خیابان ب

نویسنده
ناتاشا امیری

» بوف کور

 

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

دکتر “انوشیروان بزرگمهر” فوق تخصص حشره شناسی وقتی برای تدریس در دانشگاه “نوای دانش” به شهر “لانکانه” منتقل شد و به خانه‌ی زیر شیروانی در خیابان “ب” اسباب کشی کرد، نمی دانست سال‌ها می‌شد مردم نام خیابان عجیب را به خاطر ناپدید شدن ناگهانی افراد بر آن گذاشته بودند گرچه ماه اول اقامتش خبری دراین مورد نشنید اما نمی توانست پنهان کند ویژگی های عجیب بودن درآن قابل شناسایی است: با وجود کرم های شب تاب زیادی که در هوا معلق بودند(هرچه هم که نورشان برای جلب جنس یا شکار طعمه بود) چراغ برق‌ها حتی در نیمه اول سال که تاریکی مقارن ساعت نه بود، راس هفت عصر روشن می‌شدند وسایه هایی کج ومعوج از خانه های یک، دو، سه و چهار اشکوبه با نماهای دوغابی، آجری و شیروانی های سرخ ونقره ای (که درعین شباهت هیچ کدام شبیه هم نبودند) روی سنگفرش می‌کشیدند، اگرشب باران می‌بارید صبح لب جوی آب مهی غلیظ به شکل بخار اتوکشی‌ها منجمد می‌شد که نیم ساعتی طول می‌کشید تا محو شود، زباله‌ها درکیسه های سیاه به جای شب باید زمانی که شفق با نوری صورتی می‌درخشید در سطل های بازیافت زباله گذاشته می‌شدند، جدول دوطرف کناره‌ها برخلاف دیگر شهرها یک درمیان سفید و قرمزرنگ خورده وبالایشان هفده درخت نارون به فواصل نامساوی کاشته شده بود، برق یک طرف خیابان ازنیروگاه سد رودخانه‌ی شهر تامین می‌شد و سمت دیگر از نیروگاه برق دیگری در دویست کیلومتری.

دکتربزرگمهرچند روز اول به خاطر سکوت مهیب خیابان “ب” حتی نتوانست پلک برهم بگذارد چون عادت کرده بود با صدای تنوره‌ی ماشین‌ها در اتوبان تهران به خواب برود اما در اشتهایش (که مثل کرم‌های ابریشم مدام گرسنه بودند وروز و شب از برگ‌های توت سفید تغذیه می‌کردند) تغییری حاصل نشده بود به خصوص که نان قندی و فطیرهای مخصوص شهر لانکانه، عسل های طبیعی و سرشیر به مذاقش سازگاربود. اما حتی فاصله‌ی دو هزار کیلومتری شهرتا پایتخت هم نتوانست خاطرات همسرش “تارا باپوک” را که مثل مگسی مزاحم روی ذهنش می‌نشست، محو کند. دکتربعد از ده سال زندگی مشترک درست یک ماه پیش از مراجعه به دادگاه خانواده برای انجام مراحل متارکه متوجه شد تارا شباهت غریبی به یک نوع زنبوربه نام “جوئل واسپ” دارد و خودش البته شبیه سوسکی است که زنبور، یعنی تارا، با تزریق سم فلج کننده در مرکز شبکه‌ی عصبی بی حرکتش می‌کرد تا نوبت به تزریق ماده‌ی سمی دوم در نقطه خاصی از مغز برسد که بافت های فلج شده را دوباره به کار می‌انداخت ولی با این تفاوت که واکنش فرار در اندام های سوسک، یعنی دکتر بزرگمهر، را مختل می‌کرد. بعد از این تزریقات سوسک به تسخیر زنبور در می‌آمد، یعنی دکتر تحت تاثیر قرار می‌گرفت تا تارا بتواند روی بدنش تخم برای تبدیل شدن به لارو بگذارد و در خلال هشت روز زنده زنده بخوردش بدون آن که سوسک، یعنی دکتر، بتواندعکس‌العملی از خود نشان بدهد. لارو؛ پسر تارا “تورنگ” از شوهراولش بود که تقریبا ًتمام دارائی دکتر بزرگمهر را تبدیل به وسایل الکترونیک جدید کرده بود؛ ام پی فایو مدیا پلیر، پخش کننده‌ی لوح فشرده‌ی پرتابل، دوربین عکاسی سونی سایبر شات، پلی استیشن پرتابل، نینتدو دی اس، گوشی همراه سونی اریکسون با جی پی اس، رم ریدر…

