نامة اول
…فکر میکردم روزی به او بگویم:
احتیاج ما به اینکه با هم باشیم یک زمینة منطقی و رئالیستی دارد. ما هر دو نخستین گل عشقهای گذشتهمان را که پیش از آشنایی با یکدیگر روییده است، با همة شادابی و طراوتش در خاطر داریم. اما بودن ما با هم دارای کیفیتی بسیطتر و دوستداشتنیتر از هر عشقی است. ما رفیقیم. دوستیم. یاور یکدیگریم. ایمان ما و زندگی ما با هم و توأم است. تو دوست ورفیق بهترین رفقا و عزیزترین دوستان شبانهروزی منی. تو و من، چون سایر دوستان و رفقای دور و برمان، با زندگی هم آمیختهایم. ما امواج توأم یک جویباریم. قطرات جهندة یک آبشاریم. ما از هم جداییناپذیریم. پردهها و رنگها و هوسها سرانجام عوض میشوند ولی ما باز با یکدیگر باقی خواهیم بود. احساسات ما آنقدر تکاملیافته و با ادارکمان درآمیخته است که به قدر کافی شهامت داشته باشیم. ممکن است تو در هوس و رویای تازهای شکوفان شوی، در این صورت به آزادگی یک انسان میتوانی در احساسات خود صراحت و شهامت داشته باشی. تو میتوانی به هر کسی که میپسندی عاشق باشی. عشق برای هیچکس گناه نیست. تو میتوانی با تمام وجود و هیجانت در یک عشق پاک و سالم رها شوی و این حق توست، حق هر انسانی است. این جهشهای احساسی با همه خلجانی که در قلب انسان ایجاد میکند هرگز نمیتواند چهرة اصیل دوستی و رفاقت و یگانگی ما را تغییر دهد. بازگشت ما، به هر سویی که برویم یا کشیده شویم، به یکدیگر است، من به این معنی ایمان دارم. تو هرجا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک یاور انسانی شور و نشاط خود باقی خواهی دید. ما آخرین ملجأ یکدیگریم. دوستی و رفاقت ما هر نقشی بپذیرد پاکی و پایداری خود را از دست نمیدهد. غبار تیرگیها و نگرانیها خیلی زود با آب صفا و ایثار شسته میشود. ما در ایمان و اعتماد بزرگ خود رشد میکنیم و احساسات و ادراک ما، حتی با هر موجی از کشاکش تمنا و هوسهای فرّار هم، باز به سوی تکامل منطقی و رئالیستی خود پیش میرود. نیاز ما به بودن با یکدیگر ناشی از فوران و هیجان یک عشق ناگهانی، یک عشق ایجاد شده، یک عشق پر از ماجرا و کشمکش، یک عشق تلقینشده نیست. خیلی بسیطتر، وسیعتر و بهخصوص منطقیتر و رئالیستیتر است. مدتهاست که من از عشقهای سرسامی و ناشدنی دورم. این دوستی و رفاقت و همدلی و همفکری ماست که با استحکام فولاد، محبت و انس و نوازش و ایثار ما را پایهگذاری کرده است. در حقیقت تبلوری از تجلی یک ایمان و اعتقاد شکستناپذیر به همبستگی بشری و انسانی است. در این صورت نیاز ما به بودن با یکدیگر، تظاهری از احتیاج به جسم یکدیگر نیست. به جان تو که اگر جرقة بوسهای از تو در دل من روشن شده باشد. بدن تو، مانند همة احساسات غریزی و التذاذی تو متعلق به خود توست. روزی در رَیَعان مهر و نوازشت، در حالی که اندکی بیمار بودی، در تاکسی سرت را روی شانهام گذاشتی و موهایت گوشهای از صورتم را پوشاند و حالتی داشتی که انگار خود را تسلیم بوسههای احتمالی من کرده بودی، اما اگر از شوق هم میسوختم راضی نبودم این احتمال صورت وقوع یابد؛ زیرا معنویت رفاقت دو انسان را لذتبارتر از هر بوسهای میدیدم. ممکن است رنگهای زندگی تو را سرگرم سازد، ممکن است صداهای این و آن تو را فریب دهد، اما بازگشت نجیبانه و پاک ما به یکدیگر حتمی است. هیچ عشقی و عشق به هیچکسی نمیتواند تلاطمی در دوستی و رفاقت ما ایجاد کند. من دوستی و رفاقت و انس و احتیاج به تو را، با هیچ عشقی عوض نمیکنم و تو ــ با تمام اعتماد خودم میگویم ــ اگر هر روز و هر شب در عشق تازهای بدرخشی باز سرانجام مرا، چون یک یاور انسانی سعادت خویش باقی خواهی دید و به من بازخواهی گشت. امید من این است که تو پاکی زندگی را در گرداب هر تمنا و هوسی حفظ خواهی کرد، زیرا طبع و گوهر تو از پلیدی و آلایش بری است. خود را، رفیق و مونس من، در عشقی رها کن که شدنی باشد، ماندنی باشد، سرفراز باشد و شخصیت رفیقی تو را کمال بخشد. من به تو اعتماد دارم همچنان که به پهناوری و اعتلای ایثار خود واقفم. ما با یکدیگر و با هم خواهیم بود، زیرا انس و محبت ما از جرقة یک عشق ناگهانی به وجود نیامده، فسادناپذیر و ناسوختنی است، لهیب هیچ آتشی هم آن را خاکستر نمیکند. من با چنین ایمانی حریق هر سرکشی طبع تو و هر رفیق دیگرم را با نوازش قلبم پذیرا میشوم. ممکن است به خاطرت بگذرد که شکوفههای عشق و کامکاری را پیش چشم من به سینة دیگری بزنی، به هوای اینکه شاید آتش مرا تیز کنی. شاید این کار را با بیخیالی و بیگناهی میکنی، اما به ایمانت قسم که آتش من و لهیب دیدار چنین رفتار حقیقتآمیزی فولاد دل مرا آبدیدهتر میکند و من با آرامش یک وارسته از جهان و هرچه در آن هست بازی آمیخته با واقعیت تو را میبینم و شوق مرافقت و دوستی میآموزم. هیچکس نمیتواند رقیب من باشد، زیرا هر که مورد عشق تو قرار گیرد رفیق من است و من شادی هر دوی شما را با زبان دل میچشم. اگر روزی هم در سرداب محرومیتها فولاد دلم بپوسد، باز هم از یک رفیق و یک دوست به یک «فقط عاشق» تنزّل نمیکنم. به عشقهای یک طرفه و بیحاصل و مظلوم که از نظر اعتقاد مشترک ما سر و سامان درستی نداشته باشد هیچ دلبستگی و عقیدهای ندارم. عشقهایی که میجوشد و شعلهور میشود و حوائج جسم را برمیانگیزد و برمیآورد مانند یک حریق اگرچه شاید زیبا و تماشایی است اما سرانجامش خرابی و فساد است. رفاقت و دوستی ماست که یک انس و محبت فسادناپذیر است و از رنگ پرنیرنگ چنان عشقهایی بری است. ممکن است نگرانی نسبت به عشقی بیسر و سامان و هوسآمیز که زندگی واقعی و شدنی را در خود نپروراند و آبستن هزاران فساد و فضیحت باشد، شعلة نشاط طبیعی مرا بیفسرد، اما این حالت موقت و گذرا و ناپایدار است و به صورت چارهجویی رفیقانهای که خطر را از تو و هر رفیق دیگرم دور سازد درمیآید. سقوط در ورطة مضحک حسادت برای من از هر چیز مسخرهآمیزتر است و من به آسانی به نیروی توانای ادراک و ایثارم از آن رهایی مییابم. ما روزها و حالها با هم گذراندهایم و دوستیها کردهایم اما همة خاطرات تو میدانند که من همیشه یک رفیق مهربان، یک یاور انسانی باقیماندهام. در اوج تپش تمنای طبیعی تو و حتّی در جهش شوق و خلجان احساسی خودم، باز هم یک رفیق و یک مونس باقیماندهام و محبّت و مهربانیام به دوستی رفیقانهای که در شأن اعتقاد مشترک ماست نزدیکتر بوده تا به عشقی جوشان و هوسآمیز و سرگرمکننده.
بارها فکر کردهام ما در سرنوشتمان رها میشویم و زمان سرانجام زندگی ما را آنطور که با نرمش و اصالت طبیعتمان و پاکی و نجابت اعتقادمان سازگار باشد ربط خواهد داد. انس و محبت مشترک ما، در واقع، پیروزی اعتقاد ما به همبستگی انسانهاست. من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانهای از سرود ایمان بزرگ منی. تو رفیق منی و همین کافی است که تا پایان زندگی با هم، رفیقانه همراه و همدل باشیم.
