از لاواستوری تا خشم اژدها

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

به جان شما نباشد، به جان آقا مجتبی ما می دانستیم. یعنی راستش را بخواهید، ما که تا همین الان هم نمی دانستیم، ولی آقای حسن عباسی اینطوری که می گوید از بیست ویکسال پیش می دانسته. در طول این بیست و یک سال هم به هیچ کس نگفته. حالا اینکه این حسن آقای عباسی که حتی چیزهایی که نمی داند را هم اصرار دارد روزی سه بار به همه بگوید، چطور توانسته چیزی را که بیست و یک سال است می داند، به کسی نگوید، به کنار… الان مهم این است که ما می دانیم. چی را می دانیم؟ خب همینطوری که نمی شود. باید داستانش را از اول برایتان تعریف کنیم.

داستانش از آنجا شروع می شود که بعد از انقلاب، یک تعدادی از دانشجویان، که خیلی به خط امام علاقمند بودند و ما هنوز هم که هنوز است نمی دانیم دقیقا به کجای خط امام خیلی علاقمند بودند که الان هر کدامشان یک طرفی رفته اند، همینطوری سرشان را انداخته بودند پایین دنبال خط امام می رفتند، که یک دفعه سر … سر … سر ماشینشان را کج کردند، رفتند توی سفارت آمریکا و کارمندان سفارت را گروگان گرفتند.

از آنطرف دولت آمریکا که خیلی از این اتفاق عصبانی شده بود، پیغام داد به دولت ایران، گفت: این کارمندان سفارت مارا که گروگان گرفته اید زود آزاد کنید، کارشان داریم.

دولت موقت ایران که رئیس آن آقای بازرگان بود و خیلی هم به روابط دیپلماتیک علاقمند بود، جواب داد: داداش ما الان دنبال یک نفر می گردیم بیاید خودمان را آزاد کند، شما اگر خیلی مردی خودت بیا کارمندان سفارتت را آزاد کن.

و اینطور بود که دولت آمریکا هم تصمیم می گیرد مردانگی اش را ثابت کند وخودش بیاید کارمندان سفارتش را آزاد کند. برای همین هم رئیس جمهور آمریکا بعد از اینکه تمام سرمایه های ایران را که در بانک هایش جا مانده بودند، برمی دارد برای خودش، به رئیس جمهور و پادشاه و نخست وزیر نصف کشورهای دنیا هم تلفن می زند و خواهش می کند آنها هم همین کار را بکنند، بعد هم به رئیس سازمان سیا و وزیر دفاعش دستور می دهد: زود بروید این کارمندان سفارت را در ایران آزاد کنید. کارشان داریم.

از اینجا به بعد ماجرا دقیقا همان چیزی است که ما الان بعد از بیست یک سال تازه فهمیدیم. یعنی ما تا همین الان پیش پای حسن آقا؛ فکر می کردیم نیرو های آمریکایی که با چند هلی کوپتر از طرف جنوب ایران و صحرای طبس وارد شده بودند که بیایید تهران و کارمندانشان را آزاد کنند، همان جا به تیر غیب گرفتار می شوند و یک دفعه دست خدا از آستین طوفان شن بیرون می آید و به زمین گرمشان می زند. ولی حسن آقا که خودش شخصا در جریان امور بوده، می گوید دلیل اینکه نیروهای آمریکایی نتوانستند این عملیات را با موفقیت انجام بدهد، این است که دست خدا از یک جای دیگری بیرون آمده و به زمین گرمشان زده. البته در اینکه دست خدا بالاخره از یک جایی بیرون آمده شکی نیست، بالاخره روی حرف امام صاحب رحلت که نمی شود حرف زد، وقتی می گوید بیرون آمده، حتما بیرون آمده، ولی حسن آقا معتقد است از آستین فرمانده نیروی تفنگ داران دریایی آمریکا بیرون آمده، چطور؟

اینطوری که وقتی وزیر دفاع آمریکا به فرمانده نیروی تفنگ داران دریایی دستور می دهد برود هفت هشت تا از آن هلی کوپتر های خوب سوا کند بیاورد برای عملیات، یک دفعه دست خدا از آستین فرمانده بیرون می زند و به جای اینکه هفت هشت تا از آن خوب هایش را سوا کند، خسیسی می کند و ناخنش خشک می شود و می رودهفت هشت تا از آن اسقاطی هایش را سوا می کند. بعد هم پیش خودش می گوید، (دقیقا همینی که حسن آقا به ما گفته و ما الان به شما می گوییم را می گوید… مدیونید اگر باور نکنید): “حالا که قرار است این هلی کوپتر ها توی ایران بمانند، چرا خوب هایش بمانند؟ همین اسقاطی ها هم از سرشان زیاد است. کوفتشان بشود ، فوق فوقش عملیات شکست می خورد، به جهنم”

بعد هم دست خدا که دیگر کارش اینجا تمام شده، می رود جلوی چشم فرمانده عملیات و سربازهایی که قرار بوده سوار این لگن های آمریکایی بشوند را می گیرد که کسی متوجه نشود دارند با هلی کوپتر های اسقاطی می روند عملیات کماندویی انجام بدهد و با هم می آیند طبس، می خورند به زمین گرم. یعنی از همان اول اول که نمی خورند، یک مدتی که می گذرد، یواش یواش این هلی کوپتر ها تاریخ مصرفشان یکی یکی تمام می شود، بعد می خورند به زمین گرم.

