به بهانه نقل از دکتر یزدی

مسعود بهنود
مسعود بهنود

اعتراف یا مصاحبه ای همزمان با بیرون آمدن دکتر ابراهیم یزدی از زندان، در خبرگزاری ها و روزنامه های نزدیک به دولت و اطلاعات پخش و منتشر شد گرچه تکذیب شد و آشکار گشت که وی مصاحبه ای نکرده است اما حتی به فرض صحت یکبار دیگر یادآور این نکته گشت که لیبرال دموکرات های ایرانی، همان ها که در کوره انقلاب هم آزادی طلبی شان آب نشد، نحله سربلند تاریخ معاصر ایران اند. چه وقتی ابراهیم یزدی نام دارند چه عباس امیرانتظام و چه عزت الله سحابی.

این مصاحبه که تکذیب نشده هم  پیداست پایان معامله ای است با کسی که بیماری قلب و سرطان پیشرفته نای نفس از وی  بریده، بیشتر به گفت وگوی طعنه آمیز سعید حجاریان در پایان زندانش شبیه بود. در مورد حجاریان، زندانبانان از همان آغاز شرم داشتند از حبس کسی که به گناه دگراندیشی با جناح راست سنتی  و به دلیل خیر هموطنان خواستن جانش هدف گلوله شد  و توان از او در میانه عمر گرفت. و باز یادآور گفته ها و نوشته های مهندس امیرانتظام است که 27 سال – بگو همه عمر سرزنده و مفیدش را – در اوین گذراند و وقتی تنش رنجورتر از آن بود که از عهده کشیدن بار حبس برآید، از اوین به بیمارستان منتقل شد.

نسل امروز که به طفیل گسترش رسانه های الکترونیک و انفجار اطلاعات دسترسی راحت تری به منابع موثق دارند، به شکرانه این نعمت که زمانه از گذشتگان دریغ داشت به گمانم باید تاریخی ساختگی، تاریخ دروغ، تاریخ بزرگ نمائی من و نادیده گرفتن او، تاریخ کج، آینه های مقعر را کناری بزنند. باز شناسند که چرا می گوئیم امیرکبیر فخر تاریخ ایران است. بخوانند اسناد فرستادگان روس و انگلیس را در مذاکرات ارز روم تا بدانند که بزرگمردی  که میرزا تقی خان بود بی پشتوانه حکومت مرکزی  [به صدارت میرزا آغاسی عوام فریب و ترسو که خزر شور  را حاضر بود بدهد که گام دوست تلخ نشود] با دست خالی چگونه چهار سال ایستاد تا از منافع مردم ایران پاسداری کند و یک تنه موفق شد و توطئه های مسکو و لندن و استانبول به جائی نرسید، و چون دریافت آب از سرچشمه گل الودست هشت سال عمر نهاد تا ولیعهدی را ترتیب کند – همان راه که استادش قائم مقام رفته و جان باخته بود – و رفت و جان گذاشت بر سر راه مردمی که خود نمی دانستند چه باید بخواهند.

نسل امروز به شکرانه اینکه راه دانستن برایش با همه فیلتر ها و سانسور ها بسته نیست باید از لابه لای سندها کشف کند که چرا چهار نسل ایرانی، و به شرحی که بارها نوشته شده نیم قرن دولتمردان منطقه از نهرو، عبدالناصر، ایندیرا گاندی، لومومبا، سوکارنو، ماکاریوس و  اجویت با احترام و تفاخر باز گفته اند که از مصدق درس ها گرفته اند. و این سرمشق می رود تا مرد بزرگ برانت، تا فیلسوف سرکش ژان پل سارتر. ایرانیان در این مدت در حالی به  نام مصدق متنعم بوده اند که هیچ رانت دولتی به کار نبوده و هیچ دینار و دلاری از  درآمد نفت، برای بزرگ نمائی و تجلیل او هزینه نشده سهل است حکومتگران نام وی را از خیابان ها و کوچه ها برکنده اند، به او دشنام گفته  و تقاص کوچکی خود را از آن قامت بلند گرفته اند  که غولی مانند رضاشاه را در مجلس موسسان به بازی گرفت، شانزده  سال تحمل تبعید و رنج کرد، و چون بازآمد باز در پیری و نحیفی برای احقاق حقوق مردم همان شیر بود و این بار با بزرگ ترین قدرت جهان درافتاد. و سرانجام دیدید که بزرگ ترین قدرت زمانه به تمنای جلب نظر ایرانیان، سال ها بعد از وی عذرخواست و به بدعهدی خود اعتراف کرد بی شکنجه و بی آزار.

