عزت گوشهگیر
سایهی باریک زهرا زیر نور ضعیف میدان دراز و درازتر میشد. تا وقتی که آن دو زن قلچماق دستهای زهرا را از پشت به هم قفل کردند. دستهای زهرا چون برگهای زرد چنار بی رمق و شکننده بود و تنش گاه سرد میشد و گاه گرم… و وقتی که کفن سفید را در دست آن مرد سیاهپوش دید که آرام آرام به طرفش نزدیک و نزدیکتر می شود، به آرامی گفت:
- بچههام…
و زردابهای تلخ و رقیق روی دستهای زن قلچماق ریخت.
زن قلچماق، در حالی که دستهایش را با خشونت به چادر زهرا میمالید، با چشمهای زرد و درشت به زهرا چشم غره رفت و زیر لب گفت:
- جنده… اینجا هم دست از گندکاریهاش برنمیداره…
زنی کاسهی آبی را به لبهای زهرا نزدیک کرد. زهرا گفت: نه… و رویش را برگرداند. اما بعد ناگهان تنٍ زهرا گرم شد. آنقدر گرم شد که عرق بالای لبش شبنم زد. بعد با حسی به شدت بی اعتنا به خودش گفت:
- هیچکس… هیچکس… هیچکس…
و پلک ضخیم و دم کردهی چشمهایش روی هم افتاد. آن دایرههای زرد و خشن چشمهای زن قلچماق او را به درون حمام نموری برد که در و دیوارش را خزه پوشانده بود و سرمای غریبی داشت و کف حمام لیز و چندش آور، مثل غسالخانه بود.
بعد از صدور حکم بود که او را به حمام آورده بودند.
حاکم گوشهی عبایش را تکان داد و با گردن افراشته و چشمانی مغرور به زهرا که توی چادر پاره پورهاش مچاله شده بود، نگاه کرد و پرسید:
چند سال دارید؟
نمیدونم… بیست و چهار… بیست و پنج سال…
چند تا بچه دارید؟
اشک زهرا بیصدا از چشمهایش سرازیر شد. زهرا چادرش را لای دندانهایش تپاند.
صدای محکم حاکم بلند و رسا به گوش رسید:
پرسیدم چند تا بچه دارید؟
دو تا دختر دارم آقا…
مردی که میان حضار نشسته بود گفت:
- نکبتی تولههاشم دخترن…
زهرا نگاهش را به حاکم دوخت. به زبانش که میچرخید دور لبهایش. به دندانهایش که وسطشان باز بود و به پیشانی بلند حاکم که میگفتند شانس و اقبال میآورد. و به دستش که پیوسته شکم گندهاش را میخاراند و به چشمهایش که هیچ عاطفهای در آنها نبود. نگاهش مثل نگاه شیخ مصطفی ملای دهشان بود که هفتهای یک بار با ارباب از شهر به ده میآمد و میرفت سر منبر و تا میتوانست گریهی مردم را درمی آورد… و پدرش را به یاد آورد که در یک روز توفانی با مادیان از رودخانهای طغیان زده عبور میکرد و شیخ مصطفی را هم پشتش سوار کرده بود. شیخ مصطفی پیوسته دعا میخواند و پدرش که از آمدن شیخ دل سنگین شده بود؛ در حالی که با شلاق به پشت مادیان میکوبید، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و هر چه فحش و ناسزا در خاطر داشت نثار خدا کرد: “ای قرمساق که هی میری بالاتر به ته آسمون و ما رو هی میفرستی به قعر زمین… کجایی که ببینی ما چطور توی گل گیر کرده ایم!”
زهرا ترسید که نکند شیخ مصطفی پدرش را نفرین کند. بدتر از همه این بود که باید یک جوجه هم برایش کباب میکردند. زهرا میدانست که وقتی پدرش دنبال جوجههای چاق و چله دستهایش را در لانه به حرکت درمیآورد، سعی میکند جوجهای به چنگ نیاورد تا شیخ بگوید که ما به تخم مرغش هم راضی هستیم!
وگرنه اگر پدرش به این کار دل میداد، با یک جست میتوانست سه تا مرغ را بدون دردسر بگیرد. راهش را خوب میدانست.
و حالا حاکم مثل شیخ مصطفی نشسته بود روبرویش و به جای تار و تنبک، ناله و ضجه به ارمغان آورده بود و حکم صادر میکرد.