۱ فروردین ۱۳۳۳
نامة دوّم
نامة من، نامة تو هر دو ناتمام بود. حرفهای ما و زندگی ما ناتمام است. همین که نامهات را دیدم آناً به این فکر افتادم که کاش همانجا پیاده میشدی تا من زودتر حرفهایت را بشنوم، دردهایت را بچشم… مدتها بود که منتظر این لحظه بودم و همیشه فکر میکردم وقتی این لحظه شروع شود چگونه شروع خوشبختی جدیدم را استقبال کنم… و هیچوقت به عقلم نمیرسید ممکن است این لحظه وقتی شروع شود که به محض نخستین اعلام آغاز نشده است. یعنی حرفهای تو را بدون اینکه به محض رویت بخوانم آن را در جیبم بگذارم و مدتی در تلاطم دریای خیالم بگذرانم… تو که رفتی نامهات را شروع کردم. حرفهای ما زندگی حقیقی خود را شروع کردهاند. من این زندگی را به هر دومان تبریک میگویم. هزاران قرن تلخی را، یک لحظه خوشبختی جبران میکند. انسان برای چشیدن نشاط است که زندگی را دوست دارد. اگر بدانی چقدر منتظر بودم… (تشنة حرف) خیلی به تو مدیون است. همة آن حرارتی که در صداقت آن بود مال تو است وگرنه صورت اولیهاش را خودت دیدی. تازه آن هم مثل آن نبود که پارسال نوشته بودم. تشنگی من برای شنیدن حرفها مال حرفهای تو بود که در آن نوشته بهانهای یافته بود، راهی پیدا کرده بود تا متولد شده بود و این هنوز آغاز ماست. ما بعدها تکمیل میشویم و این بسته به قبول حقیقتی است که تو در این نامهات فراموش کردهای… زندگی گذشتة من که در پارهای نوشتههایم باقیمانده نشان میدهد که استعداد من در تحمل رنج بسیار است. اما بالاخره این حدّی و مرزی دارد و این نامهات مرا بیرون انداخت و آرامش جبلّی مرا شکست. زیرا دیدم از دو راه آمدیم ممکن است به هم برسیم اما تو برای رسیدن به من به راهی که در پیش داری توجهی نمیکنی، بلکه در جستوجوی راه دیگری هستی. در این خصوص با هم صحبت خواهیم کرد. من قبول میکنم که همة حرفها را با تو شروع نکردهام زیرا حق دارم و این حق را تو به من دادهای. نامهات میگوید تو خوبی، از آن نوع که انسان برای احساسش باید خیلی والا باشد. اما میدانی؟ تو هنوز از خودت بیرون نیامدهای. تو هنوز در پردهای و به همین علّت است که انسان حق دارد به تخیل خود اجازه دهد دور تو طواف کند و در تصوراتش زنده شود. فکر میکردم چه وقت تو از خودت بیرون خواهی آمد: بعد دنبال این فکر خیلی جاها میرفتم. جستوجویم را نمیگویم تا کجاها کشاندهام، زیرا شناختن تو که کار آسانی نبود. پس چه شد، من چه کشیدم تا تو را دریافتم؟ این همان سوالی است که جوابش در لبهای تو است، نه در نگاههایت که من در تشنة حرف گفته بودم حرفهایش را باور ندارم. دوست داشتن را با خواستن عوضی نگیریم و خودمان را نشکنیم. وقتی نامهات را خواندم دیدم چه بد است که رفیقی به خوبی تو تنها در خودش زندگی کند. من به تو کمک میکنم تا با هم درآییم، باز شویم، و به آنجایی برسیم که اشک تو از چشم من بچکد و سرخی شاداب احساس من در صورت تو بتابد. از نامهات بیرون بیا «صدای تشویش» مرا هم بشنو. بشنو که من در دل تو نبودم تا بدانم من با تو بودم و آنچه را دیدم تحلیل کردم. گفتم اگر اینطوری است حقیقت چنین است، اگر آنطور است من چنینم. صورتهای مختلف تصوّر و ملاحظه و مشاهدهام را گفتم تا خود تو بگویی کدام یک از آنها تویی. در همان «دشت بیانتهایی» که تو سرگردان شدی من مدّتها در جستوجو بودم. نامهام نموداری بود. روزنی بود تا ستارة حقیقت مرا نشان دهد و تو در نامهات شکفته شدی. لذّت کدام عشقی سعادت پایبوسی درگاه معنویت انس ما را دارد؟ تو بگو که خودت را از من جدا نمیدانی اما از من جدایی. تو بگو که زندگی چگونه شروع میشود در حالی که حق شروع به آن داده نشده است. در میان ما حتی یک نگاه تو حرام نشده، من این حرف را با جرأت میگویم اما تو یقین داری اگر بگویی این روزها همان بودهای که پیش از این بودی واقعاً راست است؟ تو جای من باش و از مشاهدة «آخرین آثار آن قطره اشکی که همة نشاط من بود و خشک شد» بلرز. آنگاه در خود فرومیرویم و چون باز میآییم درمییابیم که زندگی رنگها دارد. انسان با هزار چشم بدان مینگرد و حقیقت اشیاء در وجود آنهاست باید خود را عرضه کنند وگرنه دامنة تخیّل پهناور است و گناه چشمها نیست که حقیقت اشیاء را در بین رنگهای گونهگون به آسانی درنمییابد وانگهی مگر خورشید همیشه زیر ابر میماند؟ تو طلوع کن آنگاه اگر انعکاس تابناکت را در من ندیدی به حقارت سرنوشتم بخند. وقتی که من مثل همة فضا آمادهام مهتاب را نشان دهم این دیگر بسته به ماه است که دربیاید، وگرنه من که آمادهام و در انتظار، گناهم چیست؟ …بزرگترین گناه تو این است که راهها را به احساس خود میبندی و درها را برای تردید و وسواست باز میگذاری…. وگرنه هرگز این جمله در نامهات دیده نمیشد و این دروغ بزرگ در حرفهایت راه نمییافت:
«…گاه این توهم را در من ایجاد میکند که شاید هنوز اعتمادی را که لازمة محبت میان تو و من است به من نداری…»
نامهام را با هم بخوانیم (گرچه وقتی مینوشتم فکر میکردم با خودم حرف میزنم و هیچ جملهای برایم ابهام ندارد):
«من به تو اعتماد دارم همچنانکه به پهناوری و اعتلای ایثار خود واقفم…»
«…من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی. تو ترانهای از سرود ایمان بزرگ منی…»
و حالا تکرار میکنم: «تو ترانهای از سرود ایمان بزرگ منی.»
اگر باز هم نشانه لازم است به نامهای که در بهمن ماه پارسال به سایه نوشتم سری بزنیم:
«…سایه مهیبترین توهینها را به من کرد.»
