تلویزیون کم کم دارد بی خیال هرچه که به روایت و قصه گویی و تصویر سازی هست می شود و در عوض بنا دارد رسما بساط روضه خوانی را وسط سریال های تلویزیونی پهن کند.
نگاهی به سریال شب می گذرد
روضه خوانی به شیوه مدرن
”نوزاد وقتی توی شکم مادرش داره چشم و گوش و دست و پاش شکل می گیره اگر ازش بپرسی چشم و گوش و دست و پا به چه درد می خوره، نمی دونه…می گه هیچی؛ نمی دونم اینا به چه دردی می خوره. ما هم الان مثل اون جنین هستیم. معنای کارهایی که خداوند گفته بکنیم یا نکینم رو نمی فهمیم. نمی دونیم این دستورات برای چی اومده. اصلا حدیث داریم که وقتی انسان می میره، تازه مثل اینه که از شکم مادر متولد شده…پرده ها کنار رفتن و می تونه ببینه. ولایت ائمه میشه دوتا بال که باهاش پرواز کنیم. نماز خوندن میشه مث دوتا چشم که می تونیم باهاش ببینیم. گناه نکردن میشه مث دست راست که نامه اعمالمون رو میدن دستمون. وکمک به مردم میشه دوتا پا که باهاش راه بریم. ولی چون الان معنای این کار هایی رو که خداوند از ما خواسته انجام بدیم رو نمی فهمیم، هی مث همون جنینه می گیم چرا باید این کا را رو انجام بدیم…دوستان یه صلوات قطع کنند.“
نه اشتباه نکنید. من نه دیوانه شده ام. نه هذیان می گویم و نه در عرض یک هفته بدل به یک آخوند منبری شده ام. جملاتی را که خواندید، متن سخنرانی یک پزشک جوان در مسجدی در سریال “شب می گذرد” است که داستانش در آستانه آنقلاب سال 57 اتفاق می افتد.
تلویزیون کم کم دارد بی خیال هرچه که به روایت و قصه گویی و تصویر سازی هست می شود و در عوض بنا دارد رسما بساط روضه خوانی را وسط سریال های تلویزیونی پهن کند. با آنها که می فهمند و حالی شان است هم اساسا کاری ندارد و برایش مهم نیست. هدف اصلی اش آن توده عظیمی از ملت کم سواد و پای منبر نشینی است که کم کم منبر هم دلشان را زده و حوصله رفتن به روضه و مسجد را ندارند، اما اگر در حالی که جلوی تلویزیون لم داده اند، جوانی خوش بر و رو و بامزه مثل مهدی پاکدل همان حرف های منبری را به زبان بیاورد بدشان هم نمی آید و حالی هم می کنند! این یعنی تمدید کارت عضویت اعضای انجمن ساده لوحان دینی ایران برای چند صباحی بیشتر. از این ستون تا آن ستون فرج است و حکومت هم تمایل دارد این ساده لوحی مردم هر چه ممکن است بیشتر ادامه پیدا کند.
نمی خواهم وارد بحث های فلسفی و دینی بشوم تا ثابت کنم محتوای طرح شده در همین سخنرانی دکتر جوان، تا چه حد ضد دین، غیر منطقی ضد بشر و توهین آمیز است. هرکسی که مختصر عقلی داشته باشد و اندکی انصاف، و پرهیز از تعصب بی پایه را بلد باشد، خود خواهد فهمید که بیان این جملات، نوعی یاوه گویی آشکار است. آنچه در این جا اهمیت دارد، تلاش صدا و سیما در بسط و اشاعه مفهوم بردگی انسان است. یعنی تبلیغ غیر مستقیم برای دعوت مردم به گوسفند بودن. یعنی سعی در متقاعد ساختن آنها برای بردگی. یعنی قبولاندن این نکته به مردم که بی چون و چرا و بدون آنکه دلیل بخواهند، هر چیزی را که به خوردشان داده می شود بپذیرند. هر چیز نه، یک چیز: ولایت فقیه. آنچه در این چند سطر از سخنرانی آمده یعنی مردم اساسا گوسفندند و نمی توانند قبل از مرگ شان خیر و صلاح شان را بدانند و بفهمند. پس باید تا زنده اند هرچه را خدا ( بخوانید ولایت فقیه) می گوید بی چون و چرا عمل کنند. وقتی مردند تازه می توانند بفهمند، و آنوقت هر کار می خواهند، می توانند بعد از مرگ بروند و انجام دهند!
