طوطی و زنبور(پاسخ دوم به آیت الله جعفر سبحانی)

نویسنده

‏‏po_dr_sorosh_01.jpg

استاد مکرم حضرت آیت الله آقای جعفر سبحانی‎ ‎پس از تقدیم درود و شادباش اردیبهشتی، نامه دوم تان مسرّت ‏وصول بخشید.‏‎


مهر از سر نامه برگرفتم‎ ‎گویی که سر گلابدان است، ‏‎

جهد پر شهد و خطاب بی عتاب شما را ستوده بودم و اینک بیشتر می ستایم‎.


یکم. سخنتان را از “قوس نزولی” احوال و افکار من در بیست سال اخیر‎ ‎آغاز کرده اید، یعنی از ظهور ‏‏”قبض و بسط تئوریک شریعت” به بعد. خشنود و‎ ‎سپاسگزارم از اینکه اختر اقبال و سعد و نحس احوال مرا ‏چنین مشفقانه رصد می‎ ‎کنید، لکن بدرستی نمی دانم که رصدخانه کجاست. چنین می نماید که شاقول و‎ ‎اسطرلاب بدست شماست و با آن ارتفاع آفتاب می گیرید و حکم به صعود و نزول‎ ‎کواکب می دهید. باکی ‏نیست. اما اگر من بودم اندیشه ها را به میزان حجت و‎ ‎به معیار حقیقت می سنجیدم و برای مخاطب هم حظی ‏و شانی از انتخاب و اجتهاد‎ ‎قائل می شدم‎.


از جلساتی در قم و تهران یاد کرده اید که با من در فلان و فلان مساله‎ ‎احتجاج کرده اید و قبول نکردن مرا ‏نشانه تنزل من گرفته اید. آیا عالمانه‎ ‎احتمال نمی دهید که شاید ضعف در حجّت شما بوده است نه در عقیدت و ‏صداقت‎ ‎من؟ من آن جلسات را نیک بخاطر دارم و اینک بخاطر شما می آورم که در موسسه‎ ‎حکمت و ادیان ‏که سخن از “حسن عقلانی صدق” و قبح عقلانی کذب می گفتید، پرسیدم مگر به اعتقاد معتزلیان آنکه عقلاً ‏قبیح است “کذب ضار” نیست (دروغ‎ ‎زیان بخش نه کذب مطلق)؟ و شما تصدیق کردید. آنگاه گقتم پس بنظر ‏شما منعی‎ ‎ندارد که خداوند با خلق خود دروغی بگوید سودمند (در قرآن یا جای دیگر) و‎ ‎شما گفتید محتمل ‏است اما احتمالش یک در میلیون است! آیا این را به خاطر می‎ ‎آورید؟‎


این اجتهاد شما بود در باب احتمال کذب خداوند و من شما را به خاطر آن‎ ‎ملامت نمی کنم و از شما توبه نمی ‏طلبم، اما در شگفتم از این که شما کسی را‎ ‎ملامت می کنید که عمری ست خردورزانه و فروتنانه به اجتهاد ‏می پردازد و‎ ‎تحقیق را به جای تقلید می نشاند و از سنت ستبر ارتدکسی نمی هراسد و در وحی‏‎ ‎و فراورده ‏های آن بدیده نقاد عقل خداداد می نگرد و مطمئن است “که آبروی‎ ‎شریعت بدین قدر نرود”.‏‎


حالا که “قوس نزول” عقیدت مرا رصد کرده اید، ای کاش “قوس صعود” خشونت‎ ‎را نیزاز سرشفقت رصد ‏می فرمودید و از شبهه همسویی با جفاکاران می گریختید‎ ‎و با سکوت خود، تیغ قساوت آنانرا تیزتر نمی کردید ‏و سراغی از جفاها که بر‎ ‎صاحب این قلم بل همه صاحب قلمان رفت نیز می گرفتید و بانگی بلند و‎ ‎بیدادستیزانه بر بی رسمی ها برمی آوردید و ستم ها و حق کشی های ظالمان را‎ ‎تقبیح می نمودید. از من ‏بگذرید، آن مرجع یگانه “آن قطب زمان دیده ور / کز‎ ‎ثباتش کوه گردد خیره سر” مگر چه کرده بود که به آن ‏صاعقه عذاب گرفتار آمد‎ ‎و چرا شما و دیگر مراجع سرها در گلیم کشیدید و در کنج خاموشی خزیدید و‎ ‎اعتراضی آشکار نکردید؟ مظلمه آن حصر و حبس و رنج و زجر ناروا را که بر آن‎ ‎فقیه نزیه رفت و همچنان ‏می رود، آسمانها نمی توانند کشید. “تاوان این خون‎ ‎تا قیامت ماند بر ما”. و چون او بسی بسیار‎.


آخر این مردم حساسیت نسبت به ستم را در کجا و در که ببینند؟ و چگونه‎ ‎باور کنند که در جامعه اسلامی ‏‏”حق مظلوم از ظالم بدون لکنت زبان گرفته می‎ ‎شود” (همان عبارت نغز نهج البلاغه علوی که شما بدان ‏اشارت کرده اید و من‎ ‎هم سالهاست که آن را می آموزم و معیار داوری قرار می دهم).‏‎


دردمندانه فرموده اید که سخنان شبهت آلود من، ضعف ایمان جوانان را در‎ ‎پی می آورد. آیا نمی اندیشید که ‏رفتار عافیت جویانه و گفتار خردستیزانه‎ ‎پاره ای از روحانیان درین خصوص مقصرتر و مسوول ترست؟ می ‏دانید چه چیز ریشه‎ ‎ایمان را می سوزاند: خرافه گستری به نام دین و بی عدالتی به نام خدا و‎ ‎سکوت در مقابل ‏ستم. شما شاهدید که امروز در ایران نقد رهبری کردن، با جان‎ ‎خود بازی کردن است. گریبان این سیاست ‏ایمان شکن و عدا لت سوزرا رها کرده‎ ‎اید و کاسه ها و کوزه ها را بر سر من می شکنید که چرا ایمان شکنی ‏می‎ ‎کنم.می خوردن و رندی و خوش باشی کردن، به قول حافظ، چندان سهمگین نیست که‎ “‎قرآن را دام تزویر ‏کردن”. و آیا روحانیان ما همانقدر که به تفسیر حسّاسند‎ ‎به تزویر هم حسّاسند؟ جوانان ما کی و کجا گفتار نیک ‏و پندار نیک و کردار‎ ‎نیک از روحانیان حکومتی دیده اند تا ایمانشان نیرومند تر شود؟و از روحانیت‎ ‎جز ‏جسمانیت چه دیده اند تا روحشان فربه تر گردد؟ برای فرستادن سرد مزاجانی‎ ‎چند به گرمخانه مجلس، مهر و ‏امضای امام زمان را در پای فهرست فاتحان‎ ‎انتخابات گذاردن و بر منابر و از صداوسیما سخنان سست و ‏خرافی پراکندن و در‎ ‎مقابل مخالفان برآشفتن وشهرآشوبان را به خشونت بر انگیختن و اندیشه های نو‎ ‎را ‏فروکوفتن و از متفکّران توبه طلبیدن و “مدرسه معصومیه” ساختن و سهم‎ ‎امام معصوم را در آن ریختن و هر ‏چند گاه آشوبی بدست آن “روحانیان ” بر پا‎ ‎کردن وعصمت مرجعی وحریم محترمی راشکستن وحتی بر ‏خانقاهیان رحم نکردن وخانه‎ ‎بر سرشان فرود اوردن و در نماز جمعه ارهاب و ترور را تحسین و ترویج ‏کردن، آیا نشانی از کردار و گفتار نیک دارد؟ روحانیت ما نقش ناپسند خود را در‎ ‎کاهش ایمان جوانان نمی ‏بیند و به یمین و یسار می رود تا مجرم و مقصر پیدا‎ ‎کند. از سر انصاف باید گفت که حساب قلیلی از ‏روحانیان پارسا و پاکدامن از‎ ‎این مجموعه جداست و من اگر غایت و غرض از این همه نازک اندیشی های ‏فلسفی‎- ‎کلامی را چیزی جز اقامه عدل و بسط فضیلت می دانستم، این همه از کجروی های‎ ‎رهبران دینی نمی ‏گفتم‎.


زان حدیث تلخ می گویم تو را‎ ‎تا ز تلخی ها فرو شویم تو را‎

زبان حال و قال جوانان امروز این است‎:

کردار اهل صومعه ام کرد می پرست‎ ‎این دود بین که نامه من شد سیاه از او‎


وقتی غافلی از قافله فقیهان در قم قد علم می کند و همزمان با نشر و‎ ‎نمایش فیلم “فتنه” (که سراپا در خدمت ‏اثبات خشونت ورزی مسلمین و خشونت‎ ‎آموزی اسلام است) آشکارا درس قتل و ترور می دهد و به کنایه ابلغ ‏من‎ ‎التصریح می گوید “مسلمانان باید به تکلیف خود با سروش عمل کنند”، چرا هم‎ ‎کسوتان و پیش کسوتان ‏وی بر وی نمی شورند و نمی خروشند، که ای غافل اگر این‎ ‎فتوا است، چرا تعیین مصداق می کنی؟ و اگر ‏حکم است، با حضور ولی فقیه، چه‎ ‎حق حکم کردن داری؟ و چرا گریبان او را چاک نمی کنند که چرا دامن ‏اسلام را‎ ‎چاک می کنی؟ و سیاهرویی برای مسلمانان می آوری؟ و تیغ بر چهره تحقیق می‎ ‎کشی و خشونت را ‏به جنگ حجّت می فرستی؟‎


و حالا شما از تماشاگران این منظره منفور چه انتظار دارید؟ این بی‎ ‎فرهنگی بل فرهنگ سوزی آشکار را ‏ببینند و ایمان قوی تر کنند؟ یا از مسلمانی‎ ‎شان شرمنده و سرافکنده شوند؟ فراموش نکنید که در چهار قرن ‏اخیر گرچه‎ ‎ملحدان و کافران و ماتریالیست ها و ناتورالیستها، کوهها کتاب در رد و‎ ‎ابطال و تخفیف و تمسخر ‏آموزه های کلیسا نوشتند، اما آنکه کاخ کبریا و کلاه‎ ‎و کمر کلیسا را شکست این کتابها و کلام ها نبود. بل ‏معامله (یا مقاتله‎) ‎کاردینالها با گالیله ها بود (که تازه او را هم نکشتند، بلکه در حبس خانگی‎ ‎نگه داشتند). ‏هنوز که هنوز است کلیسا از ننگ آن گناه عرق شرم بر چهره‎ ‎دارد، و با دامان تر در آفتاب خجلت ایستاده ‏است تا کی خشک شود‎.