نسل امروز که بخت آن دارد که  سهل تر از ما سره از میان ناسره برکشد، دیرتر فریب بخورد،  فریبکاران را  پناه گرفته پشت کوروش یا  پنهان شده زیر نام  امام زمان بازشناسد باید دین خود را به کسی مانند مهندس مهدی بازرگان بداند، همان کو  در توفان زندان های ساواک و حکومت نظامی، از آرمانخواهی ملی دست برنداشت و مهم تر اینکه فراموش نکرد که قصدش برانداختن و انقلاب نیست و مقصودش انتخابات آزاد و قانونی است. وقتی نظام پادشاهی غره به پشتیبانی آمریکا مخالفان و منقدان را سرکوب کرد و راه آشتی بست، مهندس بازرگان باز دل امیدوار از دست نداد و خطاب به پادشاه آخرین در محکمه نظامی گفت ما آخرین نسلیم که با این زبان سخن می گوییم. در حقیقت نصیحتش کرد که فرصت از دست مده.  از زی میانه روی و لیبرالی لحظه ای جدا نشد. انقلاب هم که شد از هر گوشه، نغمه  انتقام و مرگ بر و مرده باد بلند بود، شاعران شدند ثناگوی تفنگ، جوانان ره گم کرده به غفلت در صف انتظار جوخه های آتش نام نوشتند، اما بازرگان گامی عقب نرفت یا جلو ننهاد.

همین بس که خلخالی در توجیه اینکه چرا برای اعدام امیرعباس هویدا نخست وزیر پیشین تلفن های زندان قصر را قطع کرده است گفت کردم که بازرگان و دارودسته اش با خبر نشوند و جلویم را نگیرند.

خوشا بر ما که قتلگاه امیر در فین کاشان زیارتگه اهل عشق است و فسوس بر قدرتیان که تبعیدگاه و مزار دکتر مصدق در احمد آباد دربسته و متروک است. اما نومید نباش همچنان که وقتی انقلاب شد هزاران تن راهی احمدآباد شدند و بیایان در بیابان جوانان را دو هفته ای بعد از انقلاب دیدیم که ره می پرسیدند و ره می جستند به کنام آن شیر.

اینک از میان رهروان آن مردان مرد، با انتشار اعتراف نامه  مصاحبه گونه دکتر ابراهیم یزدی جانشین مهندس بازرگان،  واجب آمد شرحی. و واجب است شهادت دادن من که گزارشگرم از روزهای مدرسه علوی. همان روزها که در برهه ای از زمان موجودیت رژیم پادشاهی کت بسته در کلاس سوم آن مدرسه نشانده شدند روی نیمکت. و در طبقه دوم و اتاق نظام مدرسه زیلوئی بر کف اتاق و یک تشک و یک دو بالش در بالای اتاق نشسته مردی که می گفتند که رهبر کشوری سی و چند میلیونی شده. گذشته و آینده در آن ساختمان مختصر شده بود. ایران مانند آبی بر سر آتش می جوشید. خروش از دل  این مدرسه بود، در هر کلاس، عقل در این کوره  ذوب می شد، مهر فراموش بود و هر کس درشت تر می گفت در بیرون قهرمان می شد و بر دوش ها جا می گرفت. هفت هشت ماهی بود که کوره می دمید. در این میان یکی حکم داشت که مهندس بازرگان بود و یکی ایستاده بود که بزودی سیل بیرونش کرد. اما با رفتن شاه و بختیار کار تمام نشد که تازه آغاز شده بود ده ها تن خود را حاکم شرع می دانستند و هزاران تن خویش را مسوول می دیدند و میلیون ها تن انقلابی و هزاران تن به ظاهر و در امید چه گوارا.  روز دوم هنوز در خیابان ها مردم با اسلحه می رفتند و با تانک عکس می گرفتند که در مدرسه عکاسی رسید با دو نفر از چریک های سابق که از زندانیان تازه از زندان کمیته به در آمده بودند و با خود مقواهائی آورده بودند. نام هر یک از کت بسته ها را می پرسیدند و شماره ای به او می دادند به تقلید از کمیته ضد خرابکاری. و عکاس می نشاند این ها را که وزیر و وکیل و امیر بودند تا همین چند روز قبل همچنان  کت بسته و عکس می گرفت.  ولوله افتاده بود و گزارشگران فرنگی یا خودی می خواستند بدانند چه خبر است امشب. صدها شعبان بی مخ و ده ها تیمسار نصیری و ثابتی و حتی سه چهار تائی از متوفیات مانند اسدالله علم پیدا کرده و کشان کشان به مدرسه آورده بودند. تا بخواهی والاحضرت و درباری و ارتشبد و سپهبد. مهدی عراقی با بلند گو  فریاد می زد زن جماعت قبول نمی کنیم… شعبان بی مخ داریم… اردشیر زاهدی نمی خواهیم… این جا جا برای اموال طاغوتی نداریم بدهید به مسجدتان تا دستور بدهند امام….

