تعلیق موقعیت های نوستالژیک
مجید تیموری
بخشی از داستان کوتاه “تقدیم به چند داستان کوتاه” از مجموعه ای با همین نام، نوشته ی محمد حسن شهسواری:
جمعه، ساعت ۵ بعدازظهر ـ وقت دلتنگی
باور کن نمیدانستم میتوان دوباره این قدر دلتنگ شد. تنها ده دقیقه است که از خانه رفتهای سارا! اما مثل بچههای یتیم، درست موقع برگشتن از مزار مادرشان، دلتنگام. نمیدانم باور میکنی؟ وقتی این جا روبهرویم، روی راحتی نشسته بودی و از خاصیت فلفل سیاه میگفتی، دلم میخواست بلند شوم و دستم را دور گردن کوتاهت حلقه کنم و گونههایت را ببوسم. نمیدانم چرا این کار را نکردم؟ همان موقع هم میدانستم که آن قدر خانمای که چیزی نمیگویی. یعنی چیز خاصی نمیگفتی. شاید کمی به موج صدایت تاب میدادی؛ موجی که بیهیچ زحمتی مثل لالایی میماند. ممکن بود بگویی: “حمید یواشتر! میدانی که سرما خوردم.”
بعد پا میشدی و میرفتی توی آشپزخانه و بلند ادامه میدادی: “شاید باور نکنی اما فلفل سیاه بهترین دوای ترش کردن است. یه خوردهاش را توی آب سرد حل کن و بعد سر بکش. ببین چه معجزهای میکند! مثل آب رو آتش.”
حالا از آشپزخانه بیرون میآیی. با سینی چای به دست که خانمانه قندان پر از پولکی را هم رویش گذاشتهای. میگویی: “البته آبش باید کم باشد. آب فلفل سیاه را میگویم. چون آب برای آدم ترش کرده مثل سم است. مادر بزرگم میگفت فلفل سیاه دوای هفتاد درد است.”
حالا هر دو طرف موهای خرمایی کوتاهت را پشت گوش میبری، گوشهای کوچکی که مثل هدیه میمانند. هدیهای از طرف مادربزرگ در صبح سال نو. خودت گفته بودی هیچ هدیهای مثل هدیه مادربزرگ در صبح سال نو کیف نمیدهد. سارایم! اگر همان وقت میبوسیدمت چه میگفتی؟
گفتی: “صبح، داستان “سارای پنجشنبه”ی مندنیپور را خواندم. شاهکار بود. خواندی؟ حتماً. خوبه که آقای من چلاق نیست.
شنبه، ساعت ۷ صبح – باران نمیآید
اتوبوس پر است از بچه مدرسهایها. چه قدر خوب است که تو قرار است زنم باشی. آسمان مثل زنان باردار خسته است و سنگین و انگار کمی هم بیحوصله. ساعت سه صبح که زنگ زدی و من مست خواب گوشی را برداشتم، پرسیدی : “اگر یک روز تو را گرفتند، اول به کی خبر بدهم؟”
توی دلم گفتم این سارای من است، خانمم. پرسیدم: “نکند از وقتی که رفتی به همین فکر میکنی؟”
گفتی: “نه! یکی دو ساعت اول، زشت نیست حمید؟ به این فکر میکردم چرا حمید را نبوسیدم. وای خدایا چه قدر دارم خجالت میکشم! اگر پشت تلفن نبود محال بود اینها را بهت بگویم. حمید! دارم عشوهگری میکنم؟”
منتظر بقیه فکرهایت بودم دختر! گفتم: “دقیقاً!”
گفتی: “تابلو بود نه؟… بعد حداقل سه ساعت به این فکر میکردم که بالاخره سرویس تفلونی را که مامان گفته برای جهیزیه بخرم، یا آن یکی که دختر خاله مرضیه آنقدر تعریفش را میکرد، تو مهمانی خاله نسرین. یادت میآید آن شب چه قدر تاپ قرمز من به تیشرت زرد تو میآمد؟ همهی دخترهای فامیل داشتند از حسودی میترکیدند. حمید! راستی حالا که تو این قدر خوشتیپ هستی، حداقل چند سال طول میکشد به من خیانت کنی؟ مرضیهی ذلیلمرده میگفت به سال نمیکشد. باش شرط بستم. روزگارت را سیاه میکنم حمید اگر تو شرط ببازم.”
