باورم نمی‌شود

نویسنده
مجید خرّمی

» مانلی

 

محسن درشیرازاست.

او تار می‌زند.

من در آلمان شعر می‌نویسم.

چندی پیش،

پسرخاله‌ی من محسن یتیم شد.

آقای شمس کارگر شرکت نفت بود،

چند سال پیش درگذشت.

چندی پیش خاله جان خیری،

درتُورنتوی کانادا تمام کرد.

با وجود این همه امکانِ تماس،

هنوز زبان ِمن بند آمده است،

که چطوری می‌توان تسلیتی گفت؟

تمام ِخواب‌هایم شده است،

دید و بازدید ِشهرهای ایران.

برعکس ِبیداری، چقدر در خواب‌هایم

پرواز می‌گیرم!

باورم نمی‌شود،

چگونه می‌توان این همه آدم را در خواب دید،

به امتداد یک شب تا صبح؟

من که این‌قدر تنبل شده‌ام ،

باورم نمی‌شود چگونه در خواب‌هایم ،

این‌قدر پیگیر سفر می‌کنم؟

محسن جان حلوای مَسقطی لار را،

یادت نرود به یاد من از قوطی استوانه‌ای بیرون بیاوری،

چقدر حلوای مسقطی را دوست می‌داشتم.

یادت به خیر خاله جان خیری ،

که همیشه سهم مرا نگاه می‌داشتی…

وقتی می‌آمدم به شیراز،

می‌گفت:

مجید خوابت را می‌دیدم‌،

می‌دانستم می‌آیی!

بعد در حیاط ِ خانه،

درتنفس ِ خانه وآسمان،

هر دو قلیان می‌کشیدیم.

از آن تنباکوی قوی برازجانی،

آه یادش به خیر!

ای‌ کاش درهمان شیراز،

زیر درخت ِ کُنار ،

یا درآبادان زیر درخت ِنخل ،

مُرده بودم.

آه ای کاش محسن جان!

کُور بودم،

این خط ِ خارج را ،

من ندیده بودم.