انشقاق، هدف انتخابات

بیژن صف سری
بیژن صف سری

باز هم با نزدیک شدن انتخاباتی دیگر، زمامداران نظام جمهوری اسلامی  با انداختن توپ انتخابات، به میدان مخالفان و با براه انداختن بحث بر سر اینکه آیا باید در انتخابات که از مظاهر دمکراسی است، حضور داشت یا نه، به همان نتیجه ای می رسد که در همه سال های پیش از این نیز، علیرغم همه جباریت و ظلم هایش، درچنین بزنگاه هایی رسیده است. طرفه آنکه در هریک ازاین انتخابات نه تنها موافقان که گروه کثیری از مخالفانش را نیز، با میل و رغبت به پای صندوق های رای به صف کشیده است، تا جهانیان باور کنند که آنچه از مخالفت ملت با نظام حاکم بر ایران می شنوند، جزاختلاف سلیقه گروهی اندک با حکومت، بیش نیست. مگر نه این است که امروزه نظام های بر آمده از دمکراسی هم مخالفانی دارند؟
بعد ازانتشار شرایط حضور اصلاح طلبان در انتخابات توسط سید اصلاحات (آقای خاتمی)، بحت های قلمی و گفتاری در فضای مجازی ایجاد گردید که همچون دوره های پیشین، منجر به ایجاد دو طیف مخالف و موافق حضور در انتخابات گردید.

اگرچه ازنظر صاحب این قلم، هر دو طیف این ماجرا، بنا بر شواهد و قرائن موجود، استدلال های قابل اعتنایی برای حضور و یا عدم حضور در انتخابات پیش رو ارائه میدهند، اما غافل ازانشقاقی هستند که بسط این گونه مجادلات، آن هم در چنین شرایطی که جنبشی در میان است و همبستگی و همدلی گروه ها ی سیاسی را می طلبد، هیزم تنور معرکه نظام شدن است و باعث دلسردی و گسست درجنبش می گردد؛ آنچنانکه امروز گویی حکایت اصلاح طلبان و جنبشی ها، حکایت ماجرای “حسنی” ها و “حسینی” ها است که هر دو در پی یک هدف اما جدا از هم در تلاشند و این درست همان هدف و منظوری است که زمامداران حاکم بر آب و خاک نیاکان مان در پی آن بوده و هستن که با نشان دادن چراغ سبز به گروهی از اصلاح طلبان، توپ انتخابات را به میدان مخالفان خود انداخته تا ضمن انشقاق بین آنان، از هیزم این مجادلات تنور انتخابات خویش را گرم نماید. این در حالی است که جنبش امروز، ادامه و برآمده ازجنبش اصلاحات است که اگر چه نا کام ماند اما ابشخوری برای جنبش سبز گردید؛ طرفه آنکه سران این جنبش نیز خود از اصلاح طلبان هستند. حال با وجود این واقعیت انکار ناپذیر، انکار اصلاح طلبی و تبری جستن ازآن، آن هم وقتی هنوز گروهی از مبارزین جنبش اصلاحات در زندان بسر می برند و با اعتصاب های پی در پی خود از جنبش امروز ملت ایران حمایت می کنند، بغیر از ساده اندیشی و در پی نام و شهرت کاذب گشتن نیست که کسی از این کمان نزد تیر مراد بر هدف، خاصه که مرز فقرفرهنگی و جهالت را بخوبی نمایان می سازد.