دختر! چرا بقیهی فکرهایت را نمیگویی؟ دوستت دارم. خیلی بیشتر از همین آسمانی که حالا مثل بچهای که عروسکش را گرفتهاند، بغض کرده. پس چرا بقیهاش را نمیگویی عروسکم؟ بچه مدرسهایها اتوبوس را روی سرشان گذاشتهاند.
موج صدایت لالایی کرد: “آخر شب برای شصتمین دفعه “عروسک چینی من” گلشیری را خواندم. به نظرم که این مرد همان نهنگی بود که میگفت.”
یک شنبه، سا عت ۲ صبح – آن روز آسمان هم…
خواب دیدم که گمات کردهام. تمام شهر سیاهِ تو را پوشیده بودند و من به جنگشان رفته بودم. دستی دستی داشتند غزل من را به دامان خاک سرد میدادند. این قدر، این قدر، این قدر این مصیبت زشت بود که نمیتوانستم گریه کنم. برای همین از خواب که بیدار شدم نیم ساعتی گریه کردم. عر میزدم. تا میخواست دلم سبک شود باز یاد همهی شهر میافتادم که از لج من سیاهِ تو را پوشیده بودند. چه سیاهیِ غلیظی روی شهر افتاده است، بانو!
- دلم بدجوری هوای باران کرده است. حمید، یک کاری بکن!
تو میگویی آسمان از خجالت بارانی تو بود که بارید یا به التماس دل عاشق من؟ بعد عزیزم گریه کرد. غزل بانو! بارانیپوش غمگین من! هیچ شده آرزوی مرگ کنی؟
تو خیلی خوبای حمید. تو ما زنها را نمیشناسی.
تو را که میشناسم. همین بس نیست؟
نه، تو فقط عاشقم هستی ولی نمیشناسیم.
میدانی وقتی کلمهی عشق از دهان تو بیرون میآید، حرمتی دوباره پیدا میکند؟
حمید! اگر یک روز من گم شوم چه میکنی؟
مگر دست خودت است؟
جدی میگویم حمید!
چرا؟ چرا گریه کردی؟ چرا از گم شدن حرف زدی؟ حرفش هم دل را سنگین میکند. قبول نداری؟
من میمیرم سارا.
فقط همین؟
یعنی امیدوارم بمیرم.
پس بیا دعا کنیم اگر همدیگر را گم کردیم، بمیریم. خیلی زود. یک ساعتی میشود داستان “چتر و بارانی” محمد رضا صفدری را تمام کردهام و هنوز حالم بد است.
نگاهی به مجموعه داستان
شاید قسمتی از ادبیات، برانگیختن ادراکی تجربه شده و انتقال آن به دیگران باشد به نحوی که آن ها نیز بتوانند همان ادراک را تجربه کنند. پس منقد ناگزیر است سرشت محتوایی این تجارب انتقال یافته را باز بینی کند. بی شک آن ه ما دانایی می پنداریم، به فرهنگ، جامعه، حاکمیت، باورها و جز ان وابسته است. اعتبار و برداشت ما از تجربه هایمان قاعدتا متفاوت خواهد بود. هدفم در این مجال اندک تقابل های نسبی گرایانه ی معناشناسانه یا نسبی گرایانه ی هستی شناسانه نیست, بلکه اشاره به گستردگی معیارها و ضابطه های متغیر در دریافت، تاثیر و تاویل معنا در جهان امروز است. مرزهای در هم تنیده شده ی واقعیت و رویا، شک و یقین و عدم بازشناخت حیطه و جولانگاه معنای انها، نشانه ای از تشویش و سردرگمی جامعه ی مدرن است.
نمود این سردرگمی معنا به نویسنده نیز سرایت می کند و حساسیت او را در انتخاب داستان ها با نوسان و اختلال مواجه می کند. در این نوشتار ابتدا به داستان های تکراری مجموعه تقدیم به چند داستان کوتاه می پردازم و در قسمت بعدی، داستان های بکر و خلاقانه این مجموعه را بررسی می کنم.
در داستان “آمرزش” استحاله ی شخصیت مرتضی- کسی که به هیچ چیز اعتقاد ندارد- یه انسانی رستگار و دیندار می تواند حاکی از حقانیت وظیف ی ادبیات باشد که همانا تزریق روشنایی به تاریکای اعماق وجود آدمی است. مکاشفه ی انی حقیقت در ادبیات کلاسیک ما سابقه ی طولانی دارد. ابراهیم با دیدن و گفت و گو با درویشی که بالای گنبد قصرش در جست و جوی شتر بود متحول و عارف شد و مرتضی به کتک خوردن در امامزاده و کمک “ کامله مرد” به این درجه رسید. اما این امر بیشتر شبیه به شوخ طبعی در ادبیات است تا خود ادبیات.