اما کسی نه می توانست جلو دستگیری ها و تحویل ها را بگیرد ونه کسی می توانست هراس و بلاتکلیفی آن ها را چاره کند که در کلاس سوم کت بسته بودند و آیت الله ربانی شیرازی شده بود مسوولشان. تا خبر رسید عکاسی ها و شماره دادن ها به سفارش شیخ صادق خلخالی است که به سخنان تند و آتشین در همان چند روز شناخته شده بود. به لحظه ای خبر صدور حکم اعدام برای چهل نفر در شهر پیچید مخابره شد به جهان. چنین بود تا دکتر یزدی از اتاق محل سکونت آیت الله خمینی بیرون آمد و خبر داد که چنین نیست و کسی اعدام نمی شود دادگاه های انقلابی هنوز تشکیل نشده اند. اما در همان لحظه خلخالی در طبقه بالا چند خبرنگار را جمع کرده بود و وعده می داد دست کم سی تن راهی شوند و مژده می داد به شهرهای دیگر که بزودی می آیم. همه در هیجان اعدام هائی بودند که خبرهای نقیض درباره اش می رسید. به چشم  دیده می شد که سرنوشت آن جمع پریشان و منتظر به موئی بسته است. خلخالی می رفت در اتاق و بیرون می آمد شادمان مژده شبی سی اعدام می داد و دکتر یزدی در مقام معاون نخست وزیر می رفت و نیم ساعت طول می کشید باز می آمد و تکذیب می کرد.

به چشم می شد دید که گروه های سیاسی هوادار خلخالی بودند. جوخه اعدام وی هنوز تشکیل نشده بود دویست سیصد داوطلب داشت، نام نویسی ها شروع شده بود. روزنامه های عصر بیرون آمدند و سی عکس را با شماره چاپ کرده بودند. یواش یواش دو سه خانواده از محبوسین رسیدند و با احتیاط می گریستند و کار را تمام شده می دیدند. اما با واکنش تند کسانی که تازه از زندان های ساواک بیرون آمده بودند مجالی برای ماندن و جنازه خواستن خانواده زندانیان تازه  نبود. باز در همچنان باز و بسته می شد و خبرهای نقیض می رسید. تا وقتی که قطعی شد که به اصرار دکتر یزدی و درخواست مهندس بازرگان، با وجود تمام تدارکات فقط چهار تن آن هم نظامی امشب اعدام می شوند. خلخالی به غضب قهر کرد و برای دکتر یزدی هم خط و نشانی کشید به صدای بلند. پدر رضائی ها که قرار بود برای سی اعدامی لحظه قبل از تیر سخن براند  قهر کرد و گفت برای چهار تن صرف نمی کند [درست به همین لفظ]. در این لحظه من شنیدم که دکتر یزدی که روی لبه پله ها نشسته بود و از خستگی پیدا بود که دارد از دست می رود گفت باید بمانم و مطمئن شویم زندانیان به محل امن منتقل می شوند.

از آن جمع که در آن شب به پایمردی دکتر یزدی زنده ماندند ده نفری بعد ها اعدام شدند سه تن  هنوز زنده اند بعد از سی و دو سال.

این اولین برخورد ما با دکتر یزدی بود که همسرنوشت شد با مهندس بازرگان و از میان سه تنی که در آن روزها نشریه فکاهی آهنگر مثلث بیق نامشان نهاده بود [بنی صدر، یزدی و قطب زاده] به مهندس نزدیک تر و وفادارتر ماند.

