پرواز بر آشیانه فاخته

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

کار طبیعی و معمول این است که من، روز پنجشنبه،- فرق نمی‌کند چه ساعتی از روز و کی،- یادداشت‌های روز گذشته را به زبان همان روز و با فرض نوشتن در همان روز بنویسم. تنها تفاوت این است که چون پنجشنبه این هفته، روز ملاقات زنانه است و من باید در این روز نوشته‌های دو هفته را در یک دفتر تحویل بدهم، یادداشت های این چهارشنبه‌ زودتر نوشته می‌شود؛ حتی تا نزدیکی بامداد و اکنون که ماه رمضان است تا سحر.

اما این دو هفته و این روز خاص اشتباه شد، در همه چیز- شکل و محتوا و حتی کاغذی که دارم روی آن می نویسم و قصد مونتاژش را دارم. شاید باید یادداشت روزانه را معکوس شروع کنم و حتی از ساعتی از روز بعد! اصل ماجرا این است که دفترچه یادداشت‌ها گم شده است، یا درست‌تر بگویم نمی‌دانم آن را چه کار کرده‌ و کجا گذاشته‌ام. آخرین نقطه‌ی امیدم این بود که زیر پتوی رضا خادمیان باشد. او الان،  ساعت نه صبح روز پنجشنبه، از جایش برخاست. زیر وسائل خوابش، پتوی زیرانداز، پتوی روانداز و پتوی زیر سرش را گشتیم، دفتر نبود که نبود.

 الان دو ساعتی می‌شود که در حال گشتن هستیم و  همه کاملا ناامید. به این دلیل به فکرم رسید که نوشته‌ها را بر روی کاغذهای جداگانه بنویسم و اگر دفتر پیدا شد بعد آن را داخلش بچسبانم؛ چون ناامید شده‌ام، این راه به نظرم رسیده است. طی دو ساعت گذشته جایی نمانده است که دنبال یادداشت ها نگشته باشم. تا آن جا که حافظه‌ام قد می‌دهد، آخرین بار دفترچه را در جای معمول خود دیده بودم. چون زمان مناسب شب را از دست دادم، زودتر بیدار شدم. در واقع خودم را سرپا نگاه داشته ام، در حالتی لرزان و لغزان، یا درست‌تر تلو تلو خوران، آن گونه که مست‌ها راه می‌روند.

تا آن جا که به خاطر دارم، دفترچه را از زیر تخت بغلی- رضا رفیعی- که خالی است برداشتم. برای محکم‌کاری یک خودکار نو هم داخل آن گذاشتم و رفتم . پس از بازگشت به سراغ دفتر رفتم، نبود. دیوانگی‌ام از اینجا شروع شد. یک لحظه فکرم رفت به این سو که حافظه ام را از دست داده ام و دارم می روم به سوی دیوانگی. فیلم ”پرواز بر فراز آشیانه فاخته” بر پرده ی نقره ای ذهنم به نمایش در آمد. ماجرای آن زندانی- جک نیکلسون؛ آن فیلم برنده ی جایزه اسکار در پیش از انقلاب- در اوج مبارزات سیاسی؛ وقتی که اندک آزادی ای شکل گرفت و برخی از سینماها فرصت یافتند که چنین فیلم‌هایی را هم نشان دهند. فکر می‌کنم در سینما بلوار بود، یا تخت جمشید - عصر جدید کنونی-  که پرواز بر آشیانه فاخته را برای اولین بار دیدم و پس از انقلاب بارها. بیشتر ذهنم می‌رود به سمت سینما بلوار، مکانی که فیلم “اسب کهر را … “ با جمع دوستان دانشجو به تماشا نشستیم. دنیایی بود و دورانی، بگذریم.

 به هر حال این تصور که در زندان دارم حافظه‌ام را از دست می دهم و مغزم کم کم دچار اختلال می‌شود، در من در حال قوت گرفتن است. یاد مکالمه ی چند روز پیش با خانم ستوده افتادم و تذکر او در مورد داروهای خاصی که گاه به زندانیان می‌دهند و آن ها را از دور خارج می‌کنند. اگر تا دیشب تنها نگران وضع  جسمی ام بودم و گاه با شوخی و خنده بحث ”تمارض” اقتدارگرایان را مطرح می کردم، اکنون مساله حسابی تفاوت کرده است.

  چهارشنبه شب رفته بودم سراغ دکتر خیراندیش، سراغ کتاب‌های پزشکی این زندانی عادی متهم به مسائل مالی، اما در حقیقت درگیر مسائل سیاسی. جلد دوم کتاب فیزیولوژی پزشکی را قرض گرفتم برای اینکه بدانم سیستم عصبی- مغز و نخاع و اعصاب- چگونه کار می‌کنند. می خواستم ببینم این همه که اعصاب سیاتیک، سیاتیک می کنند، آن ها کجا قرار دارند، ، چه تعداد هستند و چگونه عمل می‌کنند و ارتباطشان با عضلات، رباط‌ها و… چیست. حال باید کتاب را عمیق تر بخوانم و به بخش‌های درون مغز و حافظه نیز بپردازم.