من ایمان خود را از عارفان گرفته ام نه از فقیهان، و لذا از این نهیب های نامهیب بر جان و ایمان خود نمی ‏هراسم‎.


من نمی ترسم از این لیک این لگد‎ ‎خاطر ساده دلی را پی کند‎


اما شما فقیهان به فکر جوانانی باشید که دین شان را از دست شما می‏‎ ‎گیرند و به تشویق و تبلیغ شما دل در ‏گرو آئین محمدی می نهند و ناگهان و‎ ‎نامنتظرانه چشم می گشایند و بوی خون و خشونت از دهان معلمانشان ‏می شنوند و‎ ‎ناچار “چو بید بر سر ایمان خویش می لرزند‎.‎‏”‏‎


یا آیت الله مکارم شیرازی که واژه های “زشت” و”نفرت” از قلمش نمی افتد‎ ‎و با این حال از من توبه می طلبد ‏و این قدر نمی اندیشد که توبه از معصیت‎ ‎می کنند نه از معرفت. زهی “انوار الفقاهه” که ظلمت میزاید ‏ومعارف را هم در‎ ‎زمره معاصی می نشاند. و چه بد درسی می دهد این فقیه، که اندیشه ورزی را‎ ‎تحریم می ‏کند و بر افکار مهر حلال و حرام می نهد و از محقّقان توبه و‎ ‎استغفار می طلبد‎.


حالا شما جناب آقای سبحانی! بر این فقیهان بانگ نمی زنید هیچ، از بی هنران چرا تقدیر می کنید؟‎

زآنجا که رسم و شیوه عاشق کشی توست‎ ‎با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن‎!


در یک لغزش تاریخی آشکار آورده اید که بحث من با نشر کاریکاتورهای‎ ‎موهن دانمارکی مقارن و هم سو ‏افتاده است. با پوزش باید عرض کنم که بحث من‎ ‎در باب کلام باری و کلام محمد (ص)، ابتدا ده سال پیش در ‏کتاب “بسط تجربه‎ ‎نبوی” انتشار یافت. گفتگو با روزنامه نگار هلندی هم نزدیک یکسال پیش صورت‎ ‎گرفت ‏حتی قبل از بسته شدن مجله مدرسه. اولی هشت سال قبل از عمل آزادی‎ ‎ستیزانه کاریکاتور نگاران بود و ‏دومی دو سال پس از آن. و در همان اوان هم‎ ‎قطعه یی نگاشتم و آوردم که با نام محمد بازی نمی توان کرد‎:


‎”‎این نام، ناموس مسلمانی است، سرمایه و ثروت قدسی امت احمدی است، پرچم خجسته غرور و شعور و ‏آرمان و اندیشه و آبروی عالم اسلامی است، نماینده و نماد همه ارواح مکرم و پاکان دو عالم است. نام احمد ‏نام جمله‎ ‎انبیاست‎.‎‏”‏‎


یکسال و نیم پیش هم سخنان مبسوطی در نقد سخنان پاپ بندیکت شانزدهم‎ ‎گفتم و منتشر کردم که گفته بود ‏‏”مسلمانان چون قرآن را عین کلام خدا می‎ ‎دانند، حاضر به تفسیر و تاویل آن نیستند”. (مشروح همه این ‏کتابات و خطابات‎ ‎را می توانید در پایگاه اینترنتی من بیابید و بخوانید). و اینک چه جای‎ ‎شبهه همسویی من ‏است با معاندان و طاعنان؟‎


باری نه آن روزنامه ولایت فروش که کارش همواره تحریف حقیقت و تقدیس‎ ‎خشونت بوده است، و مرا در ‏روز روشن به جرم اندیشه ورزی همکار موساد و سیا‎ ‎می خواند (به همین صراحت) و از شمایان نکوهشی ‏نمی شنود، و نه آنها که ‏‎ ‎‏”توبه” می طلبند و مسلمانان را به “عمل به تکلیف” تحریک می کنند، هیچکدام‎ ‎خدمتی به معرفت و عدالت و خیر و حقیقت نمی کنند، و با چنین سخن گفتن، گرهی‎ ‎از مشکلات نمی گشایند، ‏بل نشان می دهند که از مشکلات خبر ندارند. بجای‎ ‎ورود در بحثی محققانه و خردورزانه، شیوه ها و سلاح ‏های کهن را در حذف و‎ ‎اسکات دگر اندیشان به کار می گیرند، و پای عقوبت دنیوی و اخروی را به میان‎ ‎می ‏کشند، و بی خبر از تجربه تاریخی ادیان و اقوام دیگر، خطاهای فرسوده‎ ‎آنان را تکرار می کنند و با بستن ‏چشم بر آفتاب، مرگ آفتاب را آرزو می‎ ‎کنند.‏‎


جناب آقای سبحانی، سیال کردن الهیات افسرده اسلامی و بازگشتن به فضای‎ ‎ماقبل ارتدکسی، و بهره جستن از ‏دانش ها و پژوهش های نوین، شرط بقاء‎ ‎سرفرازانه دیانت اسلام در جهان مدرن است، و همین است آنکه ‏اسلام حقیقت را‎ ‎در برابر اسلام هویت فزونی و فربهی می بخشد، و این جز در فضایی آزاد و‎ ‎تحقیق گستر، ‏پیش نمی رود و با ارعاب و تکفیر اندک مناسبتی ندارد و اگر‎ ‎حوزه های علمیه می خواهند هم قدم یا پیش قدم ‏درین راه باشند، باید در‎ ‎مواجهات و مخاطبات شان محتاط تر و مسوولانه تر قلم و قدم بزنند و اگر گلی‎ ‎نمی ‏کارند خاری نریزند و اگر بدان نمی آویزند با آن در نیاویزند‎.


من از اینکه مراجع و مشایخ عظام بدین بحث اقبال و اهتمام کرده اند، و‎ ‎از همه برجسته تر و خجسته تر ‏حضرت آیت الله العظمی منتظری که به حقیقت‎ ‎افتخار و آبروی مرجعیت و روحانیت است، البته خشنودم و ‏آنرا نشانه حساسیت‎ ‎حوزه و اهمیت مساله می دانم. آنچه مرا ناخشنود و ناظران را ناامید می‎ ‎سازد، زبان ‏نازیبای زور و زندقه تراشی است که به زیرکی و ظرافت باید زدوده‎ ‎شود‎.


دوم. نظریه ای که در پی گشودن و زدودن مشکلات “کلام باری” است و شیوه‎ ‎یی خردپسند و دفاع پذیر را ‏برای سخن گفتن خداوند بدست می دهد، و سهم‎ ‎ناسوتی و بشری شخصیت محمد(ص) را (که این همه مورد ‏تاکید قرآن و مورد غفلت‎ ‎ناقدان است) در فرایند وحی نه کم و نه بیش معین و مبین می کند و خیل عظیمی‎ ‎از ‏عارفان و فیلسوفان مسلمان را در پشت و پشتوانه خود دارد، در شگفتم که‎ ‎چرا چنین به سهو یا به عمد، “نفی ‏کلام باری” انگاشته می شود و قرآن ستیزی‎ ‎خوانده می شود! “حیرتم از چشم بندی خدا”.‏‎


آشنایی صاحب این قلم با قرآن، بحمدالله، اگر بیشتر از آشنایی با مثنوی‎ ‎نباشد، کمتر از آن نیست. و عموم آیاتی ‏را که حضرت آیت الله ( و پاره ای‎ ‎دیگر از ناقدان محترم، چون اقایان عبدالعلی بازرگان و حسینی طباطبایی ‏و‎ ‎ایازی و…) به آنها استشهاد کرده اند، در مخزن حافظه و عاقله دارد، و‎ ‎کمترین دشواری در حل و فهم آنها ‏ندارد: اینکه قرآن بر قلب پیامبر نازل شده‎ ‎است، و اینکه جبرئیل آورنده آنهاست و اینکه “کلام الله” است، و ‏اینکه پر‎ ‎از واژه های “قل” است، و اینکه گاه در نزول وحی تاخیری می افتاده و پیامبر‎ ‎به انتظار می نشسته ‏است، و اینکه پیامبر از تعجیل در خواندن قرآن نهی شده‎ ‎است و اینکه حق تغییر دادن آیات را نداشته است، و ‏اینکه کلام خدا، چنانچه‎ ‎وی می خواسته، بدست مردم رسیده است، و اینکه قرآن، کتابی خارق العاده و‎ ‎معجزه ‏است و امثال آن، چه نازسازگاری دارد با ا ینکه همه قرآن محصول کشف و‎ ‎تجربه انسانی مبعوث و موید و ‏فوق العاده است، که کلامش مقبول خداوند و‎ ‎کشفش محصول لحظاتی ناب و نادر از تجربه ای متعالی و ‏روحانی است؟‎


نمیدانم ناقدان در باب پدیده هایی چون مرگ و باران چه تحلیلی دارند‎. ‎بارها در قرآن آمده است که خداوند ‏خود جانها را می ستاند (الله یتوفی‎ ‎الانفس حین موتها-زمر:42)، یا فرشته مرگ، قبض ارواح می کند (قل ‏یتوفاکم‎ ‎ملک الموت الذی وکل بکم-سجده:11)، یا فرشتگان جان مردم را می گیرند (توفته‎ ‎رسلنا –انعام:61 )، ‏با اینهمه، تحلیل طبیعی و مادی مرگ با جان ستانی‎ ‎خداوند و ملک الموت هیچ منافاتی ندارد. مگر باران را ‏هم خدا نمی فرستد و “انزال” نمی کند (و انزلنا من المعصرات ماء ثجاجا – سوره نباء) و مگر بنا‎ ‎بر روایات ‏با هر قطره باران فرشته یی نازل نمی شود (والها بطین مع قطر‎ ‎المطر اذا نزل – صحیفه سجادیه و تفسیر ‏صافی)، حال آیا تبیین طبیعی نزول‎ ‎باران مگر دست خداوند را می بندد؟ و او را از صحنه طبیعت بیرون می ‏کند؟ و‎ ‎اسناد باریدن باران به خداوند را بی معنا می سازد؟ مگر معنایش این نیست که‎ ‎او مبداء المبادی است و ‏در طول علل طبیعی قرار دارد و همه چیز باذن و‎ ‎تدبیر او واقع می شود؟ اگر چنین است، چرا تبیین طبیعی و ‏مادی وحی و کلام‎ ‎خدا و برجسته کردن نقش پیامبر در آن نسبت آنرا با خداوند منتقطع کند و سخن‎ ‎گفتن خدا و ‏نزول وحی را بی معنا سازد؟ مگر هر چه در طبیعت رخ می دهد عللی‎ ‎طبیعی ندارد، پس چرا وحی نازل بر ‏پیامبر ازین قاعده مستثنا باشد و بی‎ ‎واسطه طبیعت، به ماوراء طبیعت مستند گردد؟‎