سایه مگر چه گفت؟ بزرگترین دروغها را. او عشق مرا انکار کرد. او نفهمید هیچ عشقی بزرگتر از اعتمادی که به یک رفیق داریم معصوم نیست… و حالا به تو رو میکنم. مگر تو اعتماد مرا بزرگتر از عشقم، لیاقتم و شوقم ندیدهای؟… سایه هرگز ندانست که من چون شمع از دیدن تبسّم دختر و پسری که در پیادهروی شلوغ استانبول از کنار هم گذشتهاند و یک لحظه به چشم یکدیگر نگریستهاند، آب شدهام. سایه هرگز ندانست که من در نیاز سودازدة دست دوستی که با صمیمیّت، دست رفیقش را فشرده است، یک دیوان غزل خواندهام… سایه هرگز ندانست که من در خروش یک فریاد شوق مادری که پسرش را ناگهان، از زندان آزاد دیده است، لذت هزاران سال زندگی خوشبخت را احساس کردهام…
آنگاه چگونه میتوان در اعتماد چنین کسی شک کرد که چند روز از نگرانی نسبت به رفتاری که پیش چشم تمام رفقای دور و برمان بدفرجام تلقی میشد بلرزد و به خاطر اعتمادش متلاشی نشود؟… چگونه میتوان هجوم شماتت در نگاه یک دوست نسبت به رفتار چون تو رفیقی را دید و نلرزید؟ چه بحری جز اعتماد من میتوانست مرا در پای سحر آتشفشان آن شماتت آرام نگاه دارد؟… و اگر در نامهام نوشتم تو چنان به نظر میآمدی از چشم خودم نمیگفتم، بلکه آینهای جلوی رفتار تو گذاشتم… وگرنه چنانچه بدان اعتقاد داشتم دیگر هرگز معنویتی در احساس خود سراغ نمیکردم که بردارم و حرفهایم را روی کاغذ بیاورم. نامهات را که خواندم به حال لحظاتی غبطه خوردم که در آن اتاق کناری خانة برادرت روبهروی هم نشسته بودیم و من دانهدانه انجیر میخوردم و تو با خنده چشمانت نگاهم میکردی… میدانی چرا؟ برای آنکه آن زمان هنوز تو دچار وسواس نشده بودی… بالاخره روزی حرفهای ما به این حکایت میرسد که چرا لذت هیچ عشقی را با معنویت دل دو رفیق سودا نمیکنم. من این نامهات را یکبار خواندم و میدانم وقتی دوباره بخوانمش حرفهای دیگری خواهم داشت. زیرا اگر همة حرفهایم را حالا بگویم پس تو چگونه به این جسارت میرسی که بنویسی من حرفهایم را بهتدریج میگویم تا اثرش را ببینم و حرفهای بعدم را روی زمینهای که به دستم آید بزنم… از خودت کمک میگیرم: «آیا من این هستم که تو در این جملهات گفتی؟ آیا همینطور مرا شناختهای؟ آیا من آنقدر پست و بدم؟» وقتی به اینجا میرسیم هر دو بدیم چون که فکر کن بین دو ستارهای که پهلوی هم قرار دارند ناگهان پردة ضخیم سیاهی بکشند… همة طراوت نگاه آن دو تیره میشود… وقتی از نامهات میفهمم که وسواسی تو را میخورد خجالت میکشم، اما فوراً شرمساری بیگناهم را میبلعم که تو ناراحت نشوی. فکر میکنی خوشبختی شناسایی تو را ندارم پس این عبارت نامهای که پارسال به سیاوش نوشتم دربارة کدام رفیقی است؟
در خاتمه! به عرض میرسانم که آخر نامة ناتمامت، پردهنشین ابهام شدهای و نمیدانی حال ناپایداری که اسیرت ساخته از چیست… بگذار من برایت بگویم، من خیال میکنم میدانم از چیست… چرا که آنقدر در اینگونه خلجانها دربهدری کشیدهام که حالا تمام سوراخ سمبههای آن را میشناسم. اما دوست دارم خودت این سنگ را بشکافی و دلی را که درون آن میتپد بنگری، تا دریابی ناباوری مرددی که دلت را میخلد انعکاس چیست. آنوقت مینشینیم و با هم صحبت میکنیم که گوهر نایاب حقیقت را کدامیک زودتر جستهایم. دلم میخواهد تکاپوی جستوجو را در چشمانت تماشا کنم و کیف برم، چرا که هر شاعری وقتی کنار دریا میایستد دوست دارد موجش را تماشا کند، توفانش را ببیند تا دریا را بفهمد، دریا را بفهمد. …زندگی ناتمام خودمان را ادامه میدهیم…
9 فروردین 1333
نامة سوّم
فکر نمیکردم به نوشتن این حرفها وادار میشوم. زندگی، بیرون از ما خودش را به ما تحمیل میکند. گاهی ــ اعتراف کنیم که ــ ما را پایین میکشد، کوچک میکند و به یادمان میاندازد که دنیا از بدی هم خالی نیست و پاکی و طراوت خوبی ما هم گاهی نمیتواند این سکة قلب را اعتباری بدهد. چقدر تلخ است که آدم به جای حرفهای شیرین، حرفهای خوب و حرفهای دلنشین، باید انعکاس بدیهای دیگران باشد. وقتی به خانه آمدم خواستم خودم را سرگرم کنم تا از این ملال گنگ و بیمعنی درآیم، نجات یابم و در فیض قلبی خودم رها شوم. فکر کردم نامهات را بردارم بخوانم… بالاخره با این جام است که مستی ما شروع میشود. حرفهایت را یکبار دیگر هم چشیدم و با زبان دل چشیدم و دیدم که «بشر چقدر میتونه فرق بکنه». آخر نامهات مرا در جوالی از وسوسه فرو کرد. هرچه تقلا کردم بیرون بجهم فایده نکرد… دیدم بهتر است به خودت پناه بیاورم. حالا برایت مینویسم چی نوشته بودی:
«چقدر خوشحال میشوم وقتی میبینم که ما زبان همدیگر را میفهمیم. از چندی پیش، خیلی وقت بود، که نزد خودم اعتراف کرده بودم که هر عشقی در دلم جوانه بزند سرانجام به سوی تو باز خواهم گشت. چطور میشود حرفهای تو را تکرار کرد و چطور نگویم که ما هرگز به یک «فقط عاشق تنزل» نخواهیم کرد… دیشب وقتی از تو جدا شدم ــ با همة شادیام ــ احساس میکردم که بدنم کوفته و خسته است. احتیاج به نفسهای طولانی داشتم… با خودم فکر میکردم که همیشه خود من این حرفها را به همة دوستانم زدهام و حالا…»
دلم میخواست علت و منشأ این حالت ناپایدارم را پیدا میکردم… مونس من (که در وسواسم بزرگ و واقعیتر میشوی) این جملهات که زیرش را خط کشیدهام برایم توضیح بده. کدام حرفها را به دیگران، به همة دوستانت زدهای؟… و حالا چی؟… به جان تو ابتدا از این سوالم حیا کردم زیرا (شاید بارها گفته باشم) دوست ندارم به «سیاست داخلی» رفقایم کاری داشته باشم و از اینکه با پرسشی، آرامش رفیقی را برهم بزنم پرهیز داشتهام. اما در مورد تو یک استثنا را تحمل کردم. کوشش بیدرنگ و ناشناختنی تو مرا به قبول این استثناء واداشته وگرنه من هنوز به خودم اعتماد دارم، زیرا که هنوز سقوط نکردهام. چه چیز ما را به این حرفهای زائد واداشته؟ چرا ما به اینجا کشیده شدیم؟ چرا تو تباهی معصومانة ما را با لبخند نگاه استقبال میکنی؟ مگر معنویت دو قلب، دو رفیق، کافی نیست؟ دیگر در پی چه هستیم؟ چه میجوییم که در خودمان نیست، در خودمان نبوده و در خودمان ندیدهایم؟… این حرف را برادرانه میگویم: دریغ است از ما که غافل بمانیم. گاهی به سرم میزند که بگویم: رفیق دل من بیا از خودمان بگریزیم زیرا ممکن است یکی از ما در نیمة راه بماند. ممکن است لیاقت یکی از ما حجاب شرمساری بر چهره بکشد… اما خندهام میگیرد و صدای خندة اعتماد به خودم در سراچة دلم میپیچد. از انعکاس آن آرامش مییابم ولی باز لبخند نگاه تو را میبینم که تباهی معصومانة ما را استقبال میکند… ناچار با خود میگویم بگذار در سرنوشتمان رها شویم. مگر همهجا هم میشود آرام باقی ماند؟… بالاخره زندگی هزاران موج خونفشان دارد و من که شادم معنویت چهرهام به سرخی شرم قلب رفیقانهام پاک است چه اضطرابی دارم، پوری خود داند…. ولی میبینم که تو هم مثل خود منی، تو هم خود منی و چگونه میشود یک انسان آرام بماند و گناه این تباهی را در چشم تو بنگرد؟… فقط میپرسم نگاهت در جستوجوی چیست؟ چرا اینقدر سرگردانی؟… چرا از مه تردید بیرون نمیآیی؟… و بعد آخر نامهات را به یاد میآورم که مرا در وسواس فروکرده است که جسورانه به پیکار با علوّ تمنایم برخاسته، از شکست خود غافل است، اما بیهوده تلاش میکند. تو نجاتش بده وگرنه بیم آن است که تباهی ما را تلختر و ناکامتر سازد. یادم است که به من توهین کرده بودی، تهمتزده بودی گفته بودی با تو «کجدار و مریز» رفتار میکنم. چه زشت است که من این حرف را برای تو تکرار کنم. ما از هم چه میخواهیم که تاکنون به هم ندادهایم؟ که باز هم به یکدیگر نخواهیم داد؟ زندگی ما چقدر استعداد خوشبخت شدن را دارد و ما غافلیم و کفران نعمت میکنیم. صراحت را دوست داریم اما دریغا که سکوت و ابهام را بر آن ترجیح میدهیم. زیرا گاهی درد بیهمزبانی از درد اصلی بدتر است، شاقتر است… به هم نگاه میکنیم اما آیا جرأت داری بگویی واقعاً یکدیگر را میبینیم؟ ــ نه. هرگز تو اینقدر از خودت غافل نبودهای. هرگز اینقدر از خودت نگریختهای. هرگز اینقدر از قلبت دور نشدهای. چرا اینطوری؟ چرا اینطور خواهی ماند؟ آیا میکوشی در خودت بمیری، برای اینکه باز نشوی دردهایت را نگویی؟ آیا تو هم مثل این رفیقی که آلاچیق عشقهای انس توست در فاجعة بیهمزبانی میسوزی؟ پناهگاه هم بودیم… باقیبمانیم، رشد کنیم، زندگی را عوضی نگیریم، هیچ تبسمی به یک لحظه شکوه نمیارزد. از نامهات بیرون بیا، تجلی کن، شکوفان شو، من همراه تو، من یاور تو، من ایمنیبخش تو هستم. نه از خودت بترس و نه از من پروایی داشته باش. حرفهای آخر نامهات را توضیح بده، هیچ کوهساری مثل قلب رفیقانة من تشنة باران اشک تو نیست. فروریز، بگذار مثل آبشاری درهم آمیزیم تا پاکتر شویم، تا چشمههای زندگی از ما بجوشد. بارانهای بهاری کوهسار دل خود باشیم، صفا یابیم، طراوت گیریم، شکوفه کنیم و در تبسم گل معنویت رفاقت و انسمان جاوید بمانیم.
