خدا هم انگار چهار فصلش را با وضع جیب مردم تنظیم میکرد: تا جیبها پای جعبهی سیب و صندوق پرتقال و پذیرائی عید خالی میشد فوری بهار میرسید و وقت خرید لباس نو بود؛ تا ملت میخواستند قدری جیبشان را ترمیم بکنند و تای بسته بندی لباس نوها را در مهمانی “پلوخوری” صاف بکنند تابستان میرسید و گرمائی که عرق تنت را درمیآورد و گند میزد به جلای لباس نوها؛ از آنطرف تا پول جیب مردم بین راه “شمال-دریا” برای فرار از گرما و بوی گند عرق لباسها تمام میشد پائیز میرسید و از خنکای هوا چارهای نمیماند جز اینکه آستین چهار تا بالا زدهی لباس نوهای سابق را پائین بزنی و یخهاش را هم تا بیخ ببندی که نچائی؛ و تا لباس نوها در تاخت و تاز سه فصل گذشته زهوارشان در میرفت و نخکش میشد زمستان میرسید و تا اخر فصل باید گریهی لباس نوها بر تنت را تماشا میکردی.
ولی ما سردمان نمیشد، ما نفت داشتیم! و به اندازهی صد برابر نفت زیر زمینمان، روی زمین “شعبهی نفتی” داشتیم. مردم پیتها را قطار قطار پشت هم میگذاشتند و میرفتند دنبال کارشان. تلویزیون بارها از این قطار “پیت” گزارش تهیه کرده بود و به “گوش مسئولان” رسانده بود. دست مسئولان درد نکند، اگر عقلشان نمیرسید گوششان که میرسید. تازه چه انتظاری داشتی؟ ما باید از راه کربلا به قدس جاده میکشیدیم و سکوهای نفتیمان یکی یکی یا تحریم بود و یا صدام یزید کافر که بعداً تا حدودی دوست و برادرمان شد زحمت کشیده بود همه را زده بود. مگر کسی اعتراضی داشت؟ نع! مگر حالا کسی اعتراضی دارد؟ نع! البته نقدهائی هست ولی اعتراض خب کسی ندارد!
هنوز اسم هیچ پاساژی “علا الدین” نبود. اما علا الدین برای هر کسی اگر صاحب چراغ جادو بود و غولی داشت که هر چیزی میخواست برایش تهیه میکرد، برای ما چراغی بود که باید یک تنه با نفتی که پیتش از خود ما بیشتر در صفها خاطره داشت، خانههایمان را گرم میکرد. تازه علا الدین چند منظوره بود: هم گرم میکرد هم قابلمهی دمپختک را دم میداد. بعد هم سفره کنار همان علا الدین پهن میشد و دستپختش با دو کاسه ترشی لیته… به به. لا به لایش هم گاهی صدای آژیر و تتق توتوق شلیک ضد هوائی و همه با لپهای پر از دمپختک بیتفاوت به همدیگر نگاهی میکردند و شانهها را بالا میانداختند و… چه میدانم… ایشالا که جماران را زدهاند!
برفهای سبک، سنگین پائین میآمدند. به چشم بهم زدنی تمام شهر را سفیدپوش میکردند و انگار که گاوبندی کرده باشد، همزمان قلب موتورخانههای آب گرم و شوفاژ ساختمان از کار میافتاد. یا تانکر گازوئیل برای پر کردن منبعش نمیرسید، و یا اگر رسیده بود آنقدر آت و آشغال و دری وری لایش بود که سوزن مشعل موتورخانه میگرفت. غمی نبود، علا الدین آن بالا داشت خودش را میکشت که گرم بکند و دمپختک را دم بیاورد. مدرسهها تعطیل میشد و بچهها از شوق اینکه لااقل یکروز مجبور نیستند وسط آن سرما انگشت برآمده از سوراخ کفششان را در راه مدرسه از کسی پنهان بکنند، انگشتهایشان را از سوراخ پتو بیرون میانداختند و آنقدر بازی بازی میکردند تا سوراخ پتو را به اندازهی سوراخ آسمان گشاد بکنند.
روی پشت بامها صدای رفت و برگشت پاروها گوش را میخراشید. برفهای پارو شده از روی نردهها کپه کپه پائین میریخت و بچهها پنهان از چشم دیگران، گوله برفشان را که تا ته پشتبام غلطانده بودند و با آن “بهمن” ساخته بودند، یواشکی از نردههای آنطرف پشتبام میانداختند جلوی پای عابرین. به هر سقوط بهمنی جای کفش “کیکرز” روی برفها که مسیر رفت و آمد عابرین را نشان میداد کج و معوج میشد. مردم زندگی میکردند. کسی اعتراضی نداشت. ایندفعه دیگر جماران را زدند ایشالا؟!