نتیجه گیری اخلاقی: خسیس بازی در نیاورید، به زمین گرم می خورید

نتیجه گیری استراتژیک: دست خدا را دست کم نگیرید، یک دفعه از یک جایی در می آید به زمین گرم می خورید.
نتیجه گیری نظامی: از دست دادن هشت تا هلی کوپتر، بهتر از این است که به زمین گرم بخورید.
نتیجه گیری سینمایی: اگر بن افلک با چند میلیون دلار می تواند واقعیت را عوض کند، حسن عباسی همینطوری دست خالی هم می تواند، اسکار را بدهید به حسن آقا

 

لابی گری دویست نفره اسکار

اگر شما یک روز نشسته بودید پای تلویزیون و داشتید به مراسم اسکار نگاه می کردید (خودمان می دانیم در عالم واقعیت، آن هم در ایران، امکان پذیر نیست، لطفا از قوه تخیلتان استفاده کنید، مبحث سینمایی است) و یک دفعه دیدید یک نفر از پشت پرده آمد و یک پاکتی را داد دست مجری برنامه و مجری برنامه هم با تعجب پاکت را باز کرد و با تعجب بیشتر اعلام کرد “ اسکار امسال می رسد به فیلم ….به فیلم … به فیلم “گلاده های طلا” اصلا تعجب نکنید. منظورش همان قلاده های طلاست، ولی نمی تواند قاف را خوب تلفظ کند…چی؟ اصلا از این جای قضیه تعجب نکردید؟ پس از کجای قضیه تعجب کردید؟ جای دیگرش که تعجب ندارد…

آهاااان … از اینکه قلاده های طلا انتخاب شده تعجب کردید. خب این جای قضیه که اصلا تعجب ندارد. دلیلش این است که اعضای آکادمی اسکار اساسا خیلی با صهیونیست ها مشکل دارند و خودشان شخصا به شمقدری گفته اند اصلا دلشان می خواهد سر به تن صهیونیست ها نباشد، برای همین هم چون کاری از دستشان بر نمی آمده، تصمیم گرفتند جایزه اسکار را بدهند به یک فیلم ایرانی. کار دیگری نمی توانستند بکنند. راه دیگری نداشتند. مجبور بودند… چی؟ چرا نمی شود؟ قلاده های طلا اصلا وارد بخش مسابقه هم نشده؟ اولا اینکه شما دقت نمی کنید،” مجبور بودند”، آدم وقتی مجبور باشد همه کاری می کند، دوما، خب نشده باشد، مگر فقط هر فیلمی که وارد بخش مسابقه اسکار شده باشد می تواند جایزه بگیرد؟ بعد هم وارد شدن به بخش مسابقه اسکار که کاری ندارد. دو سوت هر فیلمی را بخواهید می توانید وارد بخش مسابقه کنید. البته سوت اولش را باید مموتی بزند و بگوید: شمق! سینمای ایران باید جهانی بشه هااااا… بعد سوت دومش را هم شمقدری بزند و بگوید: ردیفه…بعد به همین سادگی ردیف می شود.

البته به همین سادگی هم که نه… نیاز به لابی گری دارد. یعنی باید یک نفر خودش شخصا بیاید توی دفتر شمقدری، بگوید من با دویست نفر از اعضای آکادمی حرف می زنم تا به فیلم شما رای بدهند. بعد هم برود با آن دویست نفر حرف بزند و لابی گری کند…. برادر شمقدری می گوید: “ملاقات کننده گفت من با ۲۰۰ نفر از اعضای آکادمی دوست هستم و آنها به حرف من پیرمرد گوش می دهند.” روشن شد! اینطوری فیلم ما مثل آب خوردن اسکار می گیرد. فقط یک مشکل کوچک وجود دارد که اعضای آکادمی تقریبا شش هزار نفر هستند، یعنی دویست نفر می شود یک چیزی در حدود سی و سه صدم درصد… که البته خیلی هم مهم نیست. ما به کمتر این هم عادت داریم.