این خطرناک ترین تفکری است که در جامعه امروز ایران می تواند توده عظیمی از مردم ساده دل و کم سواد ایران را تا مدتها در انجماد ذهنی نگاه دارد و آنها را از گردونه باز خواست کنندگان حکومت و آگاهان به حقوق فردی و اجتماعی خویش بیرون نهد.
قصه، مطابق الگوی کهنه ای که یاد آور فیلم های ساواکی سالهای دهه شصت است پیش می رود. من سریال لاست را ندیده ام، اما آنقدر از شخصیت های این سریال و خط داستانی اش می دانم که بتوانم بفهمم فرید و پدرش و ماجراهایشان به شکلی خام دستانه و غیر باور از روی این سریال کپی شده اند.
داستان در بستری مملو از تصادف رخ می دهد؛ تا به آن حد که جای هیچ منطقی در روایت باقی نمانده. حیدر، صدیق، قاضی نعمتی، فرید، پدر فرید، امیر حسین و ضابط دادگستری، صرفا و صرفا از روی تصادف، در یک داستان به هم گره می خورند: قاضی نعمتی سالها پیش زن حیدر را کشته، خودش را به زندان فرستاده و دخترش را تصاحب کرده. فرید که رفیق حیدر است تصادفا خواستگار دختر حیدر است.ضابط دادگستری که صدیق را تحت تعقیب دارد تصادفا با قاضی همدست است و برای پدر فرید( مامور ساواک) کار می کند. فرید که پدرش را بعد از سی سال پیدا کرده همانی است که دوست دکتر امیر حسین و پدرش است. دکتر تصادفا همانی است که قاضی او را به دادگاه فرا می خواند. داماد دکتر همانی است که صدیق به دستور ضابط دادگستری و پدر فرید مامور کشتنش بوده…و این زنجیره بی معنی و گیج کننده تصادف ها همینطور ادامه پیدا می کند.
پرویز پور حسینی بعد از بازی در سریال بیگناهان، بی اغراق برای دهمین بار دارد نقش پیرمرد مومن روشنفکر انقلابی و درستکار را بازی می کند. آنقدر راکد ماندنش در این تیپ دافعه ایجاد کرده که دیگر نمی شود تحملش کرد. این وضعیت پارسال هم در سریال یک مشت پر عقاب به اوج رسید و حالا دیگر حتی اگر خود پورحسینی برای همیشه از قبول این نقش ها انصراف دهد، تماشاگر دیگر نمی تواند قبولش کند.
فعلا که 9 قسمت از این سریال تا به امروز( یکشنبه) گذشته، می شود باقی داستان را حدس زد. بد های قصه ظلم هایی کرده اند در حق خوب ها. خوب ها هم بالاخره متحد می شوند و حق بد ها را می گذارند کف دستشان. این وسط، مظلوم های خوب، وسط دعوا نرخ تعیین می کنند و در گوشه و کنار به روضه خوانی هم می پردازند. و در نظر مردمان ساده دل، چون مظلوم اند و خوب، پس هر چه روضه می خوانند هم لابد حق است و درست!
همه ی سیاست خصمانه و خبیثانه صدا و سیما هم در همین نکته نهفته است: تبلیغ و تاثیر گذاری ازطریق شخصیت هایی که مثبت اند و بیان این حرف ها از زبان آدم هایی که تماشاگر دوستش دارد و قبولش دارد.
فعلا که صدا و سیما خوب می تازد. مردم هم که خوابند، تفنگ ما هم که فشنگ ندارد! اماآقایان! واقعا “شب می گذرد”. بد نیست شما هم از سپیده دم بترسید!