سال ها پیش در محضر فرزانه ای سالخورده حضور داشتم و او از خاطرات خوددر سال های ۱۳۲۰ می گفت؛ به هنگامی که هنوز کودکی بیش نبودو روزی بر سبیل اتفاق از محله ای می گذشت که گناهکاری را جزا می دادند و میر غضب مردک نحیف و رنگ پریده ای را به زانو نشانده بود و قصد سر بریدن او را داشت.
آن فرزانه سالخورده شرح آن خاطره را چنین توصیف می کرد: مرد محکوم که شند ره ای به تن داشت، دستانش از پشت بسته بود و چشمانش با وحشت و هراس هر لحظه به سویی می پرید، میر غضب با هیبتی کریه در لباس سرخ رنگ با کلاه پوستی و سبیل های آویخته به یک دست خنجر گرفته بود و با دست دیگرش چنگی به موهای محکوم زده بود. جماعت هم فوج تا فوج همه مضطرب و کنجکاو به آن صحنه رقت انگیز چشم دوخته بودند.
میرغضب به پشت سر محکوم بیچاره رفت و دو انگشت خود را در پره های دماغ او کرد و خنجر را به زیر گلویش گذاشت اما لختی درنگ کرد و از بریدن سر مرد بیچاره صرف نظر کرد و به طرف جماعت تماشاچی آمد و کلاه پوستینش را به طرف مردم دراز کرد و فریاد زد “حق تیغ”. چند نفری چند سکه ی خرد به کلا هش ریختند، اما میر غضب به آن چند سکه راضی نشد و دوباره با خشم فریاد زد “حق تیغ”. در گردش دوم جماعت یکی دو سکه ی دیگر به کلاهش انداختند. میر غضب نگاهی به کلاهش کرد و بعد بر آشفته به مردم فریاد زد “جماعت کنس، گدا های بد بخت، فقط همین؟ الان نشانتان میدهم با که طرفید” آن وقت خشمگین به سوی محکوم برگشت، خنجر از پر شال بیرون کشید و با یک حرکت دماغ مرد بیچاره را برید و به گوشه ای انداخت. مرد ناله ای جگر خراش کشید و خون از میان صورتش بیرون زد. میر غضب باز بطرف مردم رفت و گفت “از کس و کار این بدبخت کسی این جا نیست تا زود تر خلاصش کنم؟”
الغرض میر غضب در چند دور دیگر که هربار تکه ای از اعضای بدن محکوم را می برید از جماعت تماشا چی سکه هایی جمع کرد. آن پیر فرزانه می گفت من که کودکی بیش نبودم بادیدن آن صحنه های وحشت انگیز به گریه افتاده بودم اما پای رفتنم نبود و نمی توانستم خودم را از میان آن جماعت بیرون کشم که ناگهان دستی بر شانه ام خورد و مرا به اسم صدا زد، برگشتم، استادم را دیدم که با تعجب می گفت تو اینجا چه میکنی؟ به لکنت افتادم، نمی دانستم چه بگویم. پس از لختی سکوت گفتم: نمی دانم! گمان کردم این جا معرکه گرفته اند. استادم گفت: یک لوطی و کرور کرور عنتر. وبعد با تغیر گفت: بیا بیرون، از حلقه جمعیت بیرون آمدم بی آنکه دوباره به پشت سرم نگاه کنم تنها فریاد میر غضب بود که همچنان “حق تیغ” می طلبید.
پیر فرزانه بعد از گفتن این خاطره از کودکیش لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد رو بمن کرد و پرسید: به نظر تو فقر این ملت مقدم بر جهلشان است و یا جهل آنها مقدم بر فقرشان؟
میدانستم توقع پاسخی از من ندارد گویی نه از من که از خود می پرسید؛ از همین رو بعد از خیره به نا کجا آباد دوباره به حرف آمد و گفت: فقر جهل می آورد و جهل فقر “اما این هر دو حاصل ضعف در برابر تقدیری است که دیگران رقم می زنند. نخست باید تقدیر خود را به دست بگیریم و بعد ….”, و بعد باز هم رو به من کرد و پرسید : اول فقر را باید از بین برد یا جهل را؟
حال از آن لحظه تا کنون بدنبال پاسخ این پرسش می گردم. براستی با چرخش تاریخ و هزاران ظلمی که بر ملت این کهنه دیار رفته است چه تغیری کرده ایم؟ جهل و فقر مان چه تغیری کرده است؟