صدای حاکم فکر آشفتهی زهرا را تکان داد:
- چه چیزی باعث شد که شما به این راه ناشایست کشیده شوید؟
زهرا بر و بر نگاهش کرد که آخر منظورش از این پرسش چیست؟ و حاکم که دریافت پرسش را خیلی زود مطرح کرده است، سئوال را عوض کرد:
- از چه زمانی آن مرد را میشناسید؟
حسی غریب در تن زهرا پیچید. عرق بالای لبش شبنم زد. در بازجویی آخر باید اعتراف میکرد. حاکم با کنجکاوی زهرا را برانداز کرد:
- شرح ماجرا را بگوئید.
زهرا در چنبرهی تنگی نفس گفت:
رفته بودم منزل صدیقه هم ولایتیمون که مستأجر اقدسه.
آیا ایشان در این دادگاه حضور دارند؟
زهرا به پشت سرش، به ردیف زنها نگاه کرد، صدیقه را ندید اما در عوض اقدس را دید که نشسته است ردیف جلو و مثل یک زن هرجایی نگاهش میکرد. زهرا با نفرتی پنهان شده گفت:
نه آقا…
خب… ادامه بدهید…
رفته بودم منزل صدیقه همولایتی مون که یه میخ طویله بگیرم. دختر کوچکم یه ماهه بود و یکی از میخ طویلههای گهوارشو، پدرش برده برد…
شوهر شما میخ طویله را برای چه چیزی میخواست؟
شوهرم معتاده آقا… هروئینی و مشروبیه آقا… تموم زندگیمونو برده بود فروخته بود. فقط یک دولچه و تشتی و گلیم جهازم برام مونده بود. من نذاشتم که این چند تیکه رو ببره بفروشه… اونم سیر کتکم زد… موهامو پیچوند دور دستشو انداخت منو وسط اتاق… میخ طویله رو که از دیوار کنده بود، کرد توی سرم… درست وسط سرم… هوش نبود… گٌرد میخواست…
بچه شیرخوارهی زهرا نعره زد. زهرا از کنار گهوارهی نیمه آویزان بچه گذشت. صورتش را به چهره ی بچه نزدیک کرد و توی صورتش جیغ کشید:
- تخم حروم بچه سگ…
خونی که از شقیقهاش پایین میآمد، چکید توی دهان بچه. بچه خون را مزمزه کرد و قورتش داد و اندکی ساکت شد. مثل آن شبهای سرد کسالتبار که به جای شیر، پستانک چایی تپانده میشد توی دهانش. و زهرا گوشهی موهایش را میجوید و خیره چشم میدوخت به یک نقطه و فکر میکرد.
شوهرش خشن و بی قرار بود. همهی اهالی ده حال و روزشان این طور شده بود. همه بار و بندیلشان را بسته بودند و راهی شهرهای بزرگ شده بودند. زهرا هم تشتی و دولچهی مسی و منقل و گلیمی را که جهازش بود، گذاشت روی کولش و همراه شوهرش راه شهر شد. شهر رویاانگیز بود برایش. کار فراوان. آب فروان. نان فراوان. خانه و هر چیزی که ماوراء رویاهای او بود.
ابتدا زندگی در شهر غریبانه بود. زهرا فکر میکرد که جای واقعی او توی ده است و هیچگاه نخواهد توانست به شهر خو بگیرد. اما وقتی که شوهرش کارگر ساختمانی شد و دخترش به دنیا آمد، مدتی بود که به اتاق کوچک کرایه نشینی و به فضای رنگین شهر عادت کرده بود.
زمستان که برف تا زانو بالا میآمد، شوهرش مینشست تنگ دلش و بهانه میگرفت و دق دلیاش را سر زهرا در میآورد. خرج بالا بود. شیر زهرا هم از دو ماهگی خشک شده بود. بچه شیر قوطی میخواست و آنها هم نان میخواستند و پول کرایهی اتاق.
شوهرش از کار باک نداشت. جان میکند تا وقتی که کار بود اما با بیکاری زمستانی و مسئولیت نان دهی، موش جوندهای در سرش پروار میشد که آرام آرام مغزش را میجوید و شتابان از حلقومش پایین میآمد تا اندک اندک قلبش را هم بجود.