دکتر هفته‌ی بعد از آمدنش؛ اولین کلاس دانشکده را با هشت دانشجو برگزار کرد و به جای مقدمات و کلیاتی از حشره شناسی به عنوان یکی از شاخه های علم بیولوژی با عمرسیصد و پنجاه میلیون ساله روی کره زمین که یک میلیون گونه شان شناخته شده و بیشتر از همین رقم هنوز ناشناخته بود؛ برای ایجاد علاقه دردانشجویان پرسید: “التفات می‌فرمایین کهخوش شانس ترین افراد دنیا چه کسانی هستند؟”

 دانشجویان که از دیدن قد کوتاه، سر طاس و سبیل چهار گوش او که درباره‌ی خود گفت مثل درخت با اضافه شدن دوایر متحد المرکز سال به سال قطور تر می‌شود، گمان کردند با استادی جدی مواجهند؛ با دیدن لبخندش به خود جرات دادند و هریک چیزی گفتند: “آن که پول دارد.“، ” آن که مقام دارد.“، “آن که زیبائی دارد.”

دکتر بزرگمهرخندید: “ التفات بفرمائید که اشتباه می‌کنید!” بعد با ماژیک آبی روی تخته‌ی سفید نوشت: “ کسانی که مواد شیمیایی نامطبوعی تولید می‌کنند که سایر بوهای مطبوع بدن آن‌ها را می‌پوشاند… افرادی که حشرات آن‌ها را نیش نمی‌زنند و مالاریا، دانگ و تب زرد نمی گیرند!“و در دل اضافه کرد”: یعنی کسی درست مثل خودم!”

دانشجوها پنهانی خندیدند، روی کاغذ برای هم یادداشت نوشتند، جزوه را ورق زدند، با کلید یاخود کار چوب صندلی های تک نفره را خط خطی کردند، موشک درست کردند، مداد را در دهانشان تکان دادند اما هیچ کس چرت نزد و این آغازی موفق برای کلاس بود.

دکتر بزرگمهر بدون این که بداند چرا متوجه شد نگاهش روی صورت «مهتاب صفوی» زال با مژه و ابروهای کاملا سفید (شبیه کفشدوزک دوازده نقطه ای که بالپوش محدبش پوشیده از کرکهای ظریف و سفیدبود)، مکث کرد و بی دلیل این شعر برایش تداعی شد: “حالی اسیر عشق جوانان مه وشم. ” با این که معمای زیبائی او برایش مجهول ماند اما مثل این بود که باید حلقه‌ی ارتباطی با کسی می‌داشت که شبیه بقیه نبود. چیزی زیر پوستش جریان پیدا کرد که به این نتیجه رساندش در مقیاس احساسات نمره‌ی بالایی می‌آورد. اگر بیست سال جوان تر بود بی تردید به عنوان شریک زندگی انتخابش می‌کرد تا کمک کند از دنیای تاریکی که توی آن فرورفته بود بیرون بیاید یا خیلی از آرزوهای دست نیافتنی را به دست بیاورد چون دلایل انتخاب کسی مشابه یا متفاوت با خودش آینه ای بود که تصویرش را مشابه یا متضاد نشان می‌داد.

یک ماه بعد روزی که دکتر بزرگمهر با یک بسته‌ی ده تائی نان فطیر رو به خانه می‌رفت، رفتگر خیابان «ب»، ایاز، در لباس سرتا پا زرد فسفری جلویش را گرفت. آدم دیگری به نظر می‌رسید، خنده‌ی از روی عادت ازلبش پریده و ازآن بدتر مثل این که هیچ وقت به عمرش نخندیده بود: “آقا سعی کنید پایتان را روی دست انداز نگذارید!”

وبه سرعت گیر خیابان اشاره کرد که به آن اصطلاحا” ساندویچ می‌گفتند واز جنس پلاستیک فشرده‌ی پلیمر زرد و سفید به آسفالت پیچ شده بود.

