شانس آوردم بچهام دختر شد. آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت. پرستار گفت: «وا خدا شانس بده، اون از قیافه زنه، اینم از شوهرش که فکر میکنه فقط خدا دختر به این داده.» وقتی رفتیم خانه، مادرزنم گفت: «خدایا چه خوشگل.» نگاه کردم به دخترم. اصلاً خوشگل نبود، یه تکه گوشت سرخ بود که چشمهایش مثل افسانه آنقدر ریز بود که با خودم گفتم: «چطور میخواد دنیا رو ببینه.» پدرزنم گفت: «خدا کنه به پدرش نره وگرنه بیچارهایم.» افسانه گفت: «حتماً نمیره.» گفتم: «مگه من چمه؟» پدرزنم گفت: «چهت نیست؟» نمیتوانستم خیلی بلبلزبانی کنم. با آن گندی که زده بودم و موقع زایمان زنم رفته بودم فوتبال به صلاح بود فعلاً عقبنشینی کنم.
قرار شد اسم دخترم را پدرزنم بگذارد. چندتا اسم انتخاب کرده بودم که همه به اتفاق آرا رد شد و با قاطعیت از من سلب مسوولیت شد. نمیدانستم اسم دخترم را چه میگذارند اما خودم را برای بدترین چیزها آماده کرده بودم. افسانه میگفت: «آنا.» و تحلیلاش این بود که یاد آنا آخماتوا میافتاد. مادرم میگفت شهرزاد؛ چون در بچگیاش وقتی عکس روی قوطی چای شهرزاد را میدیده آرزو داشته قیافهاش مثل او بود و اسمش هم. پدرزنم میگفت: «اسمشو میذارم بینظیر، چون اگه دست بر قضا به پدرش بره که مثل او در بلاهت بینظیره و اگر به مادرش بره که در هوش بینظیره.» گفتم: «به نظر من اسمشو بذاریم…» پدرزنم گفت: «ببین، حق داری اظهارنظر کنی، اما جنبه عملی و اجرایی نداره.» تصمیم گرفتم خودم را خراب نکنم و سکوت کنم. مادرم میگفت: «تو فیلسوف میشی.» پدرم میگفت: «تو یه نون حروم کنی.» و الان احساس میکنم، پدرم قدرت تشخیصاش بهتر بوده است. حتی نمیتوانم اسم بچه خودم را بگذارم. برای خودم مهم نبود اسم دختر چی باشد. ولی اگر اسم عجیب غریبی روی او میگذاشتند جلو خانوادهام چه خاکی باید روی سرم میریختم.
سعید سگباز گفت: «اسم دخترم رعنا بود.» گفتم: «چه اسم قشنگی.» گفت: «از دستم رفت.» خیره شد به قوطیهای روغننبایی شاهپسند و گفت: «اعدامش کردن.» گفتم: «چرا؟» گفت: «مائوئیست بود.» گفتم: «مائوئیست چیه؟» گفت: «کمونیست بود.» گفتم: «خب چرا کمونیست شد؟» گفت: «نمیدونم. چرا تو حزباللـهی شدی؟» گفتم: «علی دوستم منو برد مسجد. من که حزباللـهی نیستم فقط با بچههای مسجد دوستم.» گفت: «خوب اونم، با شوهرش توی کوه دوست شد. بعد کمونیست شد.» گفتم: «شوهرش، چی کاره بود؟» گفت: «معلم بود. با بیپدری بزرگ شده بود. خودش میگفت، شب از گرسنگی خوابش نمیبرد. مادرش رختشور بود و خرج خودش و دو تا خواهرش رو میداد.» گفتم: «خواهراش چی، ازدواج کردهن؟» گفت: «نه توی خونه تیمی کشته شدن.» گفتم: «خونه تیمی چیه؟» گفت: «ولش کن، الان بهشون میگن منافق، اینو که شنیدی؟» گفتم: «آره. یکی از بچههای مسجد به من گفت، تو منافقی باید از مسجد بیرونت کنند»
سعید سگباز خندید و گفت: «چرا؟ تو که سیاسی نیستی؟» گفتم: «میگه تو هم با اراذل و اوباش دوستی، هم میای مسجد. چند بار هم به علیآقا گفتن، از مسجد بیرونم کنه اما زیر بار نرفت.» سعید سگباز گفت: «نگفتن چرا با این مرتیکه هروئینی سگباز رفت و آمد داری؟» به دروغ گفتم: «نه، اصلاً.» گفت: «اگه گفتن، بگو دلم براش میسوزه. مادرم غذا بهش میده از گرسنگی نمیره.» گفتم: «نه نمیگم.» ترامادول زبانش را آورده بود بیرون و قوطی خالی کنسرو ماهی را لیس میزد. گفت: «تازه اگه مادرت غذا نده ترامادول هم از گرسنگی میمیره.» به پدرزنم گفتم: «اسم دخترمو میخوام بذارم، ترامادول.» این بار نه به شوخی، جدی گفت: «خیلی بیشعوری.» افسانه گفت: «بابا… هر چیزی حدی داره.» پدرزنم گفت: «داره کنایه میزنه الاغ.» گفتم: «آقای طهماسبی چه کنایهای؟!» گفت: «خفه شو.» گفتم: «چشم، ولی ترامادول اسم سگ سعید سگباز بود و منم شوخی کردم.
اگه دست خودم بود اسمش رو میذاشتم رعنا که سعید سگباز خوشحال بشه!» سعید سگباز گفت: «اگه یه روز ازدواج کردی صاحب دختر شدی اسمش رو بذار رعنا!» خجالت کشیدم و گفتم: «من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.» وقتی ازدواج کردم، سعید سگباز گفت: «تو که گفتی ازدواج نمیکنی؟» گفتم: «سرم کلاه گذاشتن.» گفت: «عالیه، بهتره سر آدم کلاه بذارن، تا آدم خودش سر خودش کلاه بذاره!» راست میگفت. حداقل الان دلم نمیسوزد و خودم را لعنت نمیکنم. بالاخره اسم دخترم را گذاشتند «صوفی». خیلی خوشحال شدم. وقتی سرود خانوادگی ما ترانه زوار باشد، حتماً اسم دخترم هم باید اسم یکی از خوانندگان زن کوچهبازاری باشد و همین که این نشد باز جای شکرش باقی است.
منبع: شرق ، ده آبان