بچهی دوم زهرا توی شکمش بود که شوهرش رفت و پیدایش نشد. ماهها بعد که سر و کلهاش در خانه پیدا شد، دیگر آن شوهر خشن و عصبانی و تنومند نبود. چشمهای گود رفته، پوستش کدر و چروکیده و سیاه و نگاهش بیعمق بود. آب دهانش لزج و آویزان، و دستهایش به طور چندش آوری لرزان و به هم گره خورده بود. پا به ماه بود که شوهرش مثل بید لرزان به خانه آمد، زهرا رفت که بغلش کند، داشت میافتاد، که غلظت بخار دهانش و بوی تعفن تنش تا سلولهای مغزش فرو نشست و تا توانست روی شانههای زهرا استفراغ کرد. بوی تنفس او و آن ترکیب اسیدی سبز رنگی که از معدهاش بیرون میریخت، زهرا را عاصی کرد و تا توانست با مشتهایش کوبید روی سر شوهرش.
- عرقی گردی بی غیرت… تو دل کار کردن نداری… الهی که حضرت عباس بزنه توی کمرت. الهی که جون به جون بشی. بری و دیگه برنگردی… الهی که ماشین هفت دفعه از روت بگذره نامرد… الهی…
شوهرش با نالههای دردناک از ته سینهاش گریه کرد و زهرا نیمهنفس ولو شد روی زمین.
صدای برندهی حاکم مثل نیش ماری توی تنش فرو رفت:
- حاشیه نروید. اصل قضیه را بگویید.
مردمک چشمهای حاکم عمیق و کنجکاو، واکنش زهرا را در مقابل پرسشها میسنجید و گاه به گاه به ذرات چهرهی زهرا دقیق میشد و وانمود میکرد که نمیخواهد چشم بر نامحرم بدوزد. همان طور که زهرا سرش را به سینهاش چسبانده بود نگاهش به زیر میز حاکم خزید. به انگشتان نرم و گوشتی حاکم نگاه کرد که چیز سیاهی را توی انگشتانش گلوله میکرد و یکی از پاهایش را روی تخته جاپائی میز تکان میداد. زهرا فکر کرد که انگشتان زنان محله و دهشان هرگز مثل انگشتان شکرپنیری حاکم سفید و تر و تمیز نیست. و یاد دستهای استخوانی چاک خورده و کبره بستهی شوهرش افتاد و یاد آن روز که مثل یک پلنگ تیر خورده پریده بود طرفش و میخ طویله را کرده بود توی سرش. درست وسط سرش.
دختر دومش یک ماهه بود که بعد از چند ماه بیخبری با لب و لوچهی آویزان و آب دهانی که سینهی پیراهنش را خیس کرده بود، آمده بود تا خرج گرد و دوایش را تأمین کند. زهرا با دلتنگی از جدار پارهی لحاف پنبهی چرکینی درآورد و گذاشت روی زخمی که خون از آن میتوفید. پستانش را گذاشت دهان دخترش. و دید که یک قطره شیر هم ندارد. همان طوری که به خودش دشنام میداد گفت: “خونه خراب شدم. حالا چه خاکی به سرم کنم. نان و عسلم مهیاست که شیرم دوباره برگرده؟!”
دولچه و تشت مسی را شوهرش فروخته بود. حالا به جز همین گلیم دارایی دیگری نداشت. چندبار خواسته بود که برود کلانتری شکایت کند اما در و همسایهها همه گفته بودند که صبر داشته باش شوهرت سر به راه میشود. زن جوانی توی این ولایت غریب نیست که بدون سرپناه باشد. تازه بچههایت سایهی پدرشان را روی سرشان میخواهند.
زهرا چادرش را سرش کرد و همان طور که هق هق میکرد رفت منزل صدیقه هم ولایتیشان تا از او یک میخ طویله برای گهوارهی دخترش بگیرد، و درد دلش را هم برایش بکند. خدا خدا کرد که اقدس صاحبخانهی صدیقه منزل نباشد. از اقدس بدش میآمد. رفتارش طوری بود که انگار طلبکار آدم است. در ِ منزل باز بود، از پلهها پایین آمد. چند بار صدیقه را صدا زد اما جوابی نشنید. روی در ِ اتاق صدیقه یک قفل بزرگ آویزان بود. مردی در حالی که پایهی میز شکستهای را تعمیر می کرد و با چکش روی آن میکوبید، گفت:
- صدیقه با اقدس خانم رفتن شاه عبدالعظیم.
مرد هم مستأجر اقدس بود. توی کارخانهی شیشهسازی کار میکرد. زهرامستأصل به قفل در ِ اتاق صدیقه و سپس به مرد نگاه کرد. نگاه مرد مدتها بود که خیره و کنجکاو به خون روی گونه زهرا ثابت مانده بود. زهرا شتابان گفت:
- میخواستم از صدیقه یک میخ طویله بگیرم برای گهوارهی بچهام.
