درگذشت ناصر عبداللهی خواننده پاپ هنوز حرف روز تهران است. هنر روز به به این بهانه نگاهی دارد به داستان مرگ این خواننده و از قلم دو میهان این صفحات.
نگاه اول : مزدک علی نظری
پر از خاطرات ترک خورده
در سال های اخیر، خوانندگان دیگری نیز با مرگ خود خبرساز شده اند؛ سال 1380 «فریدون فروغی» پس از سال ها گوشه نشینی و خوردن خون دل بابت عدم صدور مجوز فعالیت، دق کرد و مرد. یک سال بعد، «فرهاد مهراد» بود که بعد از مدت ها دست و پنجه نرم کردن با مرض کشنده اش، در میان بی توجهی مسئولان و پریشانی و سردرگمی هوادارانش، جان سپرد. سال بعد از آن هم نام «ایرج بسطامی» خواننده سنتی، در میان فهرست بلند بالای قربانیان زلزله بم قرار گرفت.
بعد نوبت به سلطان جاز ایران، «ویگن» بود که با مرگ خود مجوز نوشتن از خود را به نشریات وطنی داده و البته حالا می شنویم که دارند مجوز انتشار آثارش را هم می گیرند!
اما از فروردین سال 1376 که «مازیار» چشم از جهان فروبست، تا به حال دیگر (خوشبختانه) شاهد فوت خواننده جوان دیگری نبوده ایم. جوان که می گوییم، به نسبت آن چند خواننده دیگر است که پیشتر ذکرشان رفت. والا برای فروغی هم مرگ در سن 51 سالگی زود به نظر می رسید.
مازیار (عبدالرضا کیانی نژاد) هنگام مرگ 45 ساله بود و عبداللهی 37 ساله…
زمانی بود که گروه «ناصریا» روی پوسترهای تبلیغاتی اش، با افتخار، عنوان «پرطرفدارترین گروه ایران» را به خود نسبت می داد. در این جمله مبالغه ای نبود، اما عمر این پرطرفداری خیلی زود به پایان رسید؛ ناصر عبداللهی موفق شده بود با دو آلبوم اولش سروصدا به پا کرده و نظرها را به سوی خود جلب کند. خصوصاً با آهنگ «ناصریا» که تمی اسپانیش و شاد داشت و مردم در کنسرت ها دائما اجرای آن را طلب می کردند.محبوبیت این آهنگ چنان بود که خواننده بندر عباسی به اسم آن شناخته شده و حتی نام گروهش را ناصریا گذاشت.
او از جنوب آمده بود؛ از کوچه پس کوچه های دم کرده ای که به گفته خود عبداللهی عصرها پر می شد از جوان های گیتار به دست که توی محل دور هم می نشستند و می زدند و می خواندند. ساززدن را در همین جمع ها و به قول خودش «گوشی و چشمی» یاد گرفته بود، ولی صدایش را می گفت مرحون لطف خداست.
سال های آغاز دوباره پاپ در ایران بود و خواننده های تازه نفس، یکی یکی ظهور می کردند. ناصر عبداللهی هم یکی از آن اولین ها بود؛ بینندگان سیما که تازه داشتند به دیدن خواننده ها در تلویزیون عادت می کردند، چهره جوانی ریشو با مژه هایی بلند که سخت با چهره و صدای غمگینش جور بود را دیدند و نامش را به خاطر سپردند: ناصر عبداللهی…
از گفتن اینکه تا پیش از آمدن به تهران، در عروسی ها ارگ می زده و می خوانده و به «ناصر ارگی» معروف بوده، ترسی نداشت. حتی یادم هست یک بار که به برنامه ترانه خوانی در فرهنگسرای «قانون» شهرک غرب دعوت شده بود؛ بی پروا از گذشته های خود حرف هایی گفت که شاید کمتر کسی وقتی به رتبه او برسد، جرات مرور چیزهایی مشابه آن را حتی در ذهن خود داشته باشد؛ عبداللهی گفت که فراموش نمی کند از کجا آمده. فراموش نمی کند آن شلوار خمره ای را که وقتی به تهران آمده بوده، به پا داشته. و آن کفش های کج و معوج، آن جورابی که بوی بدش را کسی نمی توانسته تحمل کند و…
صراحتش عجیب بود!
