نه مرثیه، نه مدیحه

سعید قاسمی نژاد
سعید قاسمی نژاد

مدتی هست می خواهم چیزی درباره دوستانم در جنبش دانشجویی بنویسم، دوستانی که داخل زندانند. حقیقتش آن است که دستم سخت به نوشتن می رود. هر چه نگاه می کنم کمتر حرفی برای زدن مانده است. از چه باید گفت؟ از اینکه آنها مردمانی خوبند، شجاعند، آزادی را دوست دارند، که مثل همه ما دوست ندارند در آن زندان لعنتی گذران عمر کنند، که وقتی ما این بیرون نشسته ایم آنها دارند بهترین روزهای عمرشان را سلول هایی تنگ و تاریک می گذرانند، که ارتباطشان با بیرون از طریق سیمهای تلفن و اتاق ملاقات زندان برقرار می شود؟ شعار بدهیم که یاران ما نیستند که زندانی اند بلکه زندانبانانشان در زندانند؟ نه اتفاقا دوستان ما هستند که زندانی اند والا آقای خامنه ای و شرکا که آزادند و هر چه می خواهند می کنند.

برای ما چه مانده جز شرمندگی؟ شرمندگی از اینکه در حالی که ما این بیرونیم و درس می خوانیم و کار می کنیم علی و عبدالله و بهاره و مجید …. باید پنج سال و هفت سال و… در آن خراب شده بمانند؟ اینکه حال ما این بیرون خوش نیست و هر بار که آسمان ابری می شود آسمان دلهای ما از پیش ابری است نیز چیزی از بار شرمندگی ما نمی کاهد.

روضه خواندن درباره اینکه در نبود آن عزیزان وظیفه ما چیست نیز کاری عبث و بیهوده است، به گمانم ما آنچه در توان داریم می کنیم اما به هزار و یک دلیل کارها درست پیش نمی رود. شاید اشتباه کنم، اما بعید می دانم اگر جای ما و آن عزیزان برعکس می بود نیز توفیر چندانی در اصل ماجرا می کرد، اوضاع احتمالا با کمی بالا و پایین همینی می بود که هست. مشکل در ما پایینی ها، ما جوانان، ما دانشجویان، ما تخریب چی ها، ما خط مقدمی ها نیست؛ مشکل از آن بالایی هاست، آن کهنسالان، آن استراتژیست ها، آن ژنرال های ستادنشین. ما قهرمانان داستانی کافکایی هستیم، گرفتار در پازلی غریب و سرگردان در تونل وحشت، هر چه بیشتر می دویم کمتر می رسیم، شاید عجولیم و شاید کمالگرا و تا بوده چنین بوده؛شاید این تلاشهای خرد خرد ما روزی ناگهان به بار بنشیند چرا که همواره در تاریکترین لحظات شب است که خورشید پیروزی طلوع کردن آغاز می کند.

آزادی همواره هزینه دارد، تاریخ اما سخت بیرحم است، چه بسیارند آنانکه هزینه آزادی را دادند اما نه طعمش را چشیدند و نه بر صفحات تاریخ ماندگار شدند؛ من برای دوستان در بندم هزاران ارزو دارم مهمترین آنها آزادی هر چه زودترشان و کمترینش اینکه وقتی روحم سالیانی بعد در دالانهای کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران سرک می کشد، کتابها را ورق می زند و داستان این روزها را می خواند به درستی نام عبدالله و علی ومجید و بهاره و مهدیه و… و دیگرانی که بار جنبش آزادیخواهی بر دوش آنان بوده است را در کتابها ببیند و نه نام ارباب زر و زور را که اگر چه هزینه آزادیخواهی را نمی پردازند اما مزد میرزابنویسها را خوب می پردازند.