گاه با خود می اندیشم گویی ما به روزگاری بازگشته ایم که پاره ایی از‎ ‎متدینان، سخن گفتن از نقش باد و دریا ‏و آفتاب را در پیدایش باران ناسازگار‎ ‎با مشیت الهی می دانستند و آنرا مستقیما و بلاواسطه به خواست خداوند ‏منتسب‎ ‎می کردند. اینک هم با همان منطق، نزول باران وحی را بی ارتباط با علل‎ ‎طبیعی (نفس پیامبر، جامعه ‏و زمانه او، دانش او، زبان او…) می انگارند، و نقش آنها را منافی نقش خداوند می شمارند و به آیات مکرر و ‏مبارک قرآن‎ ‎استناد می کنند که “انا انزلناه…” و نمی اندیشند که این انزال و ارسال‏‎ ‎در مورد باد و باران هم ‏در قرآن به کار رفته و در جهانی که از “الوهیت” آکنده است، و دست خدا همه جا در کار است (و این عین ‏کشف محمدی است‎)‎، معنایی کاملا روشن و هضم پذیر دارد‎.


شگفت این است که در مورد کلام باری، “نزول” را به معنایی مجازی می‎ ‎گیرند که غرض، فرود آمدن از ‏مکانی زبرین به مکانی زیرین نیست (آن چنانکه‎ ‎در مورد باران صادق است)، بلکه فرود آمدن از مکانتی ‏زبرین به مکانتی زیرین‎ ‎است (یعنی از ملکوت به ملک، یا از حقیقه به رقیقه)، اما “کلام “را معنایی‎ ‎مجازی ‏نمی کنند و آنرا به همان معنای الفاظ انسانی می گیرند. زهی‎ ‎ناسازگاری و بی روشی! این نیمه راهی و نیم ‏کاری چرا؟ هم کلام و هم نزول را‎ ‎بمعنی مجازی بگیرید تا گره ها گشوده شود، یا هم کلام و هم نزول را ‏بمعنی‎ ‎حقیقی بگیرید تا در وادی بی پایان دشواری ها سرگردان بمانید‎.


بر روان امام فخر رازی باید درود فرستاد که می گفت اینکه در قرآن آمده‎ ‎است که خدا حافظ قرآن است (انا ‏نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون-حجر:9‏‎) ‎معنای غریب و ماوراء طبیعی ندارد. همین که مسلمانان اهتمام به ‏جمع آوری‎ ‎قرآن کردند، و آن را ثبت در مصحف نمودند، عین حفظ الهی است. و برین قیاس‎ ‎همه امور دیگر‎.


سوم. اینکه می گوییم قرآن محصول کشف پیامبرانه محمد بن عبدالله (ص‎) ‎است، به هیچ رو بمعنای گزاف ‏بودن این کشف نیست، تا پیامبر حق تغییر آن را‎ ‎داشته باشد یا هر وقت بخواهد آیات بر او نازل شود و.‏‎..


از پیامبری بگذریم. این داوری در حق کشفهای علمی و فلسفی و ریاضی هم‎ ‎صادق نیست. اگر نظریه جاذبه، ‏کشف بشری نیوتون است، لازمه اش این نیست که‏‎ ‎وی نکوشد و به انتظار کشف ننشیند یا آن نظریه را هر ‏گونه که دل خواه اوست‎ ‎صورت بندی کند یا بنام کشف هر چه دلش خواست بگوید و به مردم بفروشد‎. ‎همنیطور است کشف فلسفی نظریه اصالت وجود. صدرالدین شیرازی مگر می تواند پا‎ ‎را فراتر از برهان بنهد ‏و تعاریف و قواعد را بگرداند تا با هوس او مطابق‎ ‎افتد؟ او تابع دلیل است نه دلیل تابع او. گرچه شناختنش و ‏استدلال کردنش‎ ‎بقدر طاقت اوست و حصار طاقت را هیچگاه هیچ کس نمی تواند بشکند. (الحکمه هی‎ ‎العلم….. بقدر الطاقه البشریه). از علم و فلسفه فاصله بگیریم. در شعر‎ ‎هم چنین نیست که شاعر هر وقت هوس ‏کرد بتواند شعر بگوید و معانی و مناظر‎ ‎همیشه پیش چشمش باشد و قدرتش بر تصرف در صور خیال همواره ‏یکسان باقی‎ ‎بماند. یا شعر به میل او بر او وارد شود. به عکس، او در تسخیر شعر است نه‎ ‎شعر در تسخیر او‎. ‎‎


مولوی پس از سرودن دفتر اول مثنوی، دو سال به انتظار نشست تا دوباره‎ ‎طبعش بجوشد و شعر و حکمت از ‏آن روانه شود. آب طبع را تیره و سخن را “خاک‎ ‎آمیز” یافت و برای “صاف و خوش شدن” آن، صبر کردن ‏را ضروری شمرد‎:


سخت خاک آمیز می آید سخن‎ ‎آب تیره شد سر چه بند کن‎

تا خدایش باز صاف و خوش کند‎ ‎آنکه تیره کرد هم صافش کند‏‎

صبر آرد آرزو را نی شتاب‎ ‎صبر کن والله اعلم بالصواب‎


‎”‎قل” های قرآن هم قصه روشنی دارد. این از فنون سخن گفتن است که‎ ‎گوینده گاه به خود خطاب می کند، در ‏حالیکه مخاطب او بواقع دیگرانند. باز‎ ‎هم مولانا جلال الدین نمونه خوبی بدست می دهد وقتی در خطاب به ‏خود می‎ ‎گوید‎:


هین بگو که ناطقه جو می کند‎ ‎تا بقرنی بعد ما آبی رسد‎

گرچه هر قرنی سخن آری بود‎ ‎لیک گفت سالفان یاری بود.‏‎..


یا در غزل های شمس‎:

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود‎ ‎بگذرد از حد جهان بی حد و اندازه شود‎


و امثال آن. و این چه فرقی دارد با “قل هو الله احد” یا “قل تعالوا‎ ‎الی کلمه سواء بیننا و بینکم-ال عمران :64” ‏یا “قل ادعوا الله او ادعو‎ ‎الرحمن –اسرا:110‏‎.


نمی دانم آیت الله سبحانی چه می اندیشند درباره این آیه که: “ان کنت‎ ‎فی شک مما انزلنا علیک فاسئل الذین ‏یقرون الکتاب من قبلک” (سوره یونس: اگر‎ ‎شک داری که قرآن بر تو وحی می شود، از دانشمندان اهل کتاب ‏بپرس). آیا‎ ‎پیامبر در پیامبریش شک داشت؟ ارتدکسی اسلامی که چنین نمی اندیشد. یا آیه‎ ‎را باید نوع دیگری ‏از تفننات کلامی و بازی های زبانی دانست که در واقع‎ ‎خطاب به پیامبر نیست. ولی جامه خطاب مستقیم ‏پوشیده است. و مضمونش همان است‎ ‎که در جای دیگر خطاب به مردم می گوید “ان کنتم فی ریب مما نزلنا ‏علی‎ ‎عبدنا….”. بلی یک مراد را به ده صورت می توان ادا کرد.و “ای بسا کس را‎ ‎که صورت راه زد‎.”


خصلت دیالوگی قرآن (که در کتاب “بسط تجربه نبوی “شرح آن را آورده ام‎)‎، به نیکی از این فنون بلاغی ‏پرده بر می دارد و درگیری ذهن و روان پیامبر با‎ ‎مردم و حوادث جامعه را بر ملا می کند. چه آنجایی که ‏‏”یسئلونک” می گوید و‎ ‎چه آنجا که نمی گوید. بطوریکه گویی قرآن گفتگوی مستمر و چند جانبه ای است‎ ‎با ‏خدا و جهان انسانی و طبیعی و تاریخی که محمد (ص) در آن می زیست و پاسخی‎ ‎است به پرسش ها و چالش ‏های زمانه. همین چالش ها و پرسش ها بود که روان او‎ ‎را بی تاب و چالاک می کرد و آتش نیاز و تقاضا را ‏در او دامن می زد و او را‎ ‎به آستانه کشف می رساند، تا پاسخ هایی را از “فرشته وحی” دریافت کند و‎ ‎بزبانی ‏در خور مردم با آنان در میان نهد‎:


عقل جزو از کل پذیرا نیستی‎ ‎گر تقاضا بر تقاضا نیستی‎

چون تقاضا بر تقاضا می رسد‎ ‎موج آن دریا بدین جا می رسد‎


این تقاضاها گاه نهان بود و گاه آشکار (قد نری تقلب وجهک فی‎ ‎السماء-بقره:144). هر چه بود جوشش و ‏جنبش ضمیر محمد و تلاطم دریای دل او‎ ‎بود که به کشف و وحی منجر می شد‎.


محمد(ص) البته شخصیتی فوق العاده داشت، گلی بود در کویر، و یتیمی کتاب‎ ‎ناخوانده که “کتب خانه هفت ‏ملت بشست”. و بر آمدن چنان کتابی فرهنگ ساز از‎ ‎دامن جاهلیتی چنان تاریک، (بزبان دینی) یک معجزه ‏بود. دیگر ساکنان جزیره‎ ‎العرب نه چالشی سنگین را تجربه می کردند نه پرسشی روان سوز را و نه به‎ ‎آستانه ‏دریافت پاسخی میرسیدند و نه یقین و شجاعت نظری و عملی محمد (ص) و‎ ‎نه هنرمندی او را در بیان و در ‏تخیل داشتند، نه اهل شکرستان وصال بودند نه‎ ‎هنرستان خیال. همین ها بود که او و کتاب او را یگانه و بی ‏همتا کرد. بقول‎ ‎مولانا “غریب است، غریب است، ز بالاست خدایا”. آنچه معجزه بود شخصیت او‎ ‎بود و ‏کتاب، به تبع او، معجزه شد. شاید اگر این کتاب را، افلاطون مردی‎ ‎عرضه می کرد، معجزه نبود. از محمد ‏امّی، این خرق عادت احتمال نمی رفت. بی‎ ‎هوده نبود که در معنای آیه : “فاتو بسوره من مثله” (اگر شک ‏دارید که این‎ ‎قرآن از خداست، سوره یی مثل آن بیاورید- سوره بقره) پاره ای از مفسران می‎ ‎گفتند معنای ‏دیگرش این است که سوره یی از مثل کسی چون محمد بیاورید (تفسیر‎ ‎صافی والمیزان و مفاتیح الغیب). و بی ‏هوده نبود که بزرگانی از معتزله و‎ ‎تشیع بر آن بودند که مثل قرآن می توان آورد اما خدا نمی گذارد (قول به‎ ‎صرفه‎).