قطرهای از خون چکید روی چادرش. زهرا با گوشهی چادر خون را پاک کرد. اشک چشمهایش را سوزاند. رویش را کرد طرف دیوار و هق هق گریهاش بلند شد. مرد چکش را گذاشت روی زمین و دوید طرف زهرا.
پارچهای را که سر ِ بند آویزان بود، برداشت و به زهرا داد تا دور سرش بپیچد. در حالی که به رنگ پریدهاش نگاه میکرد، با مهربانی گفت:
- چیزی نمیخوای؟ هیچ چیز دیگهای؟
زهرا شتابزده گفت:
- نه… خدا عمرت بده… خدا از آقایی کمت نکند.
و راهی منزل شد. اما حقیقت این بود که زهرا گرسنهاش بود. بچهاش هم شیر میخواست. همان طور که قدم برمیداشت پیش خود فکر میکرد: “تا کی می تونم صورتمو با سیلی سرخ نگه دارم؟”
دل به دریا زد و به عقب سرش نگاه کرد. مرد هنوز در نیمهی در ایستاده بود. زهرا برگشت و با شرم گفت:
- اگه دارید چند تومنی قرض میخواستم.
مرد دستش را کرد توی جیبش و چند تومان گذاشت دست زهرا. انگشتان گرم مرد اندکی روی سردی کف دست زهرا مکث کرد. نگاهشان مثل یک مدار نامرئی انرژی، چیزی را در درونشان جابهجا کرد. طوری که زهرا نفهمید چطور به در دکان نانوایی رسیده است. به شعلههای آتش تنور زل زد؛ به شعلهها.
حاکم زیر لب گفت:
استغفرالله ربی و اتوب الیه…
زهرا از گوشهی چشم به زنان قلچماق و بعد تفنگدارها نگاه کرد و احساس کرد که باید سردی غریبی در تن آنان دویده باشد.
زخم سر زهرا خوب شده بود. حالا کنار مرد نشسته بود روی یکی از صندلیهای طبقهی دوم اتوبوس و از آن بالا همه چیز به نظرش شفافتر و زیباتر شده بود.
مرد چند قوطی شیر برای بچه اش خریده بود و برای او هم یک پیراهن.
روز جمعه بود و زهرا یک روز تمام را در کنار مرد گذرانده بود. زهرا مثل یک دختر شانزده ساله گفت:
- محسن… امروز چه روز خوبی بود.
محسن دختر بزرگ زهرا را روی شانههایش نشاند و از اتوبوس پیاده شد.
حاکم با لحن نیشداری پرسید: در مدتی که همسرتان به خانه نمیآمد، خرج شما را چه کسی عهدهدار میشد؟
- من از مدتها پیش منزل این و آن کار میکردم آقا.
زهرا متوجه شد که با این جور کار کردنها خرج کرایهی اتاقش هم در نمیآید. تازه بچههایش هم به پرت و پیسی افتاده بودند. حتی موقعی که محسن برایش توی یک مهد کودک کار پیدا کرد، صاحب مهد کودک عذر بچههایش را خواست. و فقط در صورتی میتوانست بچههایش را در آنجا نگه دارد که از حقوقش کم کنند. و تازه باز هم فقط کرایه اتاقش درمیآمد.
زهرا به همین هم قانع بود. تا کی میتوانست بچههایش را به این و آن همسایه بسپرد و همسایه به بچههایش تریاک بخوراند! علاوه بر همهی اینها هزارجور حرف برایش درآورده بودند. همین اقدس که پسرش تازه تفنگدار شده بود و از برکت تفنگ پسرش توی محله برای خودش کسی شده بود، بنای ناسازگاری را با زهرا گذاشته بود که زنی تنها چقدر تا دیر وقت این ور و آن ور بپلکد؟!
یک بار هم گفته بود که: “قسم میخورم انگاری فلفل تو تنکهاش کردن. دیدی لپ ورداشته!”