دکتر بزرگمهر فکرکرد وقتی از پیاده رو برای عبورو مرور استفاده می‌کند، لزومی ندارد پایش را روی آن بگذارد وپرسید: “چی التفات فرمودین جناب؟ “

رفتگر ایاز جارویش را عمودی روی زمین گذاشت و تکیه داده به آن، ماجرای آقای قره باغی، همسر و بچه هایش را تعریف کرد که می‌خواستند به شهر بازی در حومه‌ی شهر بروند اما گوشی همراه آقای قره باغی زنگ زد و او مجبور شد برای در آوردن شماره‌ی پرونده‌ی یکی از اعضای شرکت درکیف ساسمونتش، به خانه برگردد که در سمت دیگرخیابان بود. هنوز چند قدمی دور نشده بود که پایش را روی دست انداز گذاشت وناگهان در برابر دیدگان همسر و دو فرزندش و ایاز ناپدید شد.

دکتر بزرگمهرگفت: “ یعنی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟”

ایاز گفت: “دود شد رفت هوا آقا! ” و چون دکتر واکنشی نشان نداد ادامه داد که بعد از چند لحظه بهت و حیرت، جارویش را انداخت وهمراه زن و بچه های آقای قره باغی به آن سمت دوید به تصور این که شاید پایش لغزیده و به زمین افتاده باشد ولی اثری از او پیدا نکردند در آنجا فقط آسفالت بود و نه هیچ چیز دیگر: “می‌بینید که سرعت گیر خیلی بلند نیست که نشود پشتش را دید!”

دکتر بزرگمهر گفت: “عجیب است!”

رفتگرایاز تعریف کرد پلیس با دقت ازسر تا انتهای خیابان «ب» و بعد همه‌ی شهر را جستجو کرد و در همان حال مثل سوسک سرگین استرالیایی (که فضولات دام‌ها را به صورت گلوله های کوچک در آورده و زیر خاک می‌برد)، با جارو زباله‌ها را تا سطل آشغال غلتاند اما مثل کسی که فراموش کرده باشد چه می‌گوید بار دیگر باهمان خنده‌ی از روی عادت به دکتر نگاه کرد.

دکتر بزرگمهر وقتی در خانه جلوی تلویزیون نشست تا به اخبار شبانگاهی گوش دهد ذهنش به قدری درگیر مسئله شد که نتوانست حتی بنابرعادت جزوه‌ی رتیل شناسی را برای تدریس روز بعد مرور کند. اگر قضیه واقعیت داشت و خیال پردازی های رفتگر ایاز حول یک رویداد برای بیشتر وزن دادن به آن نبود، باید تلاش برای پیدا کردن سرنخ متوقف نمی شد چون در مجلات خوانده بود گروهی اعتقاد دارند در جهان، مکان هایی خالی وجود دارند مثل حفره‌ یا دروازه‌ که برای یک لحظه باز می‌شوند، نیروی مرموزی فرد را به سوی جائی که جهان سه بعدی‌ در آن مفهومی ندارد می‌کشند و شواهدی در دست بود که به این موضوع کمابیش جنبه‌ی واقعیت می‌بخشید. اما نتیجه گیری زمانی درست بود که درموارد مرسوم به کار می رفت نه پدیده های نادر آن هم وقتی مردم شهر تلفیقی از نژادهاو اقوام گوناگون ایران بودند مثل ملخ‌ها که انواع مختلفی داشتند، با زبان‌ها و لهجه های متفاوت سخن می‌گفتند و چه بسا دونفردر دو واحد یک آپارتمان زندگی می‌کرد و مثل ملخی از نژاد کرد، زبان ملخ نژاد ترک را نمی فهمیدند، پس نمی توانستند درمورد رویدادی واحد به نتیجه ای مشترک برسند.

اما خیابان «ب» روزبعد برای دکتر بزرگمهربا کرکره‌ی تا نصفه پائین کشیده شده‌ی مغازه‌ها وقت ظهر وآدم هایی ازهمه قسم؛ جذامی، برصی، چلاق، کور، لال، ناقص الخلقه، دوقلو های به هم چسبیده از سر یا تنه که مثل دو مورچه که شاخک های خود را به هم می‌زنند، حتما “باید به هم سلام می‌کردند (حتی اگر هم دیگر را نمی شناختند)؛ شکل دیگری پیدا کرده بود و دست انداز زرد وسفید جائی غریب. از کنار دیواری کاه گلی گذشت که آتشی در قسمت فرو ریخته اش خاکسترو سیاه شده بود ومتوجه شد روی آن با گچ اشکال غریبی مثل کلید، خط خطی شده وباورهایی کهن در ذهن ایجاد می‌کند که شاید کلید حل