…مگر حرفهای ما تمامی دارد؟
۱۹ فروردین ۱۳۳۳
نامة چهارم
با نامهات خوابیدم. مثل یک مومن دعای شبم را خواندم و خوابیدم. اما ناگهان حرفهایم بر استخر ذهنم فواره زد. حیفم آمد از ریزش این فواره تنها بلرزم. دل من کوهساری است. چه بارانهای تند بر آن باریده. چه آفتابهای سوزان برآن تابیده. غرش رعد شنیده و تکاننخورده. وزش نسیم حس کرده و لرزیده. لالهها برآن دمیده، خارها بر آن خلیده. هزاران خاطره آن را پوشانده. ظلمها دیده. تلخیها چشیده. زهر جداییها و بیاعتناییها مکیده. دیده است که چگونه گاهی احترام همة صمیمیتها و انسها و یگانگیها در پای یک حرف، یک نگاه، یک خندة سرگرمکننده به خاک فراموشی انداخته شده. دیده است که با محبت چگونه به سادگی و زیرکی بازی شده. دیده است به چه بیخیالی و آسانی گاه دریایی از نشاط و عشق به خوشامدگویی بخشیده شده و همان دم از یک قطرة محبت به یگانهترین رفیق مضایقه شده. بر دامن آن، برگوشهای از آن، مردها و دخترها، که رفیقشان بوده و دوستشان داشته، از هر نگاه و هر حرف و هر حرکت با نشاط فراوان خندیدهاند و خندهشان صدای خوشبختی دلشان بوده. دیده است با رفیقی یک دریا هیجان و خنده بودهاند و با رفیق دیگری ــ بیهیچ سببی ــ یک اقیانوس سکوت و سردی. صاعقة نگاهها، بت محبتها، نوازش دستها را دیده و گل کرده است… و اینها همه صورت حال او است، بیرون کوهسار است. چه کسی لیاقت آن را دارد که بداند در دل کوهسار چه میگذرد؟ چشم همه به ظاهر است. اما روزی این کوهسار آتشفشان میشود و دردها و حرفها و پرسشها چون سرب مذاب بیرون میجهد. آنگاه لالهها خشک میشود، خارها میسوزد، مردها و دخترها از هر گوشه و دامنة آن با شتاب میگریزند. چه کسی است که لیاقت داشته باشد و فریاد آتشفشان را بشنود و به پرسشهای گدازندهاش پاسخ دهد. کیست؟ رفیق دل من! تو بگو که در چشم من از شمار همه بیرونی، اما میکوشی همان باشی که همه هستند، سعی میکنی خود را غیر از آنچه هستی نشان بدهی. کلید دل این کوهسار را به دست داری، اما بر دروازهاش ایستادهای و منتظری تا به زبان دعوتت کنند؟ مگر کلید را جز برای تصرف این شهر پرافسانه به چنگ آوردهای؟ چرا غرفههای این کاخ آرزو را با نور پیوند و یگانگی خود روشن نمیسازی؟ منتظری دستت را بگیرند؟ مگر ایمان تو آن نیرو را به تو نداده است که تو دستت را دراز کنی؟
(…همیشه خواهم گفت که «هر عشقی در دلم جوانه بزند سرانجام به سوی تو باز خواهم گشت»…)
روزی که در نخستین نامه حسبحال جدیدم، اعتماد خودم را نسبت به تو نوشتم و گفتم: «تو هرجا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک یاور انسانی شور و نشاط خود باقی خواهی دید…» «من دوستی و رفاقت و انس و احتیاج به تو را با هیچ عشقی عوض نمیکنم و توــ با تمام اعتقاد خودم میگویم ــ اگر هر روز و هر شب در عشق تازهای بدرخشی باز سرانجام مرا چون یک یاور انسانی سعادت خویش باقی خواهی دید و به من بازخواهی گشت» هرگز فکر نمیکردم اعتماد من اینقدر دستمالی و کنف بشود. این حرف را وقتی من میگویم اعتماد و اعتقاد نجیبانهای را نشان میدهد. اما وقتی تو، رفیق و مونس من، آن را از جانب خود تکرار میکنی و آن را به صورت یک تضمین ارائه میدهی باور کن انسان به عفت گمشده در این معنی تأسف میخورد. حالی که میان من و توست اگر این حرف پوری را تحلیل کنیم به چه نتیجه میرسیم؟
نیلوفری کنار استخر روئید. چهرهاش را در استخر دید و خندید. استخر لرزید. نیلوفر برومند شد. چناری دید به دور آن پیچید. گاه برگشت و با نگاه خنده به استخر نگریست، دل استخر گریست، لرزید. نیلوفر جوانی و طراوت خود را به چنار بخشید، صرف آن کرد. چنار سر دیگری داشت و به خود مشغول بود. نیلوفر روزی دریافت نشاط و شوقش حرام شده، بیحاصل مانده… پژمرد. ذرهذره بر دامن استخر ریخت، به استخر بازگشت. استخر لرزید و او را در تپش موج دل خویش پذیرا شد.
مونس و رفیق من. از پوری بپرس جوانة هر عشقی در دلش جوانه زد سرانجام اینگونه به سوی من باز خواهد گشت؟ باور کن حرفها و حالهای عفیفتر از این را از پوری فکر میکردم.
تنها اینبار حرف مشترکمان را که در یک زمان به ذهنمان خطور کرد تو زودتر از من گفتی. حرفهای آغاز این نامة تو را من میخواستم این روزها بگویم. اما تو زودتر و با لحن خودت گفتی. لحن من این بود. دلم میخواهد با تو حرف بزنم. احساس احتیاج شدیدی به این کار در من جوش میزند اما توی این خودم، تو را هم میبینم. این چه مصیبتی است که تو، از چندی به این طرف به شکل جدیدی در من وارد شدهای. مرا اشغال کردهای. در من خانه گرفتهای. تو واقعاً بدی که اینطور آرامشخاطر مرا یغما کردهای. این صحیح نیست که کسی آرامآرام آدم معقول سر به راهی را اینطور منحرف و سراسیمه بکند. و دائم توی دلش یک نوع دلهره و اضطراب سر بدهد. این آدم با خودش فکر میکند: خوب، من با این موجود چه بکنم؟ آخرش کار ما به کجا میکشد؟ نکند گرفتارش شوم؟ و راستی حیف نیست که گرفتار من بشود؟ خوبی من فقط همین پرهیز و احترازم از گرفتاری در زن بوده… و حالا… تف به من، واقعاً که سزاوار سرزنشم. چرا تو با شکل جدیدت آمدی و آرامش مرا به یغما بردی و در وجود من جا گرفتی؟ آخر چرا اینقدر بیملاحظهای. من که تو را خیلی میخواستم. پیش خودم و برای خودم میخواستم. تو چرا مرا از توی خودم درآوردی؟ چرا داخل زندگی دل من شدی و مرا گرفتار کردی؟ شاید تقصیر خود من بود که باز هم استغنا نشان ندادم و خودم را لو دادم. تف به من، چقدر بد کردم. باید همانطور میماندم. بکر و دستنخورده باقیمیماندم. اما تو با شکل جدیدت آمدی و مرا تسخیر کردی. چرا توی وجود من خانه گرفتی؟ چرا راحتی مرا دزدیدی؟ چرا این دلهره و وسواس را توی دل من راه انداختی که خودم را شب و روز روی لبة تیغ حس کنم؟ که آرامش من هولخورده و ترسناک پس پسکی عقب برود و در چاه زوال بیفتد؟ مصیبتی است، واقعاً مصیبتی است. تو آمدی و خانة وجود مرا غصب کردی و دیگر نمیگذاری من با خودم آرامش داشته باشم. یعنی چه. چرا باید راه و نیمهراه، شب و نیمهشب، تو را جلوی خودم ببینم که داری با آن نگاههای اغواکنندة بیگناهت مرا در خودت فرومیکشی؟ چرا داری مرا با این عطش مادرزادی که سراسر وجودم را ملتهب کرده است پیش چشمان و لبان و زیر چانة خود در کورة اشتیاق میگدازی؟ عجیب است. از این نفس سرکش مستغنی من ــ که زیربار مسئولیت هیچ عشقی نمیرفت ــ واقعاً عجیب است که بیاید و بعد از آن همه ریاضت احساسی و فکری، خطرناکترین مسئولیتها را به عهده بگیرد. کسی که هیچوقت زندگی را به بازی نگرفته، حالا بیاید با زندگی خودش بازی کند. شیطانی در دلم نهیب میزند: باید گریخت، باید از خود آدم گریخت، از دزد زندگی خود گریخت… اما [آه که دارم له میشوم] به کجا بگریزم؟ به کجا؟ از خودم به کی بگریزم؟ به پوری؟ اونم که خودمه. پوریام که خود منه. به خودم بگریزم؟ به خودم؟
عزیز من تو که سوالها را میدانی، اما تشنة سوال هستی جوابم را بده اینه یکی از دردهای من، یکی از سوالهای من. آیا هنوز هم خیال میکنی این شجاعت را داری که دست مرا بگیری و بقیة راه زندگیمان را با هم برویم و نگذاری که من خسته شوم یعنی خودت خسته نشوی؟ پوریجان صدای اعتمادم را میشنوم با هم گوش کنیم: زندگی ما را میطلبد…
۲۳ فروردین ۱۳۳۳
نامة پنجم
آدم حق ندارد واقعیتها را با استنباطهای خود درآمیزد پوریجان؟ چرا دورتر میروی؟ آن وقتی که دلت به حال «پاکی و معصومیت» خودت میسوخت فکر من هم بودی، چرا که «برای این دریای یگانگی و خوشبینی که تمام وجود مرا گرفته است» دلت سوخت، آتش گرفت… و حق داشتی. وقتی به خودم مراجعه کردم و پرسیدم چرا اینطور؟ چرا تلخی؟ چرا راستی؟ واقعیتی؟ میدانی پوریجان دلم چی گفت؟ حتماً نمیدانی برای اینکه گاهی تجاهل میکنی.