باری این شخصیت بدیع، با قلبی بیدار و چشمی بینا و ذهنی حساس و زبانی‎ ‎توانا صنع خدا بود و باقی همه ‏صنع او و تابع کشف و آفرینش هنری او. محمد‎ ‎کتابی بود که خدا نوشت، و محمد، کتاب وجود خود را که می ‏خواند، قرآن می‎ ‎شد. و قرآن کلام خدا بود. محمد را خدا تالیف کرد و قرآن را محمد. و قرآن‎ ‎کتاب خدا بود. ‏همچنان که زنبوررا خدا آفرید و عسل را زنبور. و عسل فراورده‎ ‎وحی بود‎.


بلی اگر به ظاهر روایات و آیات نظر کنیم خداوند هم سخن می گوید (کلم‎ ‎الله موسی تکلیما-) هم راه می رود ‏‏(و قدمنا الی ما عملوا من عمل‎ –‎فرقان:23)، هم عصبانی می شود (فلما آسفوانا انتقمنا منهم-زخرف:55)، هم ‏بر‎ ‎تخت می نشیند (الرحمن علی العرش استوی-طه:5)، هم دچار تردید می شود (ما‎ ‎ترددت کترددی فی قبض ‏روح عبدی المومن)‏‎…


ولی اگر بمعنا نظر کنیم، هیچیک از اینها در حق او صادق نیست، آنکه‎ ‎بحقیقت سخن می گوید محمد (ص) ‏است که کلامش، از فرط قرب و انس، عین کلام‎ ‎خداوند است و اسناد تکلم به خداوند، همچون اسناد دیگر ‏اوصاف بشری به او، مجازی است نه حقیقی. و تشبیهی است نه تنزیهی‎.


مدلی از وحی که پیامبر را ناقل و قابل محض می داند و نسبت خطیب و بلند‎ ‎گو را میان خدا و پیامبر برقرار ‏می کند و موضوعیت و مدخلیت قلب و ضمیر‎ ‎پیامبر را در فرایند وحی به صفر می رساند، و فرشته یی را ‏چون پیک پرنده یی‎ ‎دائم در رفت و آمد میان خدا و رسول می انگارد، و میان باعث و مبعوث بعد را‎ ‎بجای ‏قرب می نشاند، و رسول را مقلد جبرئیل می خواهد و تصویری سلطان وار از‎ ‎خدا و رعیت وار از مردم دارد ‏و سخن گفتن را برای خدا همچون سخن گفتن برای‎ ‎آدمیان تجویز می کند، و تشبیه را بجای تنزیه می نشاند، ‏البته با رای فوق‎ ‎ناسازگاری دارد. اما مثال راهنمای من مثال نحل قرآنی یا نخل عرفانی است‎. ‎بنا به تعلیم ‏قرآن، ساختار بیولوژیک و کارخانه بیوشیمیک زنبور عین وحیی‎ ‎است که به او می شود و خانه اش را پر از ‏حلوا می کند‎:


چونکه اوحی الرب الی النحل آمده است خانه وحیش پر از حلوا شده است‎

او به نور وحی‎ ‎حق عز و جل‎ ‎کرد عالم را پر از شمع و عسل‎

اینکه کرمناست بالا می رود‏‎ ‎وحیش از زنبور کی کمتر بود؟‎


آیه قرآن چنین است: و اوحی ربک الی النحل‎….:

‎”‎پروردگارت به زنبوران وحی کرد تا در کوهها و درختان و داربستها، خانه‎ ‎بگیرند و از همه میوه ها بخورند ‏و راه پروردگار را بپیمایند (آنگاه) از‎ ‎شکمشان نوشابه های رنگارنگ و شفا بخش بیرون خواهد آمد. و این ‏برای اهل نظر‎ ‎آیتی است”. (سوره نحل ۶۸-۶۹)‏‎


پیداست که زنبور در این عسل سازی موضوعیت و مدخلیت تام دارد، نه اینکه‎ ‎عسل را از یکسو در او بریزند ‏تا از سوی دیگر پس دهد. با اینهمه، انگبین‎ ‎شفابخش فراورده یی الهی است. و آیا این برای متفکران آیتی ‏نیست که قرآن، بجای طوطی از زنبور سخن می گوید، و دومی نه اولی را نمودار وحی پذیری می‎ ‎داند؟‎


مثال درخت هم از ابن عربی است که در فص شیثی فصوص الحکم می گوید: “فمن‎ ‎شجرة نفسه جنی ثمرة ‏غرسه” (اهل کشف، میوه مشاهده را از درخت شخصیت خویش می‎ ‎چینند‎.‎‏)‏‎


بلی نحل آیتی است برای اهل نظر و اگر حضرت آیت الله به جای طوطی به‏‎ ‎نحل و نخل نظر می کردند ‏تصویر گویاتر و نیکوتری از نسبت وحی با محمد (ص‎) ‎را در می یافتند. طوطی مقلد کجا و زنبور مولد کجا؟‎ ‎‎


سخن حافظ کجا که: در پس آینه طوطی صفتم داشته اند / آنچه استاد ازل‎ ‎گفت بگو می گویم و سخن مولانا کجا ‏که: گیرم این وحی نبی گنجور نیست / هم‎ ‎کم از وحی دل زنبور نیست (1)… الخ‎


چهارم. “مبادا گمان کنی پیامبر که کلام خدا را از جبرئیل می شنود‎ ‎همانطور بود که تو کلام پیامبر را می ‏شنوی. یا گمان کنی که پیامبر مقلد‎ ‎جبرئیل بود همانطور که امت مقلد پیامبر اند. هیهات این کجا و آن کجا؟‎ ‎اینها دو نوع متباین اند، و تقلید هیچگاه علم اصیل و سماع حقیقی نیست‎.” (‎صدر الدین شیرازی، اسفار اربعه، ‏ج ۷، ص ۹. موقف هفتم از سفر سوم).‏‎


همه سخن در این فرشته وحی است و نوع ارتباطی که با رسول خدا داشت. از‎ ‎حشویه و حنابله که بگذریم هیچ ‏یک از فیلسوفان اسلامی، از فارابی گرفته تا‎ ‎بوعلی و خواجه نصیر و صدرالدین شیرازی، ورود وحی بر ‏پیامبر را بدون وساطت‎ ‎قوه خیال، ممکن ندانسته اند و اگر جبرئیلی بوده، او هم در قوه خیال نزد‎ ‎پیامبر ‏مصور و حاضر می شده، یعنی باز هم خلاقیت قوه خیال بود که در را به‎ ‎روی جبرئیل می گشود و به او ‏صورت و صفت می بخشید و اگر کاری می کرد جز این‎ ‎نبود که پیامبر را” اعداد” کند تا خود به “علم ‏اصیل” برسد، نه اینکه‎ ‎پیامبر چون شاگردی از او بشنود و بمردم باز پس دهد. اینست درک فلسفی از‎ ‎وحی که ‏البته با درک عامیانه آن فاصله ها دارد. همچون “میز” فیزیکدانها که‎ ‎بقول استانلی ادینگتون فیزیکدان ‏انگلیسی، با میز عامه فاصله ها دارد. میز‎ ‎عامه سخت و صلب و بی رخنه است، اما همان میز از چشم ‏فیزیکدانها پر از خلاء‎ ‎است و چیزی ست از جنس ابرهای الکترونی، که آن ابر ها هم حدود معینی ندارند‎ ‎و ‏فقط از احتمال کمتر و بیشتر وجودشان درین جا و آن جا می توان سخن گفت، و‎ ‎چون اره یی در میزی چوبین ‏فرو رود، ابری ست که با ابر دیگری در می پیچد‎ ‎و‎….


همینطور است قصه فرشتگان برای عوام و خواص‎.


در خبرها آمده است که جبرئیل ششصد بال یا ششصد هزار بال دارد و پیامبر‎ ‎در معراج او را به همین ‏صورت مشاهده کرد. قرآن هم می گوید: اولی اجنحة‎ ‎مثنی و ثلاث و رباع (فرشتگان دو باله و سه باله و چهار ‏باله – سوره فاطر‏‎). ‎عموم مفسران و عامه مقلدانشان این گفته ها را، بمعنای ساده و آشکار آن‎ ‎فهمیده اند و ‏حقیقتا فرشتگان را پرنده هایی بالدار پنداشته اند که میان‏‎ ‎زمین و آسمانها در پریدن اند (2). درین میان امام ‏فخر رازی، مفسر و متکلم‎ (‎قرن ششم هجری)، با احتیاط و ترس، می نویسد که شاید غرض از بال، نیروها و‎ ‎کارکردهای مختلف فرشتگان باشد چون رزق رسانی و جان ستانی و… و وقتی‎ ‎نوبت به صاحب المیزان می ‏رسد، این رای آشکارتر و دلیرانه تر بیان می شود و‎ ‎او با به میان کشیدن یک نظریه زبانی – تفسیری صریحا ‏می نویسد که فرشتگان‎ ‎از جنس اجسام نیستند تا بال داشته باشند. بلکه منظور از بال، همان غایت و‎ ‎غرضی ‏است که بر بال مترتب است یعنی خدماتی که می دهند و نقش هایی که ایفا‎ ‎می کنند و می افزاید که بلی در ‏خیال پیامبر، فرشتگان بالدار می نمودند اما‎ ‎این صورت راستین آنان نبود. همچنان که فرشته نزد مریم و آتش ‏نزد موسی و‎ ‎موارد دیگر‎.