هشت ماه بعد فریاد بر مردم خواهی و اعتدال چربید. خیابان و عدالت صحرائی چیره شد بر عقل و احترام به حقوق دیگران. اعلام دوران تازه درست است که از نظر جهانی با اشغال سفارت آمریکا و سقوط دولت مهندس بازرگان بود اما برای مردم ایران دور شدن لیبرال های آزادی خواه از دولت بود. این درست است که نفر دوم هیات موتلفه اسلامی امسال گفت امام با انتخاب بازرگان بزرگ ترین کلاه را سر آمریکا گذاشت، اما این جناح خوب می داند که چنین نبود. آنان که بوده اند می دانند که چنین نبود، جناح راست از همان ابتدا که هواپیمای انقلاب در مهرآباد بر زمین نشست قصدشان برکندن کراواتی ها بود، همان ها که ما “حلقه پاریس” می خواندیم و برای رسیدن به این مقصود چه بسیار مقدسات را قربانی کردند، و چه بوسه مسمومی بر پیشانی نظام برآمده از انقلاب زدند.

اما صدای این انقلاب دوم حتی با سقوط دولت بازرگان به گوش ها نرسید وقتی رسید که همین تعداد کم از آن دولت که در مجلس به رای مردم نشستند زیر فشار قرار گرفتند و حتی برخورد فیزیکی با آنان شد، وقتی شد که عباس امیرانتظام سخنگوی دولت موقت که مدتی بود بازرگان وی را از برابر تیرهای تهمت دور نگاه داشته به سفارت به اسکاندیناوی فرستاده بود به دعوت صادق قطب زاده به تهران فراخوانده شد و دستگیر شد. آغاز 27 سال حبسی که نه بر منهج عدل بود. امیرانتظام که رکورددار زندان جمهوری اسلامی گشت، در اوین بود که هزاران جوان رسیدند و در محکمه هائی که گاه چند دقیقه طول کشید محکوم و برخی اعدام شدند. سال های دهه شصت و دهه هفتاد. و از میان جان به در بردگان چه بسیار در تلویزیون دیده شدند. گاهی حتی بعد اعدام اقرارهایشان پخش شد. اما امیرانتظام تنها یک سخن را گفت و هنوز می گوید: اتهامات من دروغ بود، باید از من اعاده حیثیت شود.

مهندس بازرگان به شرحی که خود گفت در این آرزو ماند  که آزادی امیرانتظام را ببیند. دوم خرداد جامعه را به یاد گروگان دولت موقت انداخت و این زمانی بود که جوانان زندانبانان وی بزرگ شده، از دنیایی که مبتلایش بودند به در آمده، برخی با او همراه شده بودند. همان ها که اینک بخشی شان در همان سلول ها هستند که امیرانتظام 27 سال ماند و هنوز به علت بیماری بیرون است، چنان که دکتر یزدی.

اقرارنامه دکتر یزدی یا ضمانت نامه رهایی – هر چه نام بگذاریم – باید خوانده شود. به باورم نکته ای که باید آموخت این است که در همین متن که بدون نوشتنش آن استخوانی مرد بیمار از زندان به بیمارستان ره نمی برد؛ کلمه ای نیست که از زی مسالمت جوئی و اصلاح طلبی به در باشد. خشونت و تندی، چنان که التماس و حقارت نه در این متن هست نه در ادعانامه بلند امیرانتظام و نه در چند بار اعتراف گیری از مهندس سحابی.

هم از این روست که می گویم درست است که در این وادی خوشنامی می فروشند اما  در این بازار جز درد نمی خرند. جز دشنام از دهان های گشاده نصیب نمی برند. اگر نامت امیر باشد و فخر یک قرن تاریخ ایران یا محمد مصدق قامت بلند تاریخ این سرزمین، اگر نامت مهدی بازرگان باشد یا در کسوت روحانی باشی چنان که محمد خاتمی.

حق و  سهم شما فرزندان ایران است شناخت زاد و بومتان، شناخت آنان که برایتان زنده ماندند و درد کشیدند و هم آنان که هستی در این راه نهادند. و این ها همه ارزانی نسل هائی که سرانجام آزادی خود را نصیب خواهند برد و به پاداش این تعب ها دست خواهند یافت که  آزادی ایران و آبادی ایران است.