زهرا از لحظهای که آمده بود توی این محله از اقدس بدش میآمد. چشمهای سبز ورقلمبیده، هیکل لندهور و صدای بلند و مردانهاش که با لهجه هم صحبت میکرد، او را میلرزاند. همیشه اقدس را میدید که با قصاب و سبزیفروش گرم صحبت بود و یا کمرکش آفتاب سر کوچه مینشست و دستهایش را سایهبان چشمهایش میکرد و عبور و مرور عابران را زیر نظر داشت. از زیر تنبانش پاهای بزرگ با موهای فرفری مردانهاش میزد بیرون و مردم محل را بازخواست میکرد. و یا با مستأجرهایش سر هیچ دعوا راه میانداخت.
از وقتی که محسن با زهرا جفت شده بود و خرجش را به گردن گرفته بود، زندگی زهرا جور دیگری شده بود. مثل یک اسب جوان کار میکرد تا سر هفته برود و محسن را ببیند و او هم کم و کسری های زندگیش را جبران کند.
محسن زبان دل زهرا را میفهمید. با تمام جوانیاش، پخته و کارکشته بود.
مدتی بود که اصلاحاتی در تمام شهر انجام گرفته بود. اما نه وضع زهرا تغییر کرد و نه محسن.
زهرا میگفت: اگر صبر کنیم شاید خیلی چیزها عوض بشه. اما محسن چشمش آب نمیخورد. همیشه میگفت: درد ما این طوری درمون نمیشه که از جیب یکی دربیارن، بذارن توی جیب یکی دیگر. این وسط هم یه عده مفت خور چیزایی گیرشون بیاد. باید پی درمون واقعیاش باشیم.
زهرا توی مهد کودک در حالی که به حرفهای محسن فکر میکرد، رویای روز جمعه را هم در سر میپروراند. روزهای جمعه خستگی یک هفته کار از تنش بیرون میرفت. همراه بچهها و محسن در صندلی عقب اتوبوس دو طبقه مینشست و از بالا شهر را با ولع نگاه میکرد.
آخر شب بود که از اتوبوس پیاده شدند، محله تاریک بود. زهرا به آهستگی در اتاق را گشود. آنطور که هیچ مستأجری صدای چرخش را نشنود. بچهها را در جایشان خواباندند. محسن توی تاریکی ایستاد و تن ملتهب و تبدارش را میخواست با آغوش زهرا آرام کند. گونهی زهرا را بوسید و جای زخم سرش را.
حاکم روی میز کوبید و فریاد کشید:
- شما به عنوان یک زن مسلمان چگونه به خود اجازه دادید که…
محسن با هیجان گفت:
- تصدقت بروم زهرا…
هیکل لاغر و تکیدهی زهرا مثل یک بانوی خوشبخت راست شد. با چهرهای پریدهرنگ بازوانش را دور تن محسن حلقه کرد و نفهمید چند بار زیر لب گفت: محسن…
زن قلچماق گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:
- ای شیطان گور به گورت بکنه انشاالله زن!
و زهرا صدای همهمه شنید و دشنام.
- به نام خدا سنگسارش کنید.
حاکم مشت بر میز کوبید و برافروخته فریاد کشید:
- ساکت! ساکت!
زهرا در کنار محسن اولین بار بود که حس داشتن یک حامی را احساس کرد. محسن، زهرا را به نرمی نشاند روی سینهاش و درون حلقهی بازوانش جایش داد..
در این حلقه بود که زهرا در ضمن گریه خندید.
اقدس که در جایگاه شاهد نشسته بود، وقتی دهانش را باز کرد، از هرم نفسش که بوی کشتارگاه می داد، زهرا چادرش را روی بینیاش کشید.
بله آقا… خودم به چشم خودم دیدم، زنیکه توی خونهی خودش بند نمیشد.انگار خونهی من دروازهی شهر شده بود، هی میآمد و هی میرفت. آقا به عصمت فاطمه زهرا قسم که چهار گوشهی خونهام مهر تبرک امام رضا رو نشوندم که روزی سر خشت خشتش که با خون دل بالا بردم مهر بیناموسی نخوره. من چه میدونستم آقا، کف دستمو بو نکرده بودم که بدونم یارو عقلش رو سر دروازه جا گذاشته یا نه؟… آقا چی بگم…
آیا روابط غیرشرعی را مشاهده نمودهاید؟
بله آقا… به حضرت عباس خودم به چشم خودم دیدم آقا…
شهادت میدهید؟
بله آقا از هر دو چشمش کور بشه هر کی بخواد دروغ ببافه.
بفرمایید بنشینید.
زن قلچماق سقلمه ای به پهلوی زهرا زد و گفت:
- چادرتو درست بپیچون بدبخت!