یعنی قرآن به روشنی می گوید فرشتگان دو بال و سه بال و چهار بال‎ ‎دارند، اما طباطبایی می گوید این ممکن ‏نیست. آنها در خیال پیامبر دو بال و‎ ‎سه بال و چهار بال دارند نه در واقع. و البته این فقط طباطبایی نیست. او‎ ‎در سنتی گام بر می دارد و از اصولی فلسفی پیروی می کند، و اقتدا به‎ ‎فیلسوفانی (چون فارابی و خواجه ‏نصیر…) می برد که جز این مقتضا و‎ ‎منتهایی ندارد‎.


درین سنت و با این تفسیر، ورود فرشته و ابلاغ وحی و امثال آن حوادثی‎ ‎هستند که در نفس پیغمبر رخ می ‏دهند و آنگاه بزبان دینی و تمثیلی چنان بیان‎ ‎می شوند که گویی پرنده یی با شش صد بال نزد پیامبر آمده و با او ‏بعربی سخن‎ ‎گفته است‎.


به بیان روشن تر، از نظر صاحب المیزان اینکه خدا فرموده فرشتگان دوبال‎ ‎و سه بال و چهار بال دارند، معنا ‏و تفسیر درستش این است که پیامبر می گوید‎ ‎من آنها را با دوبال و سه بال و چهار بال می بینم. و این چه ‏فرقی دارد با‎ ‎قول عارفان که می گفتند پیامبر جبرئیل را نازل می کرد و یا جبرئیل همان‎ ‎خرد پیامبر بود؟(3‏‎)


حقیقت این است که با اقتدای به سنت فیلسوفان و عارفان، باید گفت که‏‎ ‎کار پیامبر جز این نیست: صورت ‏افکندن بر حقایق بی صورت و این توانایی ویژه‎ ‎یی است که در خور پیامبران است (عارفان و شاعران در پی ‏آنان می آیند و‎ ‎مرتبه نازله آنانند: پیش و پسی بست صف کبریا – پس شعرا آمد و پیش انبیا).‏‎


اما فقط صورت بال و پرنده نیست که مخلوق خیال خلاق پیامبر است. صورت‎ ‎لوح و قلم و عرش و کرسی هم ‏چنین است. آنها هم حقایقی بی صورت اند که بر‎ ‎پیامبر چنین می نمایند. نار و حور و صراط و میزان و… نیز ‏چنین اند. این‎ ‎صورت ها همه از زندگی و محیط مالوف پیامبر وام شده اند و حتی یک صورت‎ ‎ناآشنا در میان ‏آنها نیست(4).‏‎


زبان و کلام و واژه ها و جمله ها که جای خود دارند و ظرف هایی بشری‎ ‎هستند که مظروف های وحیانی را ‏در خود جای می دهند و همه از خزانه عقل و‎ ‎خیال پیامبر بر می خیزند و معانی بی صورت را در آغوش می ‏کشند.‏‎


صعوبت کار پیامبران و گله عارفان همواره از این بوده است که صورت ها‎ ‎حجاب بی صورت شده اند و ‏پوست فروشان و صورت پرستان، دل به صورت ها خوش‎ ‎کرده اند و از بی صورت غافل مانده اند، و از آن ‏ناستوده تر، صورت شکنان را‎ ‎به چوبدستی تکفیر نواخته اند‎.


من تنگنای زبان و تلخی روان بزرگمردی چون جلال الدین مولوی را (چه رسد‎ ‎به پیامبران) به نیکی درک ‏می کنم، وقتی می گوید از آن بی صورت نه می توانم‎ ‎دم بزنم، نه می توانم دم نزنم‎:


گر بگویم زان، بلغزد پای تو‎ ‎ور نگویم هیچ از آن، وای تو‎

ور بگویم بر مثال صورتی‎ ‎بر همان صورت بچفسی ای فتی‎


پیامبر اسلام در دو حصار ناگزیر پیامبری می کرد: یکی حصار صور، که بر‎ ‎مکشوفهای بی صورت او ‏حصر و حد می نهادند و لا مکان را تخته بند مکان می‎ ‎کردند و دیگری حصار عرف که عدالت و سیاست او ‏را صورت و صفت محلی و عصری می‎ ‎دادند و بدانها جامه تنگ قوانین قبیلگی می پوشاندند. همین است آنکه ‏شارحان‎ ‎را به ترجمه فلسفی، عرفانی و فرهنگی آنها دعوت می کند‎.


همینکه خدا (یا پیامبر) به زبان عربی سخن می گوید و عرف اعراب را امضا‎ ‎می کند، پیشاپیش محدودیت ‏های بسیاری را پذیرفته است. هیچ دلیلی قائم نشده‎ ‎است که زبان عربی تواناترین زبان ممکن است و مفاهیم ‏فربه را می تواند در‎ ‎تنگنای خود جای دهد. گزاره ها گرچه از پیامبر است، اما تصورات و مفاهیم از‎ ‎زبان ‏است، و این تصورات و مفاهیم مهر محدودیت های خود را بر تصدیقات او می‎ ‎نهند، همینطور است عرف و ‏آداب زمانه پیامبر، که به هیچ رو بهترین آداب‎ ‎موجود و متصوروممکن نبودند، اما اکثرشان از طرف شارع ‏مهر تصویب پذیرفتند و‎ ‎صفت احکام الله گرفتند‎.


وحی پیامبر بزبان عربی است و زبان عربی آینه و برآیند فرهنگ و تجربه‎ ‎جمعی قوم عرب است (و هر ‏زبانی چنین است، زبان خصوصی و آسمانی‎ ‎نداریم–ویتگنشتاین) و همین فرهنگ است که ماده می شود برای ‏صورت وحی. و‎ ‎آیا زنبور عسل که از گلها و گیاهان محیط خود تغذیه می کند و بر آن ها صورت‎ ‎عسل می ‏پوشاند، گویاترین تصویر از پیامبران نیست که از مواد و مصالح محدود‎ ‎زمان ومکان خود بهره می برند و ‏آنها را در تجربه وحیانی خویش به خدمت می‎ ‎گیرند و خاک را زر می کنند؟‏‎


راه دراز نباید رفت. دو مفهوم “نزول” و “بشریت” را باید عمیقا در فهم‎ ‎معنای وحی منظور کرد و همه چیز ‏آن را سراپا “بشری” دانست. این، عین تعلیم‎ ‎و ارشاد قرآن است‎.


همروزگاران پیامبر با انکار و شگفتی می گفتند: ما لهذا الرسول یاکل‎ ‎الطعام و یمشی فی الاسواق (این چه ‏پیامبری است که (چون ما) غذا می خورد و‏‎ ‎در کوچه و بازار قدم می زند؟- سوره فرقان) انتظار داشتند که ‏پیامبر چون‎ ‎فرشته باشد نه بخورد و نه نکاح کند. امروزیان هم می گویند این چه پیامبری‎ ‎است که غذای ‏فرهنگ می خورد و در کوچه و بازار تاریخ قدم می زند؟ منطق هر‎ ‎دو یکی است. هر دو پیامبر را فراتر از ‏‏”بشریت” می خواهند، بشریتی که‎ ‎تاریخی و زبانی و فرهنگی است، و مگر فرشته بشود تا از آنها بگریزد‎.


بلی پیامبر بشری فوق العاده بود. بزبان دینی او “ولی” خدا بود، لیکن‎ ‎ولی بودن، نافی بشر بودن نیست. ظرف ‏بشریت آن قدر فراخ است که ولایت و نبوت‎ ‎را هم در خود جای می دهد. شهد کلام او گواهی می دهد که او ‏نحل عالم قدس‎ ‎بود (نه طوطی سدرة المنتهی). اختیارات او هم فراخ بود. هر چه می اندیشید و‎ ‎می گفت، صحه ‏خدا بر آن بود. مگر او بر رکعات نماز های واجب نیفزود (مسند‎ ‎احمد بن حنبل، وسائل الشّیعه حرّ عاملی)؟ ‏مگر نگفت “اگر موجب سختی نبود، مسواک زدن را برای هر نماز واجب می کردم”(سنن ترمذی) ؟مگر ‏نگفت “اگر بگویم‎ ‎هر سال به حج بروید، آنگاه حج همه ساله واجب خواهد شد”(صحیح مسلم)؟ اینها‎ ‎که حکم ‏های حکومتی و موقت نبود، یعنی او با همه بشریت اش خود را مقبول خدا‎ ‎می دانست و در بشریت او، ایجاب ‏و تحریم، صفت الهی می گرفت‎.


اینگونه نگریستن به اسلام و احکام و قرآن، فهم “پدیده قرآن” را سهولت‎ ‎می بخشد و زحمت تکلفات و تاویلات ‏نالازم و ناسالم را سبک می کند و قرآن را‎ ‎همچون متنی بشری - تاریخی در برابر ما می گشاید و پست و بلند ‏جغرافیای‎ ‎آسمانی آنرا به تبع پست و بلند جغرافیای زمینی تبیین می کند‎.


دیگر شگفت زده نمی شویم اگر ببینیم تقویم قرآن “تقویم قمری” است و‎ ‎روزه را بر همه آدمیان در ماه ‏رمضان واجب می کند (بقره)، یا برای دیدن صنع‎ ‎خدا همه آدمیان را به تامل در ساختمان “شتر” دعوت می ‏کند (غاشیه)، یا برای‎ ‎همه آدمیان از ایلاف “قریش” سخن می گوید (قریش) یا از میان همه آدمیان‎ “‎ابولهب” ‏را لعنت می کند (مسد)، یا سیه چشمان بهشتی را در خیمه های عربی‎ ‎می نشاند (الرحمن) یا سخن از زنده ‏بگور کردن دختران عرب می گوید (تکویر‎) ‎یا اینهمه به ایمان آوردن “جنیان” می پردازد (جن) یا از ‏همسران پیامبر و‎ ‎سبک سری شان خبر می دهد (تحریم) یا عقاید اعراب در باب دختران خدا را بیان‎ ‎می کند ‏‏(نجم)… که همه رنگ و بویی عربی و قومی و شخصی دارند و سخت به‎ ‎خطه حجاز وابسته اند و شاید کمی ‏آن سو تر، دل کسی را نربایند و اشتهای کسی‎ ‎را تیز نکنند‎.


و نیز دیگر شگفت زده نمی شویم اگر ببینیم قرآن به سوالاتی پاسخ می دهد‎ ‎که نه خود چندان مهم اند و نه ‏برای آدمیانی غیر از اعراب آن زمان، جاذبه‎ ‎دارند چون سوال از اهلّه، و سوال از ذوالقرنین، و از قاعدگی ‏زنان، و از‎ ‎جنگ در ماه های حرام… که یا به پیشینه ذهنی و تاریخی جزیره نشینان بر‎ ‎می گردد یا به شیوه ‏ویژه زندگی شان‎.


