تا نیم‌ساعت دیگر

نویسنده

» بوف کور

داستانک‌های امین فقیری

 

دلقک

دلقک ماموریت دارد تا ما را بخنداند. صورت ندارد. بینی‌اش قرمز نیست. نقش گریمی در صورتش به چشم نمی‌‌خورد. از خنده و تبعات آن تعریف می‌کند. می‌گوید:

«خنده به زندگی انسان معنا می‌دهد.»

ناگهان دهانش را تا اندازه‌ای که جا دارد باز می‌کند و قاه‌قاه می‌خندد. خنده‌ای رعدآسا. همه حیران به او نگاه می‌کنند. می‌گوید:

«دست‌ها را ببرید بالا، این‌طور، بخندید، هاها، هاها، ها، هاها… دوباره تکرار کنید، می‌بینم بعضی‌ دست‌ها بالا نیست، به خودتان کم‌لطفی نکنید، با خنده درهای شادی را به روی خودتان باز کنید. بزرگان ما همه از خنده و درمان‌های معجزه‌گر آن تعریف کرده‌اند. می‌توانید بروید در پارک‌ها، میدان‌های بزرگ شهر نقش مرا بازی کنید و مردم غم‌زده را شاد کنید. هرکدام از شما یک استاد خنده هستید… و حالا تمرین برای زمانی که از سر کارتان باز می‌گردید. خیلی‌ها از حوادثی که در طول روز برای‌شان پیش آمده غمگین‌اند. دو دست را به جلو بگیرید، خوب دست‌ها را بکشید، نفس را حبس کنید، بعد به آرامی بیرون دهید. آن‌گاه با حالت گریه زانوها را آرام خم کنید و بنشینید، این‌طور، هه هه، هه هه، اوهو، اوهو، و بعد با خنده زانوها را راست کنید و بلند شوید.»

اما دلقک هرگز نتوانست راست شود. زانوها به همان حال باقی ماند و طنین گریه‌اش جاودانه ماند!

 

بدون این‌که او را بشناسند

هر روز سر ساعت هفت بعدازظهراز خانه بیرون می‌آید. تقریبا چاق است. اما در راه‌رفتن چابک است. همیشه کیسه پلاستیکی همراهش است و بعضی مواقع هر دو دستش گیر است. محتویات کیسه گاه آشکار است و گاه پنهان. بادمجان، گوجه‌فرنگی، سیب‌زمینی با یکی دو موز.

به او نمی‌برد کلفت باشد. شاید پرستار. آن‌هم تمام روز. کنار زن یا مردی که با نگاه بی‌رمق‌شان به او می‌نگرند بدون این‌که او را بشناسند.

 

تا نیم ساعت دیگر

مرد گفت: «تا نیم ساعت دیگر برمی‌گردم.» اما مرد نمی‌دانست که اگر خودش هم بخواهد نمی‌تواند برگردد. قدرت پیچیدن به چپ و راست را نداشت. چه خواسته به این‌که عقب‌گرد کند. سال‌هاست که مرد همچنان می‌رود. از در و دیوار و کوه و رودخانه می‌گذرد. کم‌کم از زن و بچه‌هایش چیزی به خاطر نمی‌آورد. فقط گاه‌گاهی لبخندی محزون چهره‌اش را می‌پوشاند.

 

 

تمام منظرگاهش

زندگی‌اش را به حیات گل‌های باغچه پیوند زده است. این‌گونه به خود قبولانده است که هرگاه گل‌های باغچه باریک و خشک شود، عمرش نیز به پایان می‌رسد. از دیدن یک شاخه‌ی پژمرده دلش می‌لرزد. او با دبه‌ای کوچک باغچه را آب می‌دهد. اکنون وضع بدنی‌اش به گونه‌ای است که نمی‌تواند دبه‌ی کوچک را بلند کند.

الان یک سالی می‌شود که تمام گل‌ها خشک شده‌اند و خارهای خودرو تمام منظرگاهش را پوشانده‌اند. یادش نمی‌اید که روزی روزگاری گلی هم در باغچه روییده بود و او به آن‌ها دل بسته بود.

 

خواب بعدازظهر بهاری

صدای بچه در سکوت دو بعد از نیمه‌شب همه‌جا را می‌پوشاند.

بعدازظهرها درست هنگامی که می‌خواهد چشمم گرم شود و له‌له می‌زنم برای جرعه‌ای خواب، بچه با اسکیت تخته‌ایش که فرمان آن تا نزدیکی سینه‌اش می‌رسد، خرت خرت روی آسفالت زبر کوچه می‌ود و می‌آید.

پسر با تعجب به وسیله‌اش نگاه می‌کند و آرام می‌گوید: کاردستی؟

 

سگ کوچولوی قهوه‌ای

رنگ سگ، قهوه‌ای به خصوصی است. گردنش را شق و رق می‌گیرد. طلبکارانه به همه نگاه می‌کند. موهای سر و ابرویش شلال به پایین ریخته است. بلندی قدش به زور به پنجاه سانتیمتر می‌رسد. جلو صاحبش می‌دود. هر دری که باز می‌بیند، سر درون خانه می‌کند یا به درون می‌رود.

پیرزن مایوسانه التماس می‌کند.

«ای‌تی. ای‌تی نفس‌برم کردی. حالا دیگر می‌گذارمت و می‌روم، ها!»

ای‌تی که نزدیکش نیست تا این تهدیدها را جدی بگیرد. اما پیرزن می‌داند که هیچ‌گاه این کار را نخواهد کرد. چون ای‌تی یادگار دخترش است که چندماه پیش سر زا رفت.

چطور می‌تواند ای‌تی را به امید خدا رها کند.

 

مش غلام

مش غلام رفتگرم می‌گوید:

«دخترم دانشگاه می‌رود. همین تابستان قبول شد.»

در مقابل این خبر چه توقعی دارد. هیچ‌گاه رویش نشد بپرسد که دخترت چه سایز و قامتی دارد. با کم‌رویی می‌گوید:

«اگر مانتویی، تی‌شرتی، کفش چندبار پوشیده‌ای…؟»

مش غلام رفتگر نمی‌گذارد حرف پیرمرد تمام بشود.

«بله بله خیلی خوب است!»

مرد به داخل می‌رود و چند سررسید سال‌های گذشته را می‌اورد. جان می‌دهد برای یادداشت‌برداشتن و حل تمرین.

مش غلام پلاستیکی از گوشه‌ی گاری دستی نارنجی‌اش بیرون می‌کشد و سررسیدها را داخلش جای می‌دهد.

«باید بچه‌ها بیایند تا لباس‌ها را برایت جورکنند.

مش غلام سرش را بلند نمی‌کند. مبادا که نگاهش در نگاه پیرمرد بیفتد. آرام گاری را هل می‌دهد و می‌رود.