سال های ابتدایی آغاز دوباره موسیقی پاپ، زمانه شهرت و رونق کار امثال «خشایار اعتمادی»، «علیرضا عصار»، «قاسم افشار»، «حسین زمان» و دیگرانی بود که بعد، با بازتر شدن فضا و ظهور خوانندگانی بسیار محبوب و مقبول، این عده به سرعت پس رفته و تا حدود زیادی محو شدند. حالا فقط به مدد حمایت رادیو و تلویزیون رسمی کشور است که گاهی صدای این خوانندگان «مورد تائید» به گوش مردم رسده و گاه هم با کارهایی از سر استیصال، خبری درباره شان منتشر می شود؛ مثل دعوای عصار با رفیق قدیمی اش «فواد حجازی» و سپردن ساخت آهنگ های آلبومش به دیگری، یا کپی کردن و اجرای آهنگی قدیمی (خلیج فارس با صدای ابی) توسط قاسم افشار!
ناصر عبداللهی هم در موج فزاینده تکنو خوان ها، قردار خوان ها و خلاصه همین چیزی که به اسم پاپ امروز می شنویم؛ داشت گم می شد. ولی بازگشت ناصریا با آن دو آلبوم آخرش، امیدوارکننده و شایسته تحسین بود. هرچند که آشکارا توان مقابله با بنیامین ها و چاووشی ها را نداشت اما مثلاً «هوای حوا»ی او خوب فروخت و این برای نماینده ای از نسل محو شده ها، پیروزی کمی نبود.
شاید تصور کنید حالا که او مرده است، این چیزها را می گویم. اما با خودم که تعارف ندارم؛ به وقتش درباره او نوشته ام و با خودش هم مصاحبه کرده ام، حالا هم که مرده و رفته آیا نباید از او یاد کرد؟ پس این چند جمله بعد را به پای مرده پرستی و چیزهای دیگر نگذارید لطفاً.
ناصریا می خواند: «سراپا اگر زرد و پژمرده ایم/ ولی دل به پاییز نسپرده ایم…چو گلدان خالی لب پنجره/ پر از خاطرات ترک خورده ایم…»
از این کار او خوشم می آمد. گمان می کنم ترانه، از سروده های «نصرالله مردانی» باشد. به هرحال، هر وقت اسم ناصر عبداللهی می آید پیش از هرچیز، نه این ترانه یا هیچ چیز دیگر، بلکه خاطره عصری تابستانی را به یاد می آورم که در دفتر کارش مشغول مصاحبه بودم؛ در میانه گفت و گو با او، ناگهان حرف به جایی کشید که برای دقایقی کنترل مصاحبه را از دست دادم. درست یادم نیست که من چه پرسیدم یا بحث چه بود، ولی این جملات ناصریا را خوب به یاد دارم که گفت: «اصلاً با زندگی حال نمی کنم…»
چشم هایش را، شرمگین به زمین دوخته بود. انگار نمی خواست آن دو حلقه اشک را ببینم… ادامه داد و از غم غریبی گفت که خودش هم نمی دانست چه است و از کجاست که بر دلش آوار شده. از خلوت هایش گفت، خلوت هایی که حتی همسرش هم به آن راه نداشت و گریه هایی بی قرار…
حالا باز آن جمله «با زندگی حال نمی کنم» اش توی گوشم زنگ می زند. انگار زنده و سالم، مقابلم نشسته و باز نگاهش را به زمین دوخته تا کسی اشک های بسته به دل نازکش را نبیند.
