نگاهی به فیلم “پرده” ساختهی “جعفر پناهی”
دومین فیلم جعفر پناهی در دوران منع شدناش از فیلمسازی، امتداد فیلم نخست از این مجموعه، “این یک فیلم نیست”، است؛ که در سومین فیلم این دوره، تاکسی، هم ادامه پیدا کرده. فیلمهایی که در یک چیز مشترک هستند. دوربین به سمت کارگردان چرخیده. پناهی که در نقطهی اوج کارنامهاش، “دایره”، “طلای سرخ” و “آفساید”، راوی دردها و زخمهای اجتماع بود، حالا و پس از محکومیت و ممنوعیت دوربیناش را روی چهرهی خودش تنظیم کرده، کادر را در فضای شخصیاش بسته و داستانهای خودش را روایت میکند. فیلمساز گرفتار در حصر، دنیایاش به اجبار محدود شده.
“پرده” با ورود نویسندهای هراسان به ویلایی کنار دریا آغاز میشود. نویسندهای ترسیده که از ابتدا شروع به محدود کردن خود میکند. تمام پردههای ویلا را میکِشد، روی پردهها پارچههای تیره آویزان و چراغها را با احتیاط روشن و خاموش میکند. و این محدودیت را به همراهاش، یک سگ خانهگی، هم تحمیل میکند. پس از مدتی دختر و پسری که مثل نویسنده در حال فرار از چیزی و کسی هستند، وارد ویلا میشوند. حدس اولیهی تماشاگر و مخاطب فیلم احتمالا این است که با داستان نویسندهای روبروست که به انزوای اجباری دچار شده اما سوژهها و مشکلات اجتماعی دست از سرش برنمیدارند. دختر، که پس از هجوم نیروی انتظامی به یک مهمانی فراری شده-مشابه آنچه قبلا در بخشی از “طلای سرخ” دیده بودیم- و به خودکشی تمایل دارد، نویسنده را با بخشی از اجتماع مواجه میکند که وارد زندهگیاش شده. اما فیلم مطابق گمان مخاطب پیش نمیرود. درست در میانهی سر و کله زدن نویسنده و دختر، پردهای فرو میافتد و مولف، جعفر پناهی، وارد دنیای فیلم میشود. پردههای دیگر هم کنار میروند. قابهای بزرگ که پوستر فیلمهای پناهی را محافظت میکنند، عیان میشوند. دوربین از اجتماع به سمت خلوت فیلمساز برمیگردد. متوجه میشویم که دختر و نویسنده، شخصیتهای ذهنی پناهی یا بخشهایی از شخصیتاش هستند. او در حقیقت هم کسیست که هوای خود کشتن دارد و هم آن دیگریست که به دنبال خلوتی امن برای خلق کردن میگردد. سرگردانی پناهی میان این دو شخصیت، میان خلق کردن و خودکشی، مخاطب را با دنیای محدود شدهی فیلمساز آشنا میکند. فیلمسازی که حالا سوژهای جز خودش را دم ِ دست ندارد.
جعفر پناهی، با چشمپوشی از دو فیلم اولاش “بادکنک سفید” و “آینه”، فیلمسازی اجتماعی است. همیشه روی سوژهها و مضمونهای ملتهب دست گذاشته. در “دایره” مصائب زنان ایرانی را در دل جامعهی خشن و مردانه روایت میکند. در “طلای سرخ” دربارهی اختلاف طبقاتی خوفناک حرف میزند و در “آفساید” راوی حق ضایع شدهی زنان در اجتماع است. اما ناگهان این فیلمساز با چنین نگاه و دنیایی، در هنگامی که قصد ساخت فیلمی دیگر دربارهی فاجعهی بزرگ شکنجهگاه کهریزک را داشت، دستگیر میشود، چند ماه در انفرادی و زیر فشار و بازجویی روزگار میگذارند و بعد به حکم دادگاه از فیلمسازی منع میشود. اجتماع از پناهی گرفته و دریغ میشود تا او در یک حصر نامرئی بماند. حصری که داخلاش در عین اینکه فیلم میسازد، اما اجازهی ورود به اجتماع را ندارد. با اینکه از زندان آزاد شده، اما در زندانی دیگر زیست میکند. سه فیلم اخیر پناهی حاصل همین وضعیت اجبار و محدودیت است. فیلمسازی که به ناچار خودش را سوژهی فیلمهایاش کرده و گوهر کمیاباش را از دست داده. به همین خاطر دیگر تاثیری نمیگذارد و بیآنکه خود بخواهد، همانی است که حکومت میخواهد؛ فیلمسازی که فیلم میسازد اما تاثیری ندارد.
در این وضعیت پیش آمده، مسلما پناهی هیچ نقش و تقصیری ندارد. مشکل کسانی هستند که حصر پناهی را تقدیس میکنند. فیلمهای دورهی جدیدش را که کیفیت چشمگیری ندارند، بالا میبرند و برای فیلمساز دور از اجتماع تشویقنامه میفرستند. شاید درستترین موضع نسبت به پناهی را جشنوارهی برلین گرفت. به او جایزه داد اما تاکید کرد این ستایش به خاطر تلاش و مقاومت او برای فیلم ساختن است. تلاشی قابل تقدیر که قرار نیست لزوما به ساخت فیلمهای خوب و موثر منتهی بشود. “پرده” تلاش پناهی برای زنده ماندن و خلق کردن است. برای همین ابتدا باید او را ستود و پس از آن نقد را برد به سمت کیفیت هنری فیلمها و در مرحلهی بعد ریشهی ضعف این سری آثار را پیدا و معرفی کرد. ضعفی که از حصر اجباری پناهی میآید. پیکان نقد در نهایت باید به سمت کسانی باشد که اجتماع و محل الهام برای ساخت فیلم را از فیلمساز گرفتهاند و او را به مجبور به ساخت فیلمهایی کردهاند که فقط “تلاشی هستند برای آزادی”؛ و نه “رسیدن به آزادی خلق کردن”.
در پایان “پرده” پناهی بر وسوسهی خودکشی غلبه میکند. از ویلا خارج میشود و پیش از رفتن به سمت مرکز حادثه، شهر، نویسنده را هم سوار اتوموبیلاش میکند. شاید این همان استارت فیلمساز باشد برای حضور در دل حادثه. گرچه محدودیتها هنوز هستند و پناهی در فیلم بعدیاش، تاکسی، با اینکه پا به شهر میگذارد اما باز در حصر یک ماشین است. شاید وضعیت فعلی پناهی را بشود با موقعیت رهبران جنبش سبز، میرحسین موسوی و مهدی کروبی، مقایسه کرد. رهبرانی سیاسی که ایستادهگیشان در مقابل زور و ظلم ستودنی است اما بودنشان در حصر آنها را از اصل و اساسشان دور کرده. اصل و اساسی که ناماش اجتماع است. جایی که میتوان تاثیرگذار بود. تلاش و مقاومت پناهی قابل ستایش است اما نباید حصرش را تقدیس کرد. تقدیسی که یک معنا بیشتر ندارد: تایید موقعیت فعلی او و تشویق کسانی که او را از اجتماعاش دور نگه داشتهاند.