گفت از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخن تلخ به معشوق نگفت؟
تو چی فکر میکنی؟ خیال میکنی آدمی مثل ما گل را با بوی گل اشتباه میکند؟ من که نه تنها باور، بلکه خیال هم نمیکنم تو اینطور باشی. تو چرا نامة مرا بدخواندی؟ چرا وقتی حرفهای مرا میشنوی به خودت نگاه میکنی و هرچی میبینی جواب میدهی؟ آخر این دشمنی را با من یکی نداشته باش. با خودت نداشته باش. یادم میآید در نامة قبلی نوشته بودی (چقدر این یگانگی شیرین است) و من از تو چه پنهان پوریجان، همانوقت که آن را خواندم جملة تو را پیش خودم اصلاح کردم و اینجوری تلقی کردم، (چقدر این یگانگی مرتضی شیرین است). حالا هم رفیق دل من همین است. تو خیال میکنی باقی حرفهای ما را میتوانی حس کنی، اما باور کن هنوز خودت را نشناختهای. تو یادت نیست چقدر متلاطمی… چقدر فرّاری… چقدر ــ این یکی را ناچارم اعتراف کنم گرچه خجالت میکشمــ زود فراموش میکنی… از تلخی حرفهایم لجم میگیرد، دلم میخواهد این حرفهایم نیز مثل یگانگی ما باشد چرا که فقط زاییدة آن است وگرنه باز هم تکرار میکنم چه معنویتی میتوانست در این تلخیها باشد؟ پوریجان این نامه یک اخم بود. من اخمهای تو را ــ میدانی که ــ خیلی دوست دارم، اما یک وقت با چشمت عتاب میکنی آدم گل میکند. یک وقت هم توی حرفهات، توی نامههات، اینجا آدمی مثل من ــ فقط آدمی مثل من ــ میتواند دردها را با خندة لب و تبسم احساس و عاطفة خود بچشد، تلقی کند که… ببین چقدر دل آدم میگیرد وقتی این جمله را در نامة تو میخواند:
«…گمان میکنم اعتماد ما به هم خیلی بیش از اینهاست» پوریجان چرا گمان میکنی، مگر به خودت نرسیدهای؟ مگر خودت را نسنجیدهای؟ مگر با خودت مشورت نکردهای، تصمیم نگرفتهای؟ مگر در ایمان تو تردیدی هم راه دارد؟ این جملة تو را من اصلاح میکنم: «یقین دارم اعتماد ما به هم خیلی بیشتر از اینهاست» تو گاهی خیلی دور و دورتر میروی، اما بیفایده است. نمیشود واقعیتها را با استنباطهایی که به پشتیبانی تجربه مستظهرند درآمیخت؟ چرا از زندگی دور میشویم؟ چرا خودمان را به این حرفها رساندیم؟ من جواب این چراها را در تو میجویم… مبادا بیابم چون آنوقت خجالتی را که در چشم تو خواهم دید، با چه احساسی بچشم، با چه قدرتی تحمل کنم… تو خوبی… تمام دروغهای چشمانت، تمام عصمت لبهایت فریاد میزنند تو خوبی… و اینها بهترین پاسخ سوال شیطنتآمیزی است که گاهی از تو کردهام… خیال نکن میتوانی دردهایی را که در جملههای نامههای ما موج میزنند با خط کشیدن و دور ریختن آن جملهها از یاد ببری… من که از این دردها نیز نیرو میگیرم، چرا که تو خیال میکنی آینده مال ماست، به دست ماست و من یقین دارم، یقین دارم. پناهگاه دل من، باور بکن دربارة تو اشتباه نمیکنم، باور بکن که نمیتوانی مرا در خودم زندانی سازی. من به تو میگریزم و نجات هر دومان را به چنگ میآورم. اخمهای تو، دور و دورتر رفتنهای تو بیفایده است… تو نمیتوانی این خنده را از زندگی بگیری که به حرفهای راست، به حرفهای تلخ، با نگاه قبول، و از همه مهمتر با شفقت مینگرد. به من نگاه کن.
۲۴ فروردین ۱۳۳۳
نامة ششم
من چقدر باید خجالتنامهای را بکشم که صادقانهترین احساسهای مرا نشان داده است؟ چرا پوری درست با همین نامه لج است؟ این چه سرّی است؟ من میدانم پوری لب پرتگاه است. بدتر از این چی که آدم هزار حرف داشته باشد، حرفها مثل سیل پشت لبش هجوم آورده باشد و یک کلام بیرون نریزد. پوری از چه میترسد؟ از چی ملاحظه میکند؟ آیا از من و از طاقت من پروا دارد؟ وای اگر اینطور باشد. پس رفاقت مرا مگر نچشیده، نفهمیده؟ اگر فکر میکند با دل بیتابم ستیزه دارم و به این خاطر پروا دارد، پس چرا به اعتمادم، به اعتقادم و به ایمان ناشی از رفاقتم تکیه نمیکند؟ چه اتکایی از این کوهستان سترگ مطمئنتر دارد؟ پوری حرف دارد، این را من خوب فهمیدهام، خوب میدانم و نمیدانم چرا پوری این احساس مرا به جا نمیآورد یا چرا به آن توجه ندارد. آن شب که از خانة برادرش آمدم گوشهای از حرفهایم را نوشتم. فرداش دادم خواند. فکر میکردم این حرفها را میقاپد. در حقیقت باید همینطور هم باشد امّا نمیدانم چرا آنقدر آرام گذشت و.. چه روزها گذشت و دریچه باز نشد… فکر میکنم مبادا خیال پوری این باشد که من زندگی را حسّ نکردهام، سودا زدهام و ترس آورم. آن شب هم که مهمان ناصر بودیم و پوری سرحال بود و چشمانش آنطور عجیب شده بود که دلم میخواست همة عمرم به آن نگاه کنم و سنگینی نگاهش را بمکم آن شب هر حرفی زد که مرا سوزاند مرا لرزاند و اگر جز آن شب بود و جز آن حال بود هرگز آرام نمیگرفتم، هرگز تحمل نمیکردم…
پوری گفت: «از زندگیمون میترسم»… و من خلجان یک طبیعت سرکش و پرطاقت را پشت این حرف خواندم… این چه وسواسی است که دل پوری را اشغال کرده؟ چرا پوری همانقدر که در حرفهایش ــ آنچه را میگوید ــ صراحت دارد و در بروز احساساتش صراحت و شهامت شایستة شخصیت خود را نشان نمیدهد؟ اگر پوری این طلسم را میشکست، آنوقت به قول خودش که در یکی از نامههایش به من نوشته مثل کبوتر باز و سبک میشد. آنوقت چقدر بالا میرفت. چقدر والا میشد… من زندگی را میشناسم. میدانم با دل آدم چی میکند و چشم آدم را تا کجا دنبال خودش میکشاند. این را خوب میدانم، امّا یک چیز دیگر را هم میدانم… سعادت در چشم و دل آدم نیست، در احساس و ادراک آدم است، در فضلیت آدم است و اعتماد من به من این قوّت قلب را میدهد که بگویم پوری فضلیت انسانی خودش را داراست. حالا این پوری است که باید از غرفههای نیمهتاریک وسواس و تشویق اخیرش درآید و چراغ را بالا بگیرد تا بهتر و صریح تو را ببیند… گاهی با خود فکر کردهام نکند ایثار و فروتنی مرا پوری به حساب فقط عشقم بگذارد». این به جای خودش از حقیقت دور است. با آن خیلی فاصله دارد. اگر من همة نگاههایم، همة احساسم و همة کشش قلبم به سوی و به روی پوری است تنها بابت عشق نجیبانهام نیست؛ از آن مهمتر، از آن وسیعتر و بهخصوص جاندارتر، این حقلایزال رفاقت و انس من است که پوری را احاطه میکند، او را دربرمیگیرد و پیش وجودش به صورت یک شیفتة محض و یک دوستدار تسلیم نشان میدهد. من یقین دارم پوری میتواند مرا بشناسد زیرا فطانت او یکی از مهمترین تکیهگاههای خاطر من است. پوری را نباید به بیاعتنایی و آرامش و بیتوجهی ظاهرش قضاوت کرد. او کورهای است که میسوزد اما حیفش میآید دیگران را بسوزاند… او در خودش زندگی میکند، رنجها و شادیهای دلش نیز مختص خودش است. همه کس را در این دنیای راز راه نیست. چقدر خوشبختی لازم است که پوری بدان تکیه کند و بگوید «تو مرا راحت میکنی». من خوب میفهمم، خوب خوشبختیها را میشناسم و میستایم. پوری دلش میخواهد که بشکفد. گاهی برقی هم میزند و سعادت را به دیگری، به من، به هر دوستش که انسانیّت را بشناسد، نشان میدهد امّا چه زود به خودش بازمیگردد، گویی حیفش میآید که دیگری در خوشبختیاش سهیم باشد. نمیدانم چرا این تشویق قلب پوری با صدای مبهم و بیهیاهویش به دل من نیز راه یافته است. در حالی که من همیشه با پوری یک تفاوت بزرگ داشتهام. من در ابراز احساسم صریح، با شهامت و بیمحابا و بیحسابم و پوری در حرفهایش، در عقایدش.
