گلی به مسجد نور بفرستد با نصب کارتی روی آن از جانب عیسی سحرخیز و دیگر زندانیان سیاسی رجایی شهر. تاکید کرده ام که اگر اجازه ی این کار را ندادند به نصب یک کارت شخصی بسنده شود، به هر حال کاچی به از هیچی است!
صبح یکشنبه۸۹/۷/۴ ساعت ۱۱هواخوری جهاد، بند ۳ کارگری