طفلک ناصریا، جوان مرد. خیلی زود بود هنوز…
نگاه دوم: سپیده یوسفی
برناصریا چه گذشت
ماجرای مرگ «ناصر عبداللهی» و پیش از آن، به کما رفتنش، حرف و حدیثهای زیادی به همراه داشت؛ شایعات متعددی درباره علت و چگونگی این ماجرا دهان به دهان میچرخید. خیلیها از ضرب و شتم او توسط عدهای ناشناس میگفتند، برخی گفتند که در اثر زیادهروی در مصرف قرصهای آرامبخش بوده و… شایعات دیگری مثل آنچه درباره «احمدرضا عابدزاده» گفته شد.
پزشکان معالج او طبق پیشبینیها سریعاً به خاطر آرام کردن جو و رد شایعات موجود، علت را همان زیادهروی در مصرف آرامبخش اعلام کردند تا جلو پیشروی شایعات را بگیرند.
اما در حدود 4-3 سال پیش هفتهنامه «ندای جنوب» چاپ بندرعباس، در یک مطلب سه صفحهای ماجرای درگیریاش با ناصر عبداللهی را شرح داد؛ این هفتهنامه مدعی شد که در پی انتقاد از عبداللهی، وی در تماس با دفتر نشریه هرچه از دهانش درآمده به مدیرمسوول آن نسبت داده و تهدید به کشتن (!) هم یکی از تهدیدهای طرفین بوده است.
ماجرا با پیدا شدن ناصر عبداللهی در وضعیت بیهوش و در حالی که کبودیهایی روی بدنش به چشم میخورد، شکل دیگری به خود گرفت و جناییتر شد! هرچند که هفتهنامه مذکور هنوز واکنشی در قبال این مساله بروز نداده اما بعید است این دو ماجرا ربط چندانی با هم داشته باشند. شما هم ذکر این قضیه از طرف ما را به پای یک پیش زمینه ژورنالیستی برای هیجان انگیزتر کردن قضیه بگذارید!
از این دست اختلافات معمولاً در عالم مطبوعات و کلاً رسانه ها زیاد پیش می آید و هرچند وقت یک بار خبری مبنی بر درگیری کسی (حالا چه هنرمند باشد، چه ورزشکار یا هر شخصیت دیگری) به گوش می رسد. چنان که عبداللهی پیشتر هم سابقه چنین حادثه ای را داشته است.
کاسب کارها دست به کار شدند
از آن طرف بخوانید از مراکز موسیقی و نوارفروشیهای فرصتطلب سطح تهران که با شنیدن این خبر به سرعت تعداد زیادی از کلیه آلبومهای «ناصریا» را سفارش دادند. چرا که تجربه نشان داده در چنین شرایطی فروش آثار خواننده یا هنرمند مذکور به شدت افزایش مییابد!
مثلاً پس از زلزله بم بود که خیلی ها تازه با اسم و آثار «ایرج بسطامی» آشنا شدند و شاید باورتان نشود که تا یک سال پس از جان دادن این چپ کوک خوان شهرستانی زیر آوار، آلبوم های او جزو پرفروش ترین های بازار موسیقی ایران بود. آثار او در باکس پخش شبکه های مختلف صدا و سیما قرار گرفتند و همان شرکت هایی که از انتشار آلبوم های بسطامی سر باز می زدند، به سرعت چندین کاست خاک خورده او را از آرشیو بیرون کشیده و به بازار فرستادند!
همین ماجرا برای هنرمندان مرحوم دیگری هم رخ داده؛ از «حسین پناهی» شاعر و هنرپیشه بگیرید تا اخیراً «بابک بیات» آهنگساز.
ناصر عبداللهی پس از رفتن به کما، به بیمارستانی در بندرعباس منتقل شد. طی چندین روز، سطح هوشیاری او از 2 نهایتاً تا 5 و 6 رسید؛ آن هم در وضعیت کاملاً ناپایدار. پزشکان بیمارستان احتمال زنده ماندن او را حداکثر بیست درصد دانستند. آن ها حتی در مقابل درخواست نزدیکانش برای انتقال او به تهران مخالفت کرده و مسوولیت عواقب آن را قبول نکردند.