یعنی اینکه ما با هم زندگی میکنیم و چنانیم که گویی لازم و ملزوم یکدیگریم امّا جهش احساس قلب من است که همیشه شاخص است. از همینروست که گاهی فکر میکنم مبادا پوری یادش برود که ما در رفاقت و اُنسمان بزرگ شدیم تا به پیوند یکدیگر رسیدیم. من خوب میدانم که ارزش دوستی و رفاقت ایمانی ما که از هر رنگ تعلّق و توقعی آزاد است به مراتب از عشقهایی که رواج زندگی است برای پوری مهمتر و موثقترست و در این مورد درست مثل خود من فکر میکند و میداند که هرگز فقط عشق قادر به خوشبختی نیست. امّا چیزی در این میانه باقیمیماند. اگر انس و رفاقتی با عشق توأم شد و احترام و ارزش خود را حفظ کرد، آنگاه آرامش دل آدم بیشتر میشود زیرا میداند که اگر نه به خاطر عشق، بلکه به پاس انس و رفاقت اطمینانبخش، باید به تجلیّات قلب انسان از شوق و شادابی و جهش بیشتری برخوردار گردد. وقتی میبینیم قلب رفیقی را عشق روشنتر ساخته و شریک زندگی ما کرده نباید بیشتر به این حساب برسیم که عاشقی شوهر شده، و عاشق و شوهر حساب خاصی دارند… پوری من خوب میداند که این حرفها از من و او چقدر دور است و شاید از بیان آن در این یادداشتها نیز تعجب کند، امّا این را نوشتم که پوری صراحت بیشتری در احساس خود داشته باشد و بداند که قلب من موثقتر از آن است که مغلوب عشق شود و حق علو انس و رفاقت و بهخصوص یگانگی موجه پیوندمان را بهجا نیاورد. رفیق دل من، این معنی را خوب میداند. زیرا من زودتر از او حرفهایم را میگویم و زودتر مینویسم. زیرا من صراحت و اعتماد بیشتری به قدرت قلب هردومان دارم. گاهی نیز فکر میکنم ما که شب و روز با هم و مال همیم و زندگی را با هم میخوانیم، چرا به این دقایق تصوّرات وارد میشویم و چنین صحبتهایی را مطرح میکنیم… اما زود میبینم که ظرافت طبع و احساس پوری و من اجازه نمیدهد لاابالی و بیاعتنا به دقایق طبیعت خود باشیم. پوری میداند که من اگر کم حرف میزنم یا به جای حرف نگاه میکنم و نوازش وجود او را با تمام ذرّات خواهش و احساس و رفاقتم مشتاقم، به این جهت است که دوستتر دارم پوری از من پیش افتد، زیرا او بود که مرا بالا برد و به وجود خود رسانید. بنابراین حقاً اوست که میتواند و میخواهد و باید دریچههای تازة احساس مشترک ما را باز کند. هم آن شب مهمانی ناصر و هم امشب در خانة ناصر با اشارة کم و بیش صریحی گفتم که دوستتر دارم پوری را در خانة زندگیمان ببوسم و دریابم. من هنوز معنویّت دو قلب رفیقانه و مونس و آرامبخش را، به بوسههایی که لبها و گونهها و چشمها و دستها میطلبند موکول نمیکنم… به همین خاطر است که بوسههای ناکردهام تمام چهره و اندام پوری را احاطه کرده و با چه شوقی به اهتزاز پذیرش او لذّت برده است. این حکایت دل من است، اما پوری هرچند گاهی حال اصیل خود را باز مینماید، اما اغلب در انتظار به سر میبرد. انتظار اینکه جهش احساس من او را دربر بگیرد و نمیدانم چرا هنوز به این صراحت احساسات نرسیده است که او بشکفد و گُل کند. حرفهایی که در نامة آخری من بود و پوری آنقدر بدش آمد، مظهری از همین معنی بود. نمیدانم چرا پوری استنباط اصیل مرا از حرفم درنیافته است و هنوز با آن نامة من لج است. وقتی کسی را میخواهیم دیگر چرا منتظر بمانیم، چرا تنها جوابگوی مهر و نوازش او باشیم؟ مگر خود ما به محبت و به مهربانی و به نوازش کردن احتیاج نداریم؟ این را میگویم: رفاقت قلب و یگانگی انسی که ما دو نفر را به هم پیوند داد… چیزهای دیگر به عالم عاشقی و معشوقی مربوط میشود که از ما دور است. ما عشق به انس و پیوستگی و یگانگی هم داریم و میخواهیم در یکدیگر به سر بریم. فیض چنین دلخواهی مشترک و متقابل است. از اینرو جای انتظار و تشویش و نگرانی نیست. خاصه اینکه به قول خود پوری «اعتماد ما بیش از اینهاست»، و عشق ما صورت عالی رفاقت و انس و یگانگی و پیوند ماست. چقدر زبان آدم گنگ است وقتی که میخواهد از مونس دل خود، از والاترین عشق خود عذر بخواهد و او را بستاید و خجالت دل خود را بازنماید… پوری من، مرا و این حالت روزهای اخیرم را میبخشد، زیرا میداند که در همه حال نجیبترین خواستار خوشبختی او هستم و جوهر احساس او را زیور وجودش میخواهم… حرفهای من مانند بداعت تمنای خاموش پوری ادامه دارد.
۱۹ اردیبهشت ۱۳۳۳
نامة هفتم
پرسیدی چرا اوقاتت تلخ است. و من چه داشتم که بگویم که تو ندانی پوریجان؟ اوقاتم تلخ نبود. اوقاتم تلخ نیست و یقین دارم که با تو اوقاتم تلخ نمیشود. حالا که دم آخر این مختصر همدلی را نشان دادی و پرسیدی، برایت میگویم. حالا که پرسیدی میگویم وگرنه تو که میدانی چه حرفها داشتهام و نگفتهام.