شیفتگی شهسواری در دروایت ساده و خطی قصه باعث نزول کیفی داستان به سریالی سرگرم کننده است، غافل از این که پتانسیل موجود در مسایل فرعی طرح شده در حواشی قصه می توانست نقش اساسی تری ایفا کند. وضعیت فرهنگی، تزلزل روابط انسانی و خانوادگی، رانت خواری شخصیتی کلیشه ای و تفاوت نوستالژیک دو نسل “مرتضی و پدرش” همه و همه در سطحی نازل مطرح می شوند و هیچ وقت در استانه ی اثر گذاری قرار نمی گیرد.
این معضل در داستان آخر، تقدیم به چند داستان کوتاه نیز تکرار می شود. البته این بار برعکس، سادگی روایت خطی جایش را به تکنیکی شتابزده و رمگ و رو رفته می دهد. این پروژه ای از پیش شکست خورده است. اصطلاح بینامتنیت را نمی توان ار تاثیر وجوه نظام مند زبان که معرف ماهیت رابه ی معنای دو متن است عاری کرد یا نمی توان از به چالش کشیدن در یافت ها – تعیین و تثبیت معنا- یل بر عکس یر هم زدن تصورات موجود معنایی دو متن چشم پوشی کرد. حتی نمی توان ارتباط بینابینی و وابستگی متقابل فرهمگی مشترکی در دو متن سراغ گرفت. هر چند قرار نیست مشخصه های بینامتنیت را بشمارم ولی در نهایت می توان به کارگیری این ایده را جزو علایق شخصی نویسنده محسوب کرد.
و اما قسمت دوم، داستان های خلاق و بکری که همسو با بلوغ و تبلور نویسندگان شکل گرفته اند.
از چند دهه ی گذشته ما شاهد فرایند همگرایی تولید و توزیع مصرف اطلاعات بوده ایم. شیوه ی سازماندهی و ارایه ی خدمات رسانه های گروهی نقش یه سزایی در تعیین نگرش ها تحلیل سیستماتیک یک جامعه داشته است. از همین روست که مبحث دهکده ی جهانی و مشارکت مردم در اتفاق ها مطرح می شود تا نظریه ی ح.زه ی عمومی هابرماس: میدانی برای بحث و جدل های عمومی ایجاد می شود تا عقاید و باورها شکل بگیرند. یکی از نظریات فعلی رسانه ها دنیای فراواقعیت است که بودریار آن را مطرح کرده است. پیدایش رسانه های گروهی موجب دگرگونی ماهیت و سرشت زندگی ما شده است. آنها فقط دنیا را یازنمایی نمی کنند، بلکه چیستی دنیا را برای ما تغریف می کنند. توجه محمد حسن شهسواری به این نکته از ذکاوت و خلاقیت او سرچشمه می گیرد.
داستان “زبرتر از خواب، نرم تر از بیداری” که عاری از هرگونه قضاوت و داوری است، میتواند بستری مناسب برای به چالش کشیدن افکار و نگرش های متفادت ایجاد کند.
سپیده در سالگرد ازدواج در خانه منتظر همسرش داریوش است. فردا عازم مشهد هستند. داریوش در مسیر خانه به مادر زن و مادرش سر می زند و در نهایت با بی اعتنایی به بیمارستان می رود و تا صبح آن جا می ماند. شپیده در این فاصله مدام قرص می خورد.
در بخش دون خبر خودکشی زنی تقریبا با همان کیفیت قصه ی بخش ابتدایی در روزنامه درج شده است. شپیده و داریوش شخصیت های تکثیر شده ی ثانوی در قطار به سمت مشهد در حال حرکت هستند. داریوش در قطار درگیر و در نهایت کشته می شود.
کوتاه از نویسنده
محمدحسن شهسواری متولد ۱۳۵۰ در بیرجند، نویسنده و روزنامه نگار ایرانی است.
او که دانشآموخته رشتهٔ ارتباطات است، داور چند جشنواره و مسابقهٔ ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری، مسابقه بهرام صادقی و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی بودهاست.
از جمله آثار او می توان به مجموعهداستان “کلمهها و ترکیبهای کهنه”، ۱۳۷۹، نشر آسا
“رمان پاگرد”، ۱۳۸۳، نشر افق، مجموعهداستان “تقدیم به چند داستان کوتاه”، ۱۳۸۶، نشر چشمه اشاره کرد.
منتشر شده: دفتر چهارم نگره