این ماجرا چند روزی ادامه یافت تا اینکه یکی از بستگان نزدیک ناصریا که در تهران پزشک است، به بندر رفته و توانست ظرف مدتی یکی - دو ساعته ضریب هوشیاری او را تا 8 بالا ببرد. به این ترتیب بود که همه برای انتقال او به تهران مجاب شدند و در نهایت پس از 14 روز بستری بودن در بندرعباس، به تهران منتقل و در بیمارستان هاشمی بستری شد.
یکی از دوستان نزدیک ناصر عبداللهی که در مدت بستری بودن او در بندرعباس بالای سر اوحاضر بوده، حرفهای جالبی برای گفتن دارد؛ او پیش از مرگ ناصریا، درباره شایعه به هوش آمدنش میگفت: «در حال حاضر امکان به هوش آمدن ناصر وجود دارد، اما خودمان دست نگه داشتهایم تا ضریب هوشیاری او مثل همه به حدود 15 برسد، بعد وارد عمل شویم. الان این ریسک وجود دارد که اگر به هوش بیاید، چون میزان هوشیاریاش کامل نیست، از دیدن وضعیت خود شوکه شده و یا حادثهای به وجود آورد!»
او درباره شب حادثه توضیح میدهد: «چون ناصر آهنگسازی، تنظیم و … کارهایش را خودش انجام میداد، 4-3 ماه بود که تا صبح بیدار بود و کار میکرد و صبح ها با قرص خواب میخوابید. شب حادثه به خاطر خستگی زیاد 4-3 تا قرص آرامبخش میخورد که منجر به تشنج او در خواب میشود. از طرف دیگر ناصر یک بیماری یرقان نهفته داشته که در کودکی یکی دو بار او را حتی تا پای مرگ کشانده بود. شب حادثه به خاطر تشنج، کلیههایش از کار میافتد. حرارت بدن او بالا میرود و برای اینکه خنک شود به حمام میرود تا دوش بگیرد. ناصر زیر دوش بوده که هوشیاریاش را از دست میدهد و کبودیهای روی سر و بدنش به خاطر همین مساله است.»
این دوست نزدیک ناصریا، کمبود امکانات بیمارستان بندرعباس را یکی از عوامل تشدید ماجرا میداند: «چون پزشکان بیمارستان نتوانستند ناصر را به موقع دیالیز کنند، یرقان کهنه عود میکند و موجب تورم و کبودی بدن میشود.»
اما شایعات پیرامون علت این ماجرا چه؟ این منبع توضیح میدهد: «خود ما هم اولین فکری که به ذهنمان رسید همینها بود. بدن کبود و متورم او چارهای جز این باقی نمیگذاشت که فکر کنیم او را زدهاند یا اتفاقات دیگر… اما تحقیقات تیم پزشکی نشان داد که ورم بدن اش به خاطر سمومی است که دفع نشده و کبودیها هم مربوط به زمین خوردن در حمام است. به هر حال مردم ناصر را دوست دارند و این قبیل شایعات هم تا حدی طبیعی است.»
یکی از مسوولین شرکتی که ناصر عبداللهی کارش را با آن شروع کرد و سپس به دلیل مسائل رخ داده قطع همکاری کردند، درباره شایعات پیرامون این ماجرا میگوید: «اگرچه ما با ناصر مشکل پیدا کردیم و چندسالی است که هیچ ارتباطی باهم نداریم، اما در این که او اهل دود و آلودگیهای دیگر نبود هیچ شکی نداریم و مطمئنیم که شایعه “اوور دوز” کردن و امثال اینها از ریشه غلط است. هر چه باشد ما سالها با هم کار کردیم و از ریز و بم زندگی همدیگر خبر داریم.»