عصری در کافه یاد یک بیگانگی تو افتادم و ملول شدم. در این ملال خود، رفیقانه میکوشم بر احساسات بد و غلطی که ناگهان در دلم میشورد مسلط شوم و آن را از بین ببرم. در این لحظات ملال، یک نوع سکوت تلخ بر من چیره میشود و این انعکاس کشمکشی است که بین اعتماد و قلبم با احساسات غلط مزاحمی وجود دارد و تو پوریجان به جای آنکه بنا به وعدهات دستم را بگیری و کمکم کنی با رفتار بیشکل و بینام و بیتوجیه خودت برغلظت این سکوت و ملال میافزایی. در حالی که تا آنجا خود را با تو یکی میدانم که تبسمهای تو در وجود من میشکفد، میبینم که با زمانی که اشک نهان من از چشم تو بچکد چقدر فاصله است و همین است گوشهای از ملال رفیقانة من که تو میدانی و با این حال میپرسی و این را دیگر نمیدانم که چرا میپرسی و چرا مجال نمیدهی و کمک نمیکنی تا بر این ملال فایق آییم. میدانی که میدانم، اما دور و دورتر میروی. پیش منی، با منی، همة وجودت با من و مال من است. این را خوب حس میکنم، چرا که به قول خودت این عملت نشان میدهد و من خوب تشخیص میدهم، اما پوریجان، رفیق دل من، آیا با همینقدر یگانگی که در پیوند وجودی ما احساس میشود دلهایمان به هم نزدیک است؟ نه از نظر عرف، بلکه به این معنی که آیا همانقدر که وجود تو پیش من و با من و مال من است، توجه و احساس تو و روح تو نیز با آن همراه است؟ این را دیگر اعتراف کنیم که عملت نشان نمیدهد و من این را خوب میدانم، خوب تشخیص میدهم. من آدمی نیستم که سرسری و ولنگار و لاابالی باشم، عادت نکردهام. من زندانی توجه و مهر و یگانگی خودم شدهام و همدلی و همزبانی را که در تو داشتم نزدیک خودم نمیبینم. درست است که حالا با منی، همه وقت با من و مال منی، اما من به حال آن شوق و نشاط همزبانی و همدلی که پیش از اینها با من داشتی غبطه میخورم. نمیدانم چه شد که به خلاف قرارمان شدی. بنا بود هرگز به یک عاشق تنزل نکنیم، اما پوریجان پیش خودت اعتراف کن که درست فهمیدهام ــ تازگیها تو خود را به صورت یک معشوقه درآوردهای ــ از تو بیش از رفاقت و همزبانی و یکدلی بوی معشوقی میشنوم. کاش اشتباه کنم چقدر دوست دارم بدانم اشتباه میکنم… دردها و احساسهایی وجود دارد که بیمثل و مانند است و نشاندادنی نیست. وعده میدهی که با من حرف بزنی ــ چون میدانی چقدر تشنهام ــ اما بعد خود را در پیشامدها رها میکنی و میگذاری مرور ایام حرفها را منتفی کند. این کار البته میشود، اما انتخاب راه ساده و آسانتر چه عیب دارد؟ در نامهای، در موردی، نوشتی من وقیحانهترین تلقیها را داشتهام… با آنکه نمیدانم چطور دلت آمد در مورد مودبترین دوست و رفیق زندگیت اینطور خشن قضاوت کنی، هنوز نفهمیدهام چرا تلقی من وقیحانه بود. من خوب میدانم که هر جا نیاز هست ناز هم هست، اما فکر میکردم من و تو برتر و والاتر از این عرف و عادتیم. به همین خاطر است که در نیاز خود این همه فروتنم. میبینی که چقدر پراکنده و مغشوش حرف میزنم… برای اینکه حرفها در دلم تلنبار شده. نمیدانم چرا پیش تو اینقدر دچار حیا میشوم. درست است که آدم پررویی نبودهام ــ و چه بهتر ــ درست است که همیشه با یک قطره محبت دوستانم گرگرفته و سراپا شعلة اشتیاق و خدمت شدهام، اما اینقدر هم که پیش تو پرآزرم شدهام نبودهام. من پیش از اینها مرد تباه و بدی بودهام. بعضی نوشتههایم، خلاصة کتاب سه زن گوشهای از تباهی مرا نشان میدهد، اما معنویت انس به تو، عصمت عجیبی به من بخشیده است. البته این امر ناشی از ایمان بزرگ ماست که پیش از اینها، در دورانی که من فاسد و تباه بودهام، در من به اندازة این اواخر نفوذ و رسوخ نداشته است. اما رفیق زندگی من، نمیدانم چرا وقتی در عنفوان یگانگیهای تو، نشانههایی از بیگانگی ناسزاوار تو میبینم، دلم به عصمت انسی که نسبت به تو دارم میسوزد. امروز در کافه لالهزار، یاد موردی از این امر افتادم و ملول شدم… تو خوب میدانی که آب از کدام سرچشمه گلآلود است، اما این را نمیدانم که همة فطانت خود را در این مورد به چه دلیل کنار میگذاری و به سادگی میپرسی چرا اوقاتت تلخ است… آیا دوست داری همة دردها را بشکافیم؟ آیا به این اندازه سقوط ما راضی هستی؟ برای پوشاندن امری که من بدان آگاه بودم و به تجربه دریافتهای ذرهای در انس و محبت و فروتنی من تأثیر نداشته است، چه توجیه و منطقی سراغ داری؟ آیا باز هم منتظری «سوال» کنم تا تو فقط «وعده» جواب بدهی؟ آیا اینقدر از یگانگی و شهامت رفیقانهمان دور افتادهایم؟ آیا فراموش کردهایم که با چه آسانی حرفهایمان را به هم میگفتیم و به حساب هیچ ناز و نیازی دغدغة خاطر نداشتیم؟ آیا حق نداریم به شوق و جهشی که پارسال و پیش از سفر من به جنوب، داشتیم غبطه بخوریم؟ آنوقتها دست ما سعادت پیوند با هم را نداشتند، صورتهایمان اینقدر به هم نزدیک نبودند، اما من خوب یادم است که شوق تو وجودت را ستاره باران میکرد و حالا آن شوق رها کردن خودت در من به صورت یک معشوقه و یک رفیق زندگی تغییر یا تکامل یافته است. در حالی که طبایعی مثل ما ــ با ادراک غیرقانعی که داریم ــ احساسهای والاتری را میخواهند، بودن با هم و زندگی با هم حداقل آن احساسی است که طبیعت و ادراک ما میخواهد تا غایب آن. اینجاست که جملهای از نامهات یادم میآید که نوشته بودی ما زندگیمان را ادامه میدهیم و من نمیگذارم تو خسته شوی، در حالی که برای من حکایت خسته شدن مطرح نبود، مطرح نیست. تو به آینده توجه داری، اما از همین حال غافل ماندهای. کاری را که بعد خواهی کرد چرا حالا نکنی؟ نه به این نیّت که نگذاری من «خسته» شوم ــ زیرا به چنین کاری احتیاج نیست ــ بلکه به این سبب که برای کار خوب کردن هیچوقت زود نیست… همانقدر که آدمی مثل من از نزدیکی و پیوستگی این روزهای اخیرمان قلبش بزرگ میشود، از لذّت این فکر نیز بزرگتر میشود که چه خوب بود یگانگی ما به آنجا برسد که بدون پرسیدن از یکدیگر، جوابگوی هم باشیم. من یقین دارم به چنین اعتماد و شهامتی دسترسی داریم. چرا منتظری من بخواهم تا تو تجلّی کنی؟ تو که مرا حس میکنی چگونه میتوانی آرام و منتظر باقیبمانی. چرا به این حداقل یگانگی ــ بودن با یکدیگر ــ قانعی؟ چه بسا شمع که پهلوی یکدیگر و به هم نوری نمیدهند و به شعلة هم نمیلرزند… ما به افروختن، شعلهزدن، تپیدن و پناه بردن به یکدیگر محتاجیم و این مقصود تنها با پیوند وجودمان حاصل نمیشود، باید با شعلة روح و دل یکدیگر گُر بگیریم. باید روحمان با هم درآمیزد، پوریجان. این را که میدانی، این را که حس میکنی، پس چرا هنوز منتظری؟ چرا هنوز به بودن قناعت میکنی؟
اردیبهشت ۱۳۳۳
نامة هشتم
پوریجان «دوستت دارم»، «میخواهمت» خیلی حقیرند، خودت کمک کن که من حرف دلم را به تو بگویم. خیلی بیشتر از اینها، حساستر از اینها، ظریفتر از اینها لازم است تا نشان دهد احساس من نسبت به تویی که رفیق و مونس قلب منی چیست. کاش در من لیاقت چنین بیانی بود. کاش تو حرفهای مرا میگفتی. میدانم که از راز دلم باخبری و حرفهای مرا نگفته میدانی، زیرا فطانت تو رازگشاست، ربایندة هزار نکتة توصیفناپذیر است و من بدان اعتقاد دارم بدان اطمینان دارم پوریجان. شاید حالا خوابیده باشی، آخ چقدر دوست دارم، تا صبح بنشینم و ببینم در خواب چه جور نفس میکشی، چه جور سینهات با تپش قلبت بالا و پایین میرود، به چشمانت که بسته است و در خواب ــ شاید ــ با من عتاب مهرآمیز دارد، نگاه کنم و یک دنیا لذّت ببرم. نمیدانم چقدر به این کیفیت عاشقم که تو را در خواب ببینم، آرام نفس بکشم و با هیجان بسیار نرم قلبم لذّت ببرم. پوریجان، رفیق دل من، مونس خاطر من! بگذار بگویم که رفیقوار میپرستمت و دوستوار میخواهمت و نمیدانم چرا این حرفها را میزنم در حالی که میدانم بیش از اینها را میدانی و میدانی که با یک قلب خجول و مشتاق سر و کار داری که حتی از عشق ورزیدن حیا میکند، زیرا میداند و معتقد است که تو برتر و والاتر از عشقی پوریجان.
این قلب من، شاید ندانی، چقدر شرمسار است که به حدّ خوبی تو نمیرسد. تویی که سرت را روی سینهام میگذاری و در رویای خاص خود گم میشوی و حتی فریادهای گنگ «پوری» من قادر نیست تو را نجات دهد، واقعاً نجات دهد، زیرا تو هنوز به من پی نبردهای و تا آن زمان که به من و به حدّ من نرسی محتاج آنی که یک ایمان و اعتماد بزرگ نجاتت دهد و به خود واقعیات بازگرداند، پوریجان. باز آمدم سر این حرفهایی که هرگز دلم با آن سازگار نبود. ولی فهمیدم که برای دوست داشتن باید ریاضت کشید، باید والا و والاتر بود وگرنه با هوسهای دیگران چه تفاوتی داریم، پوریجان. اینبار میخواهم به خود تو ملتجی شوم و بپرسم: تو که خوب میدانی بالاتر و لذّتبارتر از هر زناشویی، مهر و شوق عاشقی و انس میتواند دو انسان را خوشبخت و شاد کند، چرا هنوز منتظری؟… آیا کدام تردید در جان تو خلیده، کدام سوال تو را به خود مشغول کرده است که هنوز با تمام شوق جبلی و بالفعلت به من محلق نشدهای؟ آیا تو تصور میکنی مرتضی به اینها قانع است، با اینها جوهر واقعی شوق و انس و پیوند قلب را یکسان میشمارد و احیاناً اشتباه میکند؟ من میدانم که تو مرتضی را چنین کودن و کمخواه نمیدانی، و میدانی که هرگز کسی به پرتوقعی و در عین حال بیتوقعی من تو را نخواسته است وگرنه چگونه ممکن بود که به من تکیه کنی و مرا پایههای کاخ زندگیات قرار دهی… اما پوریجان، یکبار پیش از این هم گفتم، طبایعی مانند من و تو چگونه میتوانند به یک قطره از اقیانوس قانع شوند؟ چگونه خودت بگو یار من، یاور من، دوست من، رفیق من، دوستدار من و مایة عشق و انس قلب پرتپش مضطرب من.
