کتاب…
بن لوری
برگردان: اسدالله امرایی
تقدیم به محمدصالح علا که روزگاری چنین کتابی نوشته بود!
زن با یک بغل کتاب از کتابفروشی برمیگردد. همه را میخواند. طی چند هفته به سرعت و یکییکی. اما وقتی کتاب آخر را باز میکند، اخمهایش در هم میرود.
همه صفحات کتاب سفید است.
تکتک صفحات.
زن کتاب را برمیدارد و به کتابفروشی میبرد، اما مدیر کتابفروشی حاضر نمیشود کتاب را پس بگیرد.
مدیر میگوید، ببین خانم، روی کتاب نوشته این کتاب هیچ نوشتهای ندارد و پس از فروش پس گرفته نمیشود.
زن عصبانیست. اگر میدانست که کتاب خالیست آن را نمیخرید. اما فروشنده حاضر نیست تسلیم شود.
زن با عصبانیت بیرون میرود.
کتاب را پرت میکند توی سطل آشغال.
چند روز بعد میبیند مردی آن کتاب را در ایستگاه مترو میخواند. عصبانی میشود، توی واگن پر از مسافر داد میزند.
میگوید. کتاب خالیست، چیزی ندارد که بخوانی!
اما مرد میرود تو لاک دفاعی.
آدم میتواند تظاهر کند. تظاهر که آدم را نمیکشد.
زنی که کنارش نشسته میگوید فکر میکنم اگر زیر نور مخصوص نگاهش کنی نوشتهها پیدا میکنی.
این خانم هم نسخهای خریده و دستش گرفته.
زن داد میزند، مزخرف نگو! نمیبینی چه مزخرفیست. مزخرفتر از این هم میشود؟
توی ایستگاه بعدی، پلیس خبر میکنند که دعوا را خاتمه دهد.
خبرنگاران تلویزیون هم خودشان را به محل درگیری میرسانند.
با زن مصاحبه میکنند. تیتر یک اخبار میشود. در مورد کتاب حرف میزند و شاکیست.
روز بعد کتاب به لیست پرفروشها میرود هم در حوزه داستان هم در حوزه ادبیات غیرداستانی. زن عصبانی و آشفته نمیداند چه کند.
زنگ میزند به رادیو و هر چه دمدهانش میرسد میگوید. روز بعد دوباره به رادیو زنگ میزند.
روز بعد از آن هم. دوباره در تلویزیون ظاهر میشود، این بار در جلسه بحث و جدل با نویسنده کتاب.
زن میگوید، کتاب شما بیشتر به شوخی شبیه است.
نویسنده فقط مینشیند و نگاهش میکند و میخندد.
زن در مخالفت با کتاب معروف میشود. حتی خودش کتابی مینویسد. در کتابش خواستار نابودی کتاب اول میشود.
فروش کتاب اول بالا میرود.
زن دیوانه میشود. نمیداند چه کند. حس میکند سرسام گرفته.
یک روز در خیابان مردی به سمت او میآید و تف میاندازد توی صورتش.
زن حیرتزده و پریشان درمیماند و نمیداند چه کند. نمیفهمد چرا مردم از او بدشان میآید. برمیگردد و هقهقکنان به سمت خانه میدود. در را قفل میکند و کف اتاق میغلتد.
چهار دستوپا میخزد به سمت اتاق خواب و زیر پتو دراز میکشد.
تمام شب در تاریکی چشمهای خود را میمالد و گریه میکند.
صبح روز بعد تلفن را قطع میکند. دیگر نمیخواهد به دعوت تلویزیون جواب بدهد و آنجا برود. مدتی روی لبه تخت مینشیند و بعد به آرامی بلند میشود.
ورق زندگیاش را برمیگرداند.
توجه خود را به چیزهای دیگر معطوف میکند.
سرگرمی تازهای پیدا میکند. به شیرجه و شنا میپردازد.
حتی دوستهای تازهای مییابد.
زن به زندگی عادی برمیگردد و بدون مخالفتهای زن کتاب از فهرست پرفروشها خارج میشود. چندین هفته میگذرد و کم کم از لیست خارج و فراموش میشود.
کتاب خود زن هم از یادها میرود.
زن حتی متوجه نمیشود.
سالها میگذرد. زن با مردی آشنا میشود. عاشق او میشود و با او عروسی میکند.
بچهدار میشود و بچهها بزرگ میشوند و زن میگیرند و شوهر میکنند و خودشان تشکیل خانواده میدهند.
خودش مدتی با شوهرش مشکل پیدا میکند و دعواشان میشود و بعد آخر سر با هم آشتی میکنند.
بعد یک روز، شوهر زن میمیرد.
چند ماهی زن بدخواب میشود. شبها خوابش نمیبرد. توی خانه قدم میزند. احساس میکند باخته است. چراغها را روشن میکند و بعد خاموش میکند.
مینشیند. بلند میشود. دوباره مینشیند.
یک شب توی انباری لابهلای وسایل شوهرش را که میگردد، یک نسخه از کتاب را پیدا میکند.
سالها بود که به کتاب فکر نمیکرد.
میترسد لای آن را باز کند.
در عوض کتاب را برمیدارد و با خودش میبرد پایین و آن را توی قفسه کتابها میگذرد. چندین هفته دست نخورده میماند. تا اینکه یک روز نوههایش میآیند.
یکی از آنها میپرسد این چی هست؟ آن را برمیدارد. وقتی برش میدارد چیزی از لای آن میافتد.
زن دست دراز میکند و برش میدارد.
یک عکس کهنه قدیمیست.
عکسیست که با شوهرش همان روز اول آشنایی انداختهاند. کنار هم در ساحل ایستادهاند، پس زمینه هم غروب آفتاب است.
زن میگوید، وای اینجا را.
لبخندی بر چهرهاش میشکفد.
بعد کتاب به نظر میرسد که باز میشود، زندگی زن در صفحات آن است.