وقتی حکومت ایران با 200 هزار رای از شش میلیون نفر (سه درصد) واجدین شرایط رای دادن در تهران می شود، نماینده وارد مجلس می شود، انتظار ندارید با 200 رای از 6000 نفر جایزه اسکار بدهند؟ یا وقتی رهبر مملکت که به زور توپ و تانک و مسلسل 5 درصد طرفدار دارد، 90 درصد کل اختیارات قانون اساسی را دارد، جایزه اسکار را از سال آینده دولت ایران به هر کسی دوست داشت می دهد. حالا اینکه فیلم آرگو چطوری جایزه گرفته مهم نیست، اینکه فیلم “ جدائی نادر از سیمین” چطوری جوایز غیراسکاری را برده هم مهم نیست، حتی اینکه فیلم جدایی چطوری در همه دنیا فروش پیدا کرده هم مهم نیست. اصلا همین 200 نفر خودشان در همه جا نقش دارند و بخاطر شمقدری همه کار می کنند. تازه چیزی که مهم است نیت آدم است. چی؟ خنده دار است؟ این حرف ها را جایی نگوییم به ما می خندند؟ اتفاقا اصلا هم خنده دار نیست. آقای شمقدری گفته: “ما در کشورمان با بعضی عقب‌مانده که دست به قلم هم دارند روبرو هستیم که چون خودشان از فهم این موقعیت‌ها عاجزند دست به انکار و تمسخر می‌زنند.” حالا اگر دلتان می خواهد شما هم دست به انکار و تمسخر بزنید.

پس چرا امسال آرگو انتخاب شد؟ خب برای اینکه ما امسال دستگاه لابی گرمان خراب بود، لابی گری نکردیم. ببخشید… امسال ربطی به لابی گری نداشت، یادم رفته بود… برای اینکه ما امسال اسکار را تحریم کردیم، اسکار هم لجبازی کرد، جایزه را داد به فیلم آرگو… باور کنید.

 

از لاواستوری تا خشم اژدها

بعضی وقت ها آدم تکلیفش با خودش هم روشن نیست. یعنی یک بلایی به سر آدم می آورند، آدم خودش هم نمی داند الان باید ناراحت بشود، گریه کند. باید خوشحال بشود، با صدای بلند بخندد. باید برود سرش را محکم بکوبد به دیوار، دلش خنک بشود. باید همینطوری سر جایش بنشیند با ارواح مسئولان کشور ارتباط برقرار کند، دلش باز بشود. بالاخره چه کار باید بکند؟ الان آقای مصطفی خان پورمحمدی٬ رئیس سازمان بازرسی کل کشور اعلام کرده در طول چهار سال گذشته، نه چهل سال، همین چهار سال دولت پاک و خدمتگزار ۶۰ هزار بازرسی انجام شده و ۱۳ هزار گزارش نوشته شده و بیش تر از شش هزار مزایده و مناقصه غیر قانونی باطل شده وهزار و دویست و پنجاه جرم دولتی هم اتفاق افتاده … خب، ما چه کار باید بکنیم؟ شما تکلیف احساسی ما را روشن کنید.

الان به نظر شما دزد گرفتند ما باید خوشحال باشیم؟ یا دزد ها به جان هم افتاده اند، هی همدیگر را می گیرند ما باید بخندیم؟ یا این جایی که الان افتاده دست دزدها، یک روزی مملکت ما بوده باید گریه کنیم؟ یا اینهایی که امروز دزد می گیرند تا دیروز خودشان دزد بودند، باید برویم سرمان را بکوبیم به دیوار؟ یا چی؟

از آنطرف امیر خجسته٬ عضو هیات رئیسه فراکسیون “شاهد و ایثارگران” مجلس گفته: “اینکه فلان مدیر ارشد بنیاد شهید از طریق بستگان نماینده، پیغام تهدیدآمیز ارسال کند، اصلاً قابل قبول نبوده و قطعاً این موضوع تحت پیگرد قرار می‌گیرد”

حالا خوب است اصلا قابل قبول نبوده و این موضوع تحت پیگرد قرار می گیرد، وگرنه آدم فکر می کرد مملکت واقعا افتاده وسط فیلم پدرخوانده، پلان بعدی هم قرار است فلان مدیر ارشد بنیاد شهید، سر اسب یکی از نمایندگان را بگذارد زیر پتو.

تا همین یکی دوماه پیش لاواستوری بود همدیگر را تطمیع می کردند، یعنی خیلی شیک و تر و تمیز به هم پول می دادند، برای هم آپارتمان می خریدند، همدیگر را می فرستادند سفر خارجی آب هم از آب تکان نمی خورد، به همدیگر هکتار هکتار زمین می دادند، آقای رئیس جمهور داشت برای خودش ساختمان چند طبقه می ساخت و نصف فامیل آقای مشائی معاون جنگیری امام زمان جزیره کیش و سایر جزایر کشور را 99 ساله اجاره کرده بودند و به اندازه دو برابر ثروت بیل گیتس فقط رشوه دادند. البته که هیچ کس هم قضیه را کششششش نمی داد… حالا پدرخوانده بازی شده همدیگر را تهدید می کنند، از هم فیلم می گیرند، پخش می کنند توی خیابان، … چهار روز دیگر هم، که به انتخابات نزدیک تر شدیم، حتما می خواهند بروند سراغ اره و جیغ یک و دو. و سه و چهار و خشم اژدها، و آخرش هم لابد برخورد نزدیک از نوع سوم …