الامتحانة من الایمان
نماز ظهر مدرسه اجباری نبود ولی وقتش که میرسید ناظم میآمد دم کلاس و با ترکهاش چند بار به در میکوبید. کتابخانهی مدرسه که با حفظ سمت اتاق پینگپونگ، محل تشکیل جلسات انجمن اسلامی، ساندویچی زنگهای تفریح و خیلی چیزهای دیگر و ضمناً با ده جور چاپ از “داستان راستان” مطهری، کتابخانه هم میشد که باشد، در این ساعت به نمازخانه هم تغییر کاربری میداد و بچههائی که عمدتاً الکی سر و صورتشان را به نشانهی وضو خیس کرده بودند همانطور که تظاهر به بالا و پائین کردن تای آستین پیراهنشان میکردند وارد این مکان عجیب غریب که فعلاً نمازخانه بود میشدند.
آنهائی که خوششانس و قدری هم فرز بودند خودشان را از بالای دیوار مدرسه “نجات” میدادند و قدری در راه خانه با دیگر رفقایشان، در خیابانها تاب میخوردند. در این عملیات پیچیدهی جنگی، علی بارها توانسته بود به کمک “قلاب” دوستان موفق به صعود از این غیر ممکن بشود و زمانی را که عمدتاً به پخ زدن و مزه ریختن بین صفوف نماز مدرسه باید میگذشت را جور دیگری هدر بدهد. در یکی از همین صعودهای موفقیت آمیز بود که ناظم آنطرف دیوار کشیک ایستاده بود و هر کدام از بچهها که پریده بودند را با ظفرمندی خاصی و انگار که طبق حکایت متداول آنزمان «با آفتابه» صد اسیر جنگی از ارتش بعث به اسارت گرفته باشد با همان ترکهاش به سمت حیاط مدرسه رانده بود.
بازجوئی انگار که جزئی از هر مراسمی ولو تنبیه فرار از مدرسه بود: از کی خط گرفتی؟ این برنامه از چه طریقی تهیه شد؟ برای این کار با چند نفر از قبل هماهنگی شده بود؟ هدف از این پروژه چی بود؟ و سوالهائی که ممکن بود بخاطر هر اتفاق دیگری هم پرسیده بشوند. از آنروز ناظم تصمیم گرفت برای خنثی کردن چنین توطئهی پیچیدهای، موقع نماز مراقب بگذارد. و لابد برای گرفتن دزد هم چه کسی بهتر از خود سارق؟ علی مأمور شد که موقع نماز در طبقهی پائین مدرسه بایستد و اسم کسانی را که میخواهند از برکت و ثواب نماز اجباری مدرسه فرار بکنند را به ناظم بدهد. چند نفر هم موقع نماز بعنوان “تله” به طبقهی پائین فرستاده بودند و چون علی عین آمار همه را فروخته بود بعد از مدت کمی اعتمادها کاملاً به او جلب شد.
مشکل اینجا بود که تا آن بالا خم و راست شدنها از قد قامت الصلاة برسد به ان الله و ملائکة یصلون علی النبی، این پائین حوصلهی علی بشدت سر میرفت و همین کافی بود که علی به کشف بزرگی در مورد باز بودن درب دفتر مدرسه موقع نماز و از آن مهمتر باز بودن هر چهار کشوی فایل دفتر مدرسه که تنها یک قفل مرکزی آن بالا داشت پی ببرد. الباقیاش بسیار ساده بود: دبیران معمولاً سوالات امتحانی را از یکی دو روز قبل از امتحان، تکثیر میکردند و آنجا میگذاشتند.
بچهها گاوبندی کردند و ظرف دو سه روز یکدفعه آمار متواریان از نماز ظهر بیست برابر شد. علی بدلیل حجم بالای تخلفات الهی از ناظمشان درخواست حداقل دو نفر کمک آدمفروش کرد که درجا موافقت شد. حالا موقع نماز و به محض بلند شدن آوای قد قامت الصلاة، یک نفر در پاگرد پلهها جوری که هم به نمازخانه در طبقهی بالا و هم به دفتر در طبقهی پائین دید داشته باشد، یک نفر جلوی درب دفتر و یکی هم سر کشوهای فایل و مشغول سرقت برگههای امتحانی بود. به محض روئیت کوچکترین تحرکی در طبقهی بالا، کسی که بین پاگرد بود به آنی که جلوی درب دفتر ایستاده بود علامت میداد و او هم به سارق اصلی میرساند و این عملیات تا به آخرش هم بدون کمترین تلفاتی اجرا شد.
هیچکدام از بچهها هم دیگر مایل به فرار از ساعت نماز نبودند. برعکس، ترجیح میدادند تمام نمازهای قضایشان را هم در همان مدرسه بخوانند. رضایت از همه طرف برقرار بود و شاید هم ناظم مدرسه همیشه خوشحال بود که شرکت بچهها در مراسم نماز و احتمالاً تلطیف روح و جانشان اینقدر در درسهایشان هم تاثیر گذاشته هزار الله اکبر نمرات همه تا خود بیست بالا کشیده است و مشکل روحانی بچهها فقط مواقعی بود که دبیر مربوطه تنبلی میکرد و سوالهای امتحانش را از قبل در یکی از کشوهای فایل نمیگذاشت. الباقی چیزهای دیگر ولی مرتب بود !