پوریجان، مادر من اعتراض دارد که چرا خواهرم را در آشوب گذاشتم بماند، چرا او را با خود نیاوردم و چرا خودم با او نماندم. هرچه میگویم، کافی نیست، راحت نمیشود، آرام نمیگیرد و من در این گیر و دار با تو حرف می زنم، زیرا یادم است که گفتی و نوشتی دشواریهای زندگی را با هم حلّ میکنیم، دست هم را میگیریم و پیش میرویم و زندگی را دنبال میکنیم. تو خوب میدانی که این حرفها چقدر در دل امثال ما گران است و سنگین است و ما باید از چه دنیایی خودمان را نجات دهیم و بشر را از چه اوهامی آزاد کنیم، پوریجان. تو در این فکر با من همعقیدهای که چه دختر و چه پسر هر دو در زندگی حق دارند و هر دو باید راه دل و فکر خودشان را دنبال کنند. چقدر شخصیت تو در این زمینه اعتمادبخش و اطمینانآمیزست. تو جوهر وجودت را پاک نگاه داشتی و من حرفهای آن نامة بزرگت را نمیپذیرم که نوشته بودی از اینکه دیگران خوبت میبینند ناراحتی. ممکن است ناراحت بودهای اما یادت باشد که فهم و درک و قبول آن کیفیت، خودش ناشی از صداقت فکر و عصمت قلب است. تو در گذشته هرچه بودی اکنون آنی که باید باشی و میتوانی آن باشی که باید باشی و هستی آنچه میخواهی و بهتر خواهی شد از آنچه اکنون هستی، زیرا یک چراغ پرتوافکن راه تو را روشن میسازد و آن منم، قلب من است با درخشش نجیبانه و عصمت رفیقانهاش که تو را بزرگتر از هر عشقی میخواهد و پاکتر از ژالة سحری و گلبرگ تازهرویی میداند و در این اعتماد به شخصیت امروزیات متکی است پوریجان. توــ چقدر بگویم ــ خیلی خوبی و من باید خیلی والا و والاتر شوم تا به حدّ خوبی امروز تو برسم. فکر میکنی این حرفها چقدر از حرفهای دل من است، ذرهای از دریاست؟ قطرهای از فضای بیکرانه عاطفه است؟ چه است؟ چیست که اینقدر مرا به تو بسته است؟ خودت بگو که یقین دارم کم و بیش به حقانیت من در این دوست داشتن پرکیفیت پیبردهای، و هنگامی که بهترین و رفیقترین خواهرانت «ماهمنیر»، شاید به شوخی، از واله و شیفته بودن من مثل میزند، به جای دل من خجالت میکشی که چرا رفاقت بزرگ و انس جادویی ما را با چنین مقیاسهای حقیری میسنجد. آیا کسانی چون من از این اشارهها و از این تلّقیها در فروتنی و شوق خود دلیرتر و سرفرازتر نمیشوند. و به چنین مقیاسهای ناچیز در دل خود نمیخندند؟ ــ چرا و هزار بار چرا. من خوشحالم سرفرازم و سربلندم که در دوستی و عشق و رفاقت به آن حد رسیدهام که انگشتنما شدهام. مگر در خواستن «حساب» هم راه دارد؟ مگر میشود عاطفة یک قلب سرکش و بلندخواه را با حسابهای حقارتآمیز سنجید. آیا همین آرامشی که در یله دادن تو به من نهفته است بهترین وثیقة حقانیّت من در اشتیاق و مهرم نیست؟ آیا من حق ندارم گوهری را که عشقم به چنگ آورده عزیز بشمارم و از آن چون مردمک چشمم و چون نجابت و شرف قلب پرآرزویم حفاظت کنم؟ آیا احتیاج به اینکه تمام لحظات را با هم باشیم و با هم بگذرانیم دلیل علوّ اشتیاق نیست؟ حتماً باید از روی حساب و قاعدة مرسوم این و آن، عاطفه و جهش تمنا و مطلوب قلب را سبک سنگین کرد و آن را به حد «عرضه و تقاضا» پایین آورد و به حساب ناز و نیاز کشانید؟ و اگر من از این حرفها و آلودگیهای نارفیقانه فرسنگها دورم و با تمام صداقت و صراحت احساسم تو را میخواهم باید در مظان چنین تهمتی قرار گیرم که امروز چنین مشتاقم و فردا چنین و چنان خواهم شد؟ آیا سرمایة عشق و رفاقت تمامشدنی است؟ آیا انسان اینقدر بیمایه و حقیر و نالایق است که نتواند در بزرگترین عشقش عمری به سر برد؟ راستی که وحشتناک است حتی تصور آن، حتی تلقی آن و حتی شنیدن نظر ظالمانة این و آن نسبت به این ایمان لایزال.
پوریجان تو باید در این موارد به من و به قلبم کمک کنی، زیرا تو مکمل منی و من خوب میدانم که چقدر سکوت تو را تحمل کردهام تا به این دریای حرف رسیدهام که اکنون بر دامن صفحات نامهام، یادداشت شخصی و خصوصیام، ریخته است و ارزش آن را یافته است که چشمان تو آن را بخواند و خاطرت بدان راه یابد. به قول آن شاعر، به قول آن ویس خواندنی خودمان، اگر ستارهها همه دبیر باشند، آب همة اقیانوسها مرکب، و نیِ همة نیستان عالم، قلم، و تمام ریگهای بیابان نویسندة شوق و انس من نسبت به رفاقت قلب تو، باز پوریجان حرفهای من و تو باقی است، باز ما حرفها داریم و فروتنی من هزارها حدیث ناگفته به دنبال دارد. بگذار باز هم بیشتر در قلب تو بزرگ شوم، بگذار معنویت رفاقت تو، بیهیچ ملاحظه و تشویشی، بیشتر و بیشتر مرا فراگیرد و همراه حتمی شوق و جهش تمنای وجود تو باشد. پوری من، هرگز فکر نمیکردم این حرفها بین تو و من لازم باشد، همیشه معتقد بودهام که تو ناگفته حرفهای قلب مرا میشنوی و حالا هم ایمان دارم که تو به حدّ چنین اعتماد و اعتقادی توانی رسید.
امشب را با این امید میخوابم که فردا بهتر از امشب، و پسفردا بهتر از فردا ببینمت، همانطور که ما سعی میکنیم عظمت انسانیّت را در بهورزی همة مردم بجوییم، همانطور هم من خوشبختی خود را در نشاط قلب تو سراغ میکنم پوریجان. مرا به این چشمة جادو برسان که شوق و تشنگی و اعتماد میسوزاندم و فقط تو نوشداروی درد منی، تو که فطانت و نجابت رفیقانهات بهترین اتکاء قلب من است و بهترین مونس شبهای تشویش و روزهای انتظار من بوده و خواهد بود؛ چرا که هنوز تو آنسان که استحکام دل من میطلبد و منتظرست بازنشدهای. آنسان که لازمة اعتماد و اتکاء به یک رفیق انسانی، ایمان بزرگ توست، به من، با تمام شوقت، تکیه نکردهای و من این را خوب درمییابم زیرا هیچوقت در احساس و ادراک عواطف و جهش قلب اشتباه نکردهام و خوب میدانم که پوری صمیمانه و یگانهوار با من هست، اما تا آنزمان که به جای من سوال کند و به جای من جواب بدهد هنوز فاصله است و گناه آن به گردن پوری است که آنقدر دوست داشتهام گره ابروانش را ببینم و گل سعادت را ببویم. پوریجان بیا به هم درآمیزیم، یک قلب شویم، تمناهایمان را با هم بیاراییم و بدانیم که زندگانی ما بهترین غزل است و چه فیضها که در هر خط زندگی نهفته است. باید آن را به کمک ایثار و فروتنی و حقشناسی بازشناخت و از آن بهرهمند شد و قدرت قلب را تضمین کرد پوریجان من.
بیا با هم یکی شویم احساسمان را با هم درآمیزیم و مکمل یکدیگر باشیم. امشب را هم با نگاههای تو میخوابم زیرا هیچ خوابی لذتبارتر از خوابی نیست که با چشمان بهترین رفیق قلب صورت گیرد. سرود زندگی جدیدمان را بلندتر بسراییم پوریجان.
یک و بیست دقیقه پس از نیمهشب
تهران، چهارشنبه ۵ خرداد ماه ۱۳۳۳