یاد نکات کتاب ”احتمالا گم شده‌ام”، اثر ” سارا سالار” افتادم که در مجموع می‌توانم بگویم خوب و پرکشش و خواندنی بود. از مجموعه کتاب‌هایی است که اخیرا برایم آورده اند و تنها وقت خواندن آن را پیدا کرده ام. به فکر افتاده ام که نکند من هم دارم خودم را گم می‌کنم. تا دیروز فکر می‌کردم گذشته‌ام را گم کرده‌ام، دوران کودکی و نوجوانی. در پی آن بودم از کسی کمک بگیرم. او که می تواند، اما کمکم نمی‌کند.

  در پی آن هستم که تمام تکه های پازل زندگی گذشته را- که حالا کتابش یا به اصطلاح رمان و داستان بلندش تقریبا به انتها رسیده ،- پیدا کنم، اما اکنون با ماجرای جدیدی مواجه شده ام؛ همین روزها، همین لحظات زندگی در زندان را نیز دارم گم می‌کنم. به همین راحتی، با گم کردن دفترچه یادداشت‌های روزانه.

  برخورد دوستان با این مساله دوگانه خواهد بود، در دو رفتار متفاوت و گاه متضاد. برخی چون احمد راحت و آسوده سر از بالین برمی‌دارند، ماجرا را که می‌فهمند، می‌گویند: “مهم نیست، پیدا می‌شود!“ برخی دیگر ، زبان شماتت خواهند گشود: ”صدبار نگفتیم که این نوشته‌ها را پخش و پلا نکن، زیر دست و پا نگذار! هشدار ندادیم که از زیر دست و پا برش دار، حتما کسانی هستند که علاقه دارند بدانند در اینجا چه می گذرد!”

 در حالی که مشغول نوشتن یادداشت های جدید هستم، دو نفر، در جست‌وجوی دفترچه هستند، تاکنون تمام تلاش هایشان بی‌حاصل بوده است. خودم از صبح همه جا را گشته‌ام، نه یک بار بعضی جاها را چند بار؛- داخل یخچال را سه بار، داخل آشپزخانه را شش بار. دوستان می‌گویند شاید کسی آن را برداشته باشد، همان زمان که توالت و دستشویی رفته بودی. اما من اطمینان دارم که آن زمان همه خواب بودند. اولین نفری که بیدار شد منصور بود. او رفت و برگشت. در راه هم طبق معمول دستی تکان داد، به نشانه ی ”سلام، صبح به خیر”. بعد هم رفت و دوباره در جایش خوابید.

  پس از او مصطفی بیدار شد و رفت به سوی دسشویی. راستش کمی به او شک کردم. گفتم نکند شیطنت کرده و دفترچه را در غیبت من برداشته است، خدا از سر تقصیراتم بگذرد! در غیبت او به سراغ وسایلش رفتم، همانگونه که به وسایل دیگران هم سری زدم. به هر دفترچه یادداشتی، با جلد سرمه‌ای ناخنک زدم. اما، نه آنان به من شک می‌بردند و نه من به آن ها شک دارم که  به عمد برش داشته‌اند؛ اشکال را از خودم می‌دانستم و حافظه‌ام!

  وقتی مصطفی در دستشوئی بود، روی تختش دفترچه‌ای با همان قطع و اندازه و رنگ به چشمم خورد. به داخل دفتر که نگاه کردم، حتی خودکارم درونش بود ! اما وقتی که آن را ورق زدم، همان ابتدا به خودم لعنت فرستادم و شکی که به او برده بودم. خط خودش بود و نوشته‌های فراوانش. این بار نیز خطا کرده بودم. باز همه جا را گشتم و دست از پا درازتر بازگشتم. مجید از سروصدای زیاد من بیدار شد. او هم به کمکم آمد، اما هرچه تلاش کرد به در بسته خورد، چون آب در هاون کوبیدن. وقتی ناامید شد، دفترچه‌ ی خودش را برداشت. با دفترچه جلد پلاستیکی سورمه‌ای به طرف میز پینگ‌پنگ رفت، به اصطلاح محل کتابخانه و نوشتن و البته بازی شطرنج. توکلی هم شروع کرد به نوشتن. نمی‌دانم چه می‌نویسد، باید روزی از او بپرسم، وقتی که با هم خودمانی‌تر شدیم.

 یک دور دیگر همه جا را گشتم و عاقبت به خودم امید دادم که شاید احمد راست می‌گوید: ”پیدا می‌شود!“ حال دل داده ام به تلاش جمعی؛ یا برگشتن حافظه ام. از این به بعد بود که نوشتن را آغاز کردم، بر روی برگه‌های جداگانه، تا در نهایت مونتاژ شود، وقتی که دفتر پیدا شد.

  رضا که برخاست، خادمیان را هم به جست‌وجو واداشتم، اما باز نتیجه نداد. به خودمان وقت استراحتی دادیم. با او رفتم به هواخوری جهاد، برای اولین تور روزانه و شناسایی محل ورزش روزهای بعد رضا. او حسابی ورزشکار است. اگر فرصتی بود و عمری و حافظه هم دچار نقصان نشد، در جایش خواهم گفت ماجراهای ورزش بند ۳۵۰ زندان  اوین را.

ظهر پنجشنبه ۴/۶/۸۹ ساعت ۱۱:۲۰ حسینیه بند ۳ کارگری