زهرا فکر کرد: چرا متهم اوست؟ چرا اقدس نیست؟ چرا آن همه آدم، آن همه آدم، آن همه آدم که مثل سایههای نامرئی در روز روشن خون آن همه آدم را میریزند، متهم نمیشوند؟ خب… آنها لابد همانهایی هستند که متهم میکنند.
مگر او چه کرده است جز اینکه مرد مهربانی را بوسیده است و مهربانی تنش را با مهربانی به مردی که مهربان بوده است، بخشیده است.
حاکم دهن درهای کرد و منشی دادگاه مثل ملامکتبیها حکم را از روی ورقه خواند. زهرا فقط چند کلمه شنید:
- بانو زهرا… حکم صادر شد… سنگسار شد…
تن زهرا یکباره لرزید.
صدای الله اکبر فضای پر هیجان دادگاه را ترکاند. زهرا ناگهان از جایش بلند شد، زل زد توی چشمهای حاکم و دوید نعرهکشان عبای حاکم را چنگ زد. سعی کرد توی صورت حاکم تف کند، اما آب دهانش خشکیده بود. تفنگدارها به طرفش حمله برندند. همهمه در دادگاه پیچید.
دو زن قلچماق زهرا را کشان کشان به حمام بردند.
- لباسهاتو بکن مادر قحبه…
زمین لیز و مفروش از خزه بود. بوی مرگ میداد و بوی غسالخانه؛ و بوی فاضلابهای نزدیک خانهشان. چند بار نزدیک بود روی کاشیهای رنگ مرده بلغزد. دو زن قلچماق روی سرش آب ریختند. نه یکبار… نه دو بار… ده بار… صد بار آب ریختند.
جلوی خدا روت سیاه نشد بدبخت؟
غسل کن زن!
از خدا طلب مغفرت کن… از خدا…
زهرا نعره زد: خدا…
بعد ناگهان سکوت کرد… ناگهان… سکوت کرد. همانجا بود، آن لحظه… آن لحظه که ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد. از خود پرسید: خدا؟ من چه موهوم این کلمه را صدا میزنم، اصلا خدا کیست؟ خدا چیست؟ خدا یعنی چه؟ اصلا برای چه به این دنیا آمدهام؟ برای چه دارم مجازات میشوم؟ برای چه دارم میمیرم؟ آن هم این چنین مرگی؟
مرد سیاهپوش با کفن سفید در دست آرام آرام نزدیک شد، زهرا به آرامی گفت: بچههام… و زردابهای تلخ و رقیق روی دستهای زن قلچماق ریخت. زنی کاسه آبی را به لبهای زهرا نزدیک کرد، زهرا گفت: نه… و رویش را برگرداند. برای اولین بار ناگهان هستی که هرگز تا آن لحظه به آن فکر نکرده بود - برایش از معنا خالی شد. توی سرش پر از پرسش بود. پر از فکر… گویی تا این لحظه چیزی نمیدانسته… دلش خواست بچههایش را ببیند… نه دلش نمیخواست بچههایش را ببیند… برای چه ببیند وقتی که خودش نمیداند چطور و برای چه توی این دنیا پرتاب شده است… نه… هیچکس را دلش نمیخواست ببیند… هیچکس… هیچکس را.
دو زن قلچماق زهرا را توی کفن سفید پیچاندند و او را به میدان آوردند. زهرا از پشت کفن سفید، سایهی محو آدمها را میدید که با دندانهای زرد کج و کوله میخندیدند، که هر کدام قلوه سنگی بزرگ در دست داشتند و دربارهی بزرگی قلوه سنگهایشان با هم مباحثه میکردند. چه هیجانی برای کشتن توی پیکرشان بود. چه لذتی. چه لذت پر تشنجی توی پیکرشان بود.
پیکر کفن پیچ زهرا را توی گودال گذاشتند تا گردن. چه سرد بود خاک؛ چه سرد.
ناگهان سکوت شد.
زهرا از پشت کفن، سایهی مردی را دید با عمامه و ردای تیره که سورهای از قرآن را خواند: اعوذو بالله من الشیطان الرجیم……
اولین سنگ رگ شقیقهاش را ترکاند و دومین سنگ تخم چشمش را.
و سنگها… سنگها… سنگهای دیگر…
تهران ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹
از مجموعه داستان “و پلنگ ناگهان گفت: زن “ عزت گوشه گیر چاپ اول، زمستان ۱ ۳۷۹ / ۲ ۰۰۱، شیکاگو