همچنین است سخن از آسمانهای هفت گانه، یا خروج نطفه از میان صلب و‎ ‎سینه، یا اصابت شهابها به شیاطین ‏بلفضول یا مرکزیت ادراکات در قلب (نه‎ ‎مغز) و… که همه از جنس علم ناقص زمانه اند‎.


اینها کجا و آیاتی چون “الی الله ترجع الامور-فاطر:4” یا “الله نور‎ ‎السموات و الارض-نور:35” یا “ هوالاول ‏و الاخر و الظاهر و الباطن-حدید:3‏‎” ‎یا “اینما تولوا فثم وجه الله”-بقره :115کجا؟ که نمودار اوج معراج ‏روحی‎ ‎پیامبر و قدرت اکتشاف دیده سرمه کشیده اوست. اینهمه قبض و بسط و فراز و‏‎ ‎فرود را چگونه تفسیر ‏کنیم؟‎


آیا درست تر نیست که این قبض و بسط را در وجود پیامبر ببینیم که چون‎ ‎آموزگاری درمانگر (شفا و تعلیم را ‏قرآن دو رسالت اصلی رسول می داند) برای‎ ‎دادن دروسی چند (همان نکته های حکمت و میوه های نبوت که ‏او از فرط لبریزی‎ ‎و بهجت می خواست با دیگران در میان بگذارد – “یعلمهم الکتاب‎ ‎والحکمه”-جمعه:2) و ‏گشودن گره هایی چند (که دردمندانه و مشفقانه از آنها‎ ‎رنج می برد – “عزیز علیه ما عنتم”-توبه:128) به ‏بعث و‎ ‎انگیزش الهی پا به‎ ‎مدرسه اجتماع می گذارد و به تعلیم جاهلان و درمان بیماران می پردازد‏‎. ‎دستمایه ‏اصلی او همان جان پاک و زندگی پر آزمون و دل دردمند و خیال هنرمند‎ ‎اوست که جبرئیل را هم (بزبان ‏دینی) به آستانه عقل او می کشاند و او را به‎ ‎رویت حقایق واپسین و بازخوانی تجربه های زندگی موفق می ‏کند. حکایت حیات و‎ ‎جهان را که در چشم او اینک چهره دیگری یافته اند، با مخاطبان در میان می‎ ‎گذارد و با ‏بهجت و بلاغت تمام با آنان از کشف های تازه یی که نصیبش شده‎ ‎است سخن می گوید: از اینکه جهان را ‏روشن می بیند و بروشنی می بیند که جهان‎ ‎بر پای خود نایستاده است، و همه چیز الهی است، و او همه جا ‏حضور همه جانبه‎ ‎دارد، و چون خورشیدی همه آفاق را روشن کرده است. به هر جا رو کنی با او‎ ‎روبرو می ‏شوی. باد و باران را او می فرستد، گیاهان را او می رویاند، جانها‎ ‎را او می دهد و می ستاند، زندگی کاروانی ‏است روانه به مقصدی، آدمی را بی‎ ‎هوده نیافریده اند. چشمان ناظری در عالم هست که نیک و بد را تمیز می ‏دهد‎. ‎بخود می نگرد که روزی یتیمی بی نوا و گمراه بود و اینک دلی روشن و جانی‎ ‎هدایت یافته و همسری ‏ثروتمند دارد و این همه را از خدا می بیند و می گیرد‎ (‎الم یجدک یتیما فاوی و وجدک ضالا فهدی و وجدک ‏عائلا فاغنی-سوره ضحی) و‎ ‎سپاسگزاری و نیکوکاری را پاسخ اینهمه انعام می شمارد و به شاگردان درس‎ ‎شاکری و فرمانبرداری می دهد و از نافرمانی و منعم ناشناسی و کجروی و‎ ‎خودخواهی و “جاهلیت” شاگردان ‏گله می کند‎….


کلاس بر می آشوبد، گروهی به انکار بر می خیزند، گروهی بروی او اسلحه‎ ‎می کشند، گروهی او را با ‏سوالات نامربوط امتحان می کنند و گروهی از در‏‎ ‎تسلیم و تواضع در می آیند…. اینها همه در درسنامه شفاهی ‏او (که بعدا‎ ‎مصحف می شود) انعکاس می یابد. مونولوگ جای خود را به دیالوگ می دهد و قرآن‎ ‎در متن این ‏تجربه حیاتی زنده پرفراز و فرود متولد می شود. و آموزگار‎ ‎درمانگر پا به پای این تجربه حیاتی و درین ‏مدرسه اجتماعی آزموده تر و‎ “‎پیامبرتر” می گردد و درسهای او هم غنا و تنوع بیشتر می پذیرد. بی تردید‎ ‎اگر حیاتی طولانی تر و تجربه هایی فراوان تر می داشت، درسنامه او هم قطور‎ ‎تر و رنگارنگ تر می شد. و ‏به عوض اگر زندگی در غار و عزلت را ادامه می‎ ‎داد، جز چند کشف متعالی چیزی در دفتر عمر خود به ‏جای نمی گذاشت‎.


حال مشکل می توان پذیرفت که برای تک تک این احوالات و سوالات، آیاتی‎ ‎از ازل معین و مکتوب بوده، و ‏خداوند جبرئیل را می گماشته تا از مخزن آیات، یکی را به مناسبت بر گیرد و نزد پیامبر ببرد تا بر امت خود ‏فرو خواند (این‎ ‎عین تصویر عموم علمای پیشین است، باستثنای فیلسوفان که درکی فلسفی از وحی‎ ‎داشتند. بال ‏زدن جبرئیل، و حرکت شتابان میان آسمان و زمین را هم صریحا در‎ ‎کلماتشان آورده اند).‏‎


نیز باطل است اگر گمان کنیم که با حدوث هر حادثه یی، اراده تازه یی در‎ ‎ذات باری پدید می آمده و آیه یی ‏ساخته می شده و بر جبرئیل القاء می شده تا‎ ‎به پیامبر القا کند‎.


اینها حتی با مابعد الطبیعه فیلسوفان مسلمان هم نمی سازد (چنانکه‎ ‎خواهم آورد). چنین تصوری همه زندگی ‏پیامبر را به فیلمی از پیش ساخته شده‎ ‎بدل می کند که هر بازیگری نقش خود را چنان ایفا می کند که با فلان ‏آیه از‎ ‎پیش آماده، همخوانی داشته باشد و باعث نزول آن آیه شود. و پیامبر هم‎ ‎بلندگو بدست در صحنه بچرخد ‏و الفاظی را تکرار کند. پیامبر را خفیف تر از‎ ‎این نمی توان کرد‎.


آیا معقول تر و طبیعی تر نیست که گمان کنیم شخصیت نیرومند پیامبر همه‎ ‎کاره بود، هم کاشف بود، هم ‏مدرس، هم گوینده هم شنونده، هم واضع و هم شارع؟‎ ‎یعنی خداوند فقط “معلم” را فرستاده بود. بقیه همه ‏دائرمدار تجربه ها و‎ ‎واکنش های او بود. این معلم چنان مهیا و مجهز بود که نیک می دانست چه بکند‎ ‎و چه ‏بگوید. و البته بشر بود، با همه احوال بشری. گاه دروس عالی می داد و‎ ‎گاه اسیر شاگردان شیطان می شد. گاه ‏بر سر وجد می آمد و گاه دچار ملال می‎ ‎شد. گاه سخن را پست می کرد و گاه اوج می گرفت. چون زنبوری ‏از همه چیز‎ ‎تغذیه می کرد: از کشف های متعالی معنوی و از پرسش ها و واکنش های شیطنت‎ ‎آمیز و ‏خصمانه مخاطبان و از معلومات خود. و البته سر رشته نهایتا به مبادی‎ ‎عالیه و از آن جا به مبدا المبادی و ‏غایه الغایات می رسید که برگی بی اذن‎ ‎او از درخت نمی افتد و زنبوری بی وحی او عسل نمی دهد‎.


اینهمه آوازه ها از شه بود‎ ‎گرچه از حلقوم عبدالله بود‎


البته قرآن محصول حالات ویژه پیامبر است، اما چنان نیست که هر چه در‎ ‎آن است فروتر از سخنان دیگر ‏پیامبر باشد. آیا سوره تبت یدا ابی لهب و تب، در دلالت و عبارت و بلاغت، برتر از سخنان غیرقرآنی پیامبر ‏است؟‎


باری اینها دو مدل از وحی است: مدل من که با تجربه زنده پیامبر و با‎ ‎مابعد الطبیعه حکیمان مسلمان و تاویل ‏عارفان سازگارتر است و مدل شما که‎ ‎متعلق به جهانی اسطوره یی و مناسب با بینش اهل حدیث است. شما می ‏گویید خدا‎ ‎همه کارها را به وساطت جبرئیل می کند. من می گویم همه کارها را به وساطت‎ ‎پیامبر می کند، ‏پیامبری که جبرئیل هم جزئی ازوست. “تا که قبول افتد و چه‎ ‎در نظر آید‎”.


پنجم. استناد و استفاده یی که از قاعده فلسفی “کل حادث مسبوق بماده و‎ ‎مده” کرده بودم و وحی را نیز مسبوق ‏و مقارن با شرایط مادی دانسته بودم و‎ ‎برین اساس، شرایط ذهنی و جسمی پیامبر را زمینه ساز نزول وحی ‏شمرده بودم، مورد نقد و اعتراض حضرت آیت الله قرار گرفته است. با طلب پوزش، نقد شما را‎ ‎وارد نمی یابم ‏و گمان می کنم که شاید انغمار و ممارست در فقاهت از خاطرتان‎ ‎زدوده باشد که به تصریح صدر الدین ‏شیرازی (مرحله هفتم، فصل شانزدهم، ج سوم‎ ‎اسفار اربعه ص ۵۵)، چنان نیست که این قاعده فقط در صور ‏جسمیه و حادثات‎ ‎مادی جاری باشد (چنانکه شما پنداشته اید) بلکه هم در صور جسمیه و هم در‎ ‎نفوس انسانیه ‏جاری و صادق است و فقط مفارقات محضه اند که از شمول آن خارج‎ ‎اند. همچنین یادآوری می کنم که استاد ‏شما، مرحوم علامه طباطبایی در حاشیه‎ ‎برین موضع از اسفار، می آورند که این قاعده حتی بنا بر قول مشائین ‏که نفوس‎ ‎را از آغاز مجرد می دانند، در نفوس هم جاری است. وگرنه بنا بر نظر‎ ‎صدرالمتالهین که نفوس را ‏جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا می داند، این امر‎ ‎واضح تر است‎.


به زبان ساده تر هر چه تعلق به ماده یابد (صورت باشد یا روح یا وحی‎)‎، محکوم آن قاعده است و زمینه مادی ‏شرط حصول و حضور آن است. و البته ماده، هیچ گاه علیت فاعلی ندارد، چنانکه در فلسفه اولی مبرهن شده ‏است‎.


اکنون می افزایم که تجدد ارادات هم در مورد باری تعالی فرض محالی است‎. ‎خداوند چون معرض حوادث ‏واقع نمی شود و تغییر نمی کند، نمی تواند هر دم‏‎ ‎اراده یی بکند و تصمیمی بگیرد. لذا رفت و آمد جبرئیل میان ‏خدا و رسول، و‎ ‎پیام آوردن و پیام بردن و برای هر حادثه یی آیه یی دریافت کردن و بزمین‎ ‎آوردن، مطلقا با ‏متافیزیک فیلسوفان و متکلمان مسلمان موافقت ندارد و بهیچ‎ ‎رو معقول و موجه نیست. بلی با یک تصویر ‏عامیانه از خدایی سلطان وار و‎ ‎جبرئیلی بالدار، و آسمان و زمینی بطلمیوسی سازگار است (و این تصویری ‏ست که‎ ‎عموم مفسران قرآن در دوران ما قبل مدرن بدست داده اند).‏‎


نیز می افزایم که بنا بر حکمت اسلامی افعال الهی مسبوق و معلل به‎ ‎اغراض نیست، و در جای خود مدلل شده ‏است که محال است باری تعالی برای رسیدن‎ ‎به غرضی و هدفی کاری بکند. او فاعل بالقصد نیست. اینکه ‏گاهگاه اراده تازه‎ ‎یی بکند و آیه تازه یی را برای تحصیل غرضی و توضیح مطلبی یا ایجاب و‎ ‎تحریمی نازل ‏کند، از اشد محالات است. گرچه همه چیز به اذن و علم و اراده‎ ‎باری است اما این اراده ورزی بشیوه انسانی ‏نیست‎.


حل همه این معضلات بدین است که نفس نیرومند و موید پیامبر را فاعل‎ ‎اراده ها و صاحب اغراض و خالق ‏آیات و جاعل احکام بدانیم، نفسی که از فرط‎ ‎نیرومندی، خلیفه خدا بر روی زمین است و دست او دست خدا و ‏سخن او سخن‎ ‎خداوند است. و قرآن معجزه اوست‎.


نظام همبسته و بی رخنه هستی، و نسبت فاعلی و معیت قیومیه خداوند با‎ ‎ممکنات و جریان علیت در عظام و ‏عروق موجودات، جایی برای رابطه قراردادی و‎ ‎اعتباری و انسانی پادشاه و پیک باقی نمی گذارد. خدا جهان ‏را چنان مدیریت‎ ‎نمی کند که پادشاهی مملکتی را. بل مدیریت او چون مدیریت نفس است نسبت به‏‎ ‎بدن (در ‏مدل های کلاسیک طبیعیات). بدن چون یک ماشین خودگردان کار می کند‎ ‎اما در قبضه تسخیر نفس است و ‏چنان نیست که هر دم، نفس اراده یی بکند تا‎ ‎نورون ها شلیک کنند یا هورمون ها در خون بریزند. گرچه قلب ‏هم بقول صدر‎ ‎الدین شیرازی، به اراده خفیه نفس می تپد. “کار بی چون را که کیفیت دهد”؟‎ ‎این تمثیل و تقریب ‏دست کم نشان می دهد که تا تصویر درستی از رابطه خدا و‎ ‎جهان نداشته باشیم، پیامبر شناسی و وحی شناسی ‏هم چهره راستین شان را آشکار‎ ‎نخواهند کرد و زندانی اسطوره هایی خواهیم شد که برای هر رابطه علی و ‏هر‎ ‎گونه کارکرد و فاعلیتی چهره یی و شخصیتی می تراشند و جهانرا از غوغای رفت‎ ‎و آمد موجودات ‏خیالین پر می کنند‎.


آنچه آمد بر وفق حکمت حکیمان اسلامی بودکه مقبول مخا طب محترم است. بر وفق فلسفه جدید حکایت ‏یکسره از لونی دیگر می شود‎.


ششم. در باب اشارات و تنبیهات حضرت آیت لله در خصوص تعارض ظواهر قرآن‎ ‎با علم، سخن را بدرازا ‏نمی کشانم. تنها اظهار شگفتی می کنم از اینکه‎ ‎روحانیت مسلمان و شیعه، گویی هیچ پندی و درسی از تجربه ‏های کلیسا نمی‎ ‎خواهد بیاموزد و درست همان سخنها را که کلیسا در مقابل کپرنیک و گالیله‎ ‎گفته بود، تکرار ‏می کند و باز هم آنها را بدیع و گره گشا می داند و دمی نمی‎ ‎اندیشد که بانیان نخستین دیری است که آن شیوه ‏های سترون را ترک گفته اند و‎ ‎تن به قبض وبسط ها و پیچش ها‎ ‎و چرخش های عنیف و عظیم در فهم ‏‏(هرمنوتیک‎) ‎صحف مقدس داده اند. آنها هم یک چند به سازگاری علم حقیقی و وحی حقیقی دل‏‎ ‎خوش کردند، ‏یک چند علم را تخفیف کردند، یک چند سخن از در نیافتن مراد جدی‎ ‎متکلم گفتند، یک چند به تاویلات بعید ‏دست بردند، اما با همه زیرکی ناکام‎ ‎ماندند. منصفانه تسلیم مشکل شدند، و راهی تازه در پیش گرفتند و در ‏ساختار‎ ‎تئولوژی و دین شناسی طرحی نو در افکندند. درک خود از خدا، از وحی، از متن، از علم…را نو ‏کردند، و از آن چالش مهیب، نیرومند تر بیرون جستند. حجم‎ ‎ادبیات و مکتوبات مربوط به تعارض علم و ‏وحی، اکنون سر به فلک می ساید و من‎ ‎در عجبم از اینکه سهم ما از این خوان گسترده نواله یی چنین اندک ‏است‎.


آخر اگر مراد جدی متکلم پس از هزار و چهار صد سال هنوز معلوم نشده، پس این مراد جدی برای که و کجا ‏است؟ و اگر باید بانتظار نشست تا علم تجربی‎ ‎معلوم کند که مراد از هفت آسمان چیست، پس چرا اینهمه بر ‏سر علم باید کوفت؟‎ ‎آنهم علمی که در برهان نظم برای اثبات وجود خدا از آن بهره می جوئیم، و‎ ‎علمی که ‏آقای طباطبایی با استناد به آن، معنای پرتاب شهاب به شیاطین را‎ ‎پاک عوض می کند و بر خلاف همه مفسران ‏فتوا می دهد؟ و اگر یافتن مراد جدی‎ ‎متکلم این همه دیریاب و دشوار یاب است، آن هم در مسائل خردی چون ‏آسمانهای‎ ‎هفت گانه که با سعادت و شقاوت مومنان پیوندی ندارد، پس در مورد مسائل‎ ‎مهمتری چون مبداء و ‏معاد چگونه میتوان به یافتن مراد جدی متکّلم اطمینان‎ ‎یافت؟ آیا این شیوه در فهم و استفاده از قرآن رخنه های ‏رفو ناپذیر نمی‎ ‎افکند؟ و بر همه چیز غبار تردید و تیرگی نمی افشاند؟ و امن و اعتماد به‎ ‎کلام و متکلّم را نمی ‏ستاند؟‎


آیا سنّت معتزلیان راه بهتری را نشان نمی دهد که چنین پاره های‎ ‎ناسازگار از قرآن را سازگار با عقاید ‏عامیانه اعراب بدانیم و از تکلفات و‎ ‎تاویلات نالازم و ناسالم رهایی جوئیم؟ و جواهر آموزه های قرآن را از ‏غبار‎ ‎این ابهامات پاکیزه نگه داریم؟ (خواه آن آیات از سر همزبانی با اعراب وارد‎ ‎شده باشند، خواه بسبب ‏دانش محدود پیامبر).‏‎


میگوئید اگر ورود این گونه “خطاهای” علمی را در قرآن محتمل بدانیم، امن و اعتماد بر می خیزد و همه ‏قرآن محتمل الخطا می شود. عجبا. مگر انقسام‎ ‎آیات به محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ، رشته اعتماد را ‏گسسته است؟ بلی‎ ‎همواره آیاتی باقی می مانند که معلوم نیست محکم اند یا متشابه، منسوخ اند‎ ‎یا نه. مثل آیه “لا ‏اکراه فی الدین-بقره:256” که پاره ای از مفسران آن را‎ ‎منسوخ به آیات قتال دانسته اند. درست است اگر قائل ‏به نسخ باشیم، پاره‎ ‎هایی از قرآن اینک بی فایده می شوند و بهیچ کاری نمی آیند.اما آیا صرف‎ ‎احتمال نسخ، ‏قرآن را از کارآیی انداخته است؟ آیا دانش تفسیر و فهم کتاب و‎ ‎استفاده از آنرا مختل کرده است؟ ظاهریان ‏همین خوف را داشتند و می گفتند‎ ‎اگر به مجاز و استعاره در قرآن راه بدهیم هم توانایی خداوند را در به‎ ‎کاربردن زبان بی مجاز انکار کرده ایم هم اعتماد به قرآن را از میان بر‎ ‎داشته ایم و گاه در میمانیم که سخن بر ‏وجه مجاز است یا حقیقت. اما تاریخ‎ ‎قرآن این وهم را فروشست، گرچه برخی موارد متشابه را باقی نهاد‎.


حضرت ایت الله سبحانی‎

سخن در این نیست که آقای طباطبایی در تفسیر “شهاب و شیاطین” راه خطا‎ ‎پیموده اند یا صواب. سخن در ‏روش است. سخن در این است که ایشان در این‎ ‎تفسیر، هم از علم جدید بهره جسته اند هم از متافیزیک ‏یونانی- اسلامی.و‎ ‎ازین طریق خط بطلان کشیده اند بر درک قاطبه مفسران پیش از خود. حال اگر‎ ‎علم چنین ‏قوتی دارد و اگر این کار نیکوست، همه جا نیکوست، حتی آنجا که علم‎ ‎براه مخالف می رود. مهم گشودن باب ‏دیالوگ میان وحی و عقل است، نه بردن یکی‎ ‎زیر فرمان دیگری‎.


اما حدیث لقاح گیاهان و گرده افشانی درخت نخل. شاید بقول شما حدیثی‎ ‎ضعیف یا مجعول باشد.باکی نیست. ‏اینهمه حدیث مجعول در شیعه و سنی داریم‎. ‎اینهم یکی. اما نکته درین جا نیست. نکته این است که مسلمانان و ‏اکابر علم‎ ‎و عرفانشان، قرنها با این گونه احادیث زیسته اند و بدانها باور داشته اند‎ ‎و آنها را مطلقا منافی ایمان ‏و نبوت ندانسته اند. نکته اینست که مردی چون‎ ‎ابن عربی (و چون او بسی بسیار) مومنانه باور داشته اند که ‏پیامبر اکرم حتی‎ ‎دانش زمانه خود را (در طب و نجوم و گیاهشناسی و…) نمی دانسته است چه‎ ‎رسد به دانش ‏های دورانهای دیگر. و این اعتقاد را نه موجب ضعف ایمان و نه‎ ‎مایه وهن نبوت دانسته اند‎.


مگر قصه غرانیق (دخالت شیطان در وحی نبوی) را کثیری از علمای عامه‎ ‎باور نداشته اند (از جمله غزالی، ‏ابن تیمیه، مولوی)؟ و مگر بعضی از علماء‎ ‎شیعه به تحریف قرآن قائل نبوده اند؟ ممکن است شما آن عقاید را ‏درست‎ ‎ندانید، اما جای انکار نیست که کثیری از مسلمانان، آنهم بزرگانشان بر آن‎ ‎اعتقاد بوده اند و آنرا منافی ‏با مسلمانی و وحی نبوی ندانسته اند. و‎ ‎همچنان به قرآن و اسلام متمسک و مومن مانده اند. نیز مهم آن است ‏که هیچ کس‎ ‎را به خاطر قول به تحریف قرآن یا قبول قصه غرانیق… تکفیر نکرده اند و‎ ‎از دایره مسلمانی ‏بیرون ننهاده اند‎.


‎ ‎و سخن پایانی اینکه‎


اسلام را در همین رنگارنگی اش باید دید. اسلام فقط آن نیست که امروز‎ ‎حوزه های شیعی ایران یا حوزه های ‏وهابی عربستان می آموزند. اسلام مجموعه‎ ‎درکها و تفسیرهایی است که تاکنون از اسلام شده است (مسیحیت ‏هم، یهودیت هم، مارکسیسم هم.‏‎..(


اگر تفسیر اسلام فقط به محدثان و فقیهان وانهاده می شد، امروز از‎ ‎تمدن پرعطر و رنگ اسلامی خبری نبود. ‏اگر روزی ارتدکسی راه را بر سیالیت‎ ‎کلام و تفسیر بست، امروزه حوزه های علمیه باید پیش قدمانه راه را بر ‏آن‎ ‎بگشایند و از تنوع آراء و تئوریهای کلامی استقبال کنند و برای افکار جامه‎ ‎کفر و ایمان ندوزند و دچار ‏توهم استغنا و تصلب تفسیر نشوند. تنها راه بقاء‎ ‎و دوام دیانت، گشودن ریه ها و پنجره ها برای تنفس از ‏هواهای تازه است. به‎ ‎گذشته پر تنوع فرهنگ اسلامی بنگرند و به چالاکی مسلمانان و بی باکی شان در‎ ‎درک ‏و اخذ حکمت از چین و هند و ایران و یونان‎.


دست کم به سنن و طریقه ها و مشرب های گونا گون فرهنگی – اسلامی حرمت‏‎ ‎بگذارند و حیات یکی و مرگ ‏بقیه را آرزو نکنند. در تاریخ پر الوان این‎ ‎دیانت، از اهل تاویل و باطنیان و اخوان الصفا و صوفیان و ‏فیلسوفان گرفته‎ ‎تا محدثان و ظاهریان و حشویه و حنابله و مجسمه و… همه حضور داشته اند و‎ ‎همه مسلمان ‏بوده اند و با کشاکش های خود، دینامیزم این تمدن را تامین کرده‎ ‎اند. روزی که یکی از این طریقه ها بقهر ‏غالب شود، و بر بقیه تنگ بگیرد، روز مرگ این دیانت فرا خواهد رسید. بستن پنجره ها هنری نیست. اگر ‏می‎ ‎توانند پنجره تازه ای بگشایند‎.


برای مسلمانان امروز راهی جز گفتگو باقی نمانده است. همین نیم نفس را‎ ‎هم با گفتگو باید بسر آورد، آنهم با ‏غیرخودی ها نه فقط با خودی ها، آنهم‎ ‎با عالمان نه جاهلان. آنهم برای سیالیت بخشیدن به الهیات افسرده ‏اسلامی و‎ ‎بازگشت به دوران ماقبل ارتدکسی. و گفتگو تحمل می طلبد و سعه صدر و آمادگی‎ ‎و فروتنی و ‏اذعان به احتیاج و شوق به آموختن و دلیری در تفکر و ترک تقلید‎ ‎و حرمت نهادن به فکر بمثابه یک جوشش ‏مقدس، نه یک منطقه خطر یا یک مجلس‎ ‎گناه. بد بدعتی می نهند آنانکه از جستجوگران، توبه می طلبند و مرغ ‏خرد را‎ ‎در قفس فقه می نهند و آهوی اندیشه را از گرگ تکفیر می ترسانند و تحقیق را‏‎ ‎به تفسیق می آلایند و ‏مقلدان را از محققان برتر می نشانند و طوطیان را از‎ ‎زنبوران عزیزتر می دارند و دین را دستمایه خصومت ‏و خشونت می کنند وبجای‎ ‎عسل سرکه میفروشند‎.


آخر فقاهتی که از کلامی سست آبیاری شود چه استواری دارد تا حکم یا‎ ‎فتوا دهد؟ و کلامی که دچار انسداد ‏فقهی شود، چه توانی دارد تا فتوحات تازه‎ ‎کند؟ فقیهان ما امروز دچار مغالطه یی مهلک شده اند. بجای آنکه به ‏متکلمان‎ ‎تکیه کنند و کلام خود و لذا فقه خود را نو کنند بر متکلمان می شورند و‎ ‎بجای آنکه خود را محتاج ‏آنان ببینند آنانرا محتاج خود می خواهند و این‎ ‎نیست جز بسبب سمین شدن ومغرور شدن فقه و رنجوری علم ‏کلام. تا توازنی‎ ‎وتواضعی بهم نرسد و این پریشانی به سامان نشود، گره از کار فروبسته این‎ ‎دین گشوده ‏نخواهد شد‎.


بود آیا که درمیکده ها بگشایند‎

گره از کار فروبسته ما بگشایند؟‎!!

‎ ‎پا نوشت‎


‏1- مولانا با تیزبینی عارفانه خود نه فقط زنبور که کرم ابریشم را نیز دریافت کننده وحی می شمارد و می ‏گوید‎:

آنچه حق آموخت مر زنبور را‎ ‎آن نباشد شیر را و گور را‎

آن چه حق آموخت کرم پیله را‎ ‎هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟‎

و نه فقط زنبور و کرم ابریشم که همه باغها و درختان، وحی می پذیرند و مالامال از خنده و میوه می شوند‎:

اندر بهار وحی خدا درس عام گفت‎ ‎بنوشت باغ و مرغ به تکرار می رود‎

حافظ فقط در بیت زیر است که اندکی بمفهوم وحی نزدیک می شود‎:




بلبل از فیض گل آموخت سخن‎ ‎ورنه نبود‎ ‎اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش‎


‏2- در تفسیر صافی (ذیل آیه اول از سوره فاطر) از کتاب کافی آمده است‎ ‎که ثمالی بر علی بن حسین، امام ‏چهارم وارد شد و او را دید که چیزی از زمین‎ ‎جمع می کند. پرسید این چیست. امام گفت تکه هایی از پر ‏ملائکه است‎….. ‎پرسید مگر آنها نزد شما می آیند. گفت بلی ازدحام می کنند و جا را بر ما‎ ‎تنگ می کنند‎.

آلوسی در تفسیر روح المعانی این حدیث شیعی را نقل می کند و می گوید: اینگونه احادیث نزد من خرافه ‏است‎.

کتاب کافی در قرن سوم و کتاب صافی در قرن یازدهم هجری نوشته شده اند‎. ‎تفسیر آلوسی متعلق به قرن ‏سیزدهم است. پیداست که ورود مدرنیته رفته رفته‎ ‎جا را برای تردید در متافیزیک اسطوره یی و عامیانه ‏پیشینیان باز کرده است‎.


‏3- آیت الله خمینی رهبر فقید انقلاب در سخنرانی بیست و پنجم فروردین‎ ‎ماه ۱۳۶۶ (جلد ششم صحیفه نور) ‏چنین گفت: “ماه رمضان مبارک است برای اینکه‎ ‎نزول وحی بر او شده است، بعبارت دیگر معنویت رسول ‏خدا وحی را نازل کرده‎ ‎است… و به عبارت دیگر وارد کرده است پیغمبر اکرم جبرئیل امین را در‎ ‎دنیا.‏‎..”

مولانا هم در مورد اولیای الهی چنین می گوید‎:

پس بهر دوری ولیی قائم است‎ ‎آزمایش تا قیامت دائم است‎

پس امام حی قائم آن ولی است‎ ‎خواه از نسل عمر خواه از علی است‎

او چو نور است و خرد جبریل اوست‎ ‎وان ولی کم ازو قندیل اوست‎

زانکه هفتصد پرده دارد نور حق‎ ‎پرده های نور دان هفتصد طبق‎


‏4- درباره صورت و بی صورتی بسیار گفته و نوشته ام و بسی بیش از این می‎ ‎توان گفت و نوشت. این ‏نظریه درک عمیق تری از تأویل و اسطوره شناسی دینی در‏‎ ‎اختیار ما می گذارد. علاقه مندان به پایگاه ‏اینترنتی نگارنده و نیز به‎ ‎شماره های مختلف مجلّه آفتاب، سال 1382، مراجعه نمایند‎. ‎

منبع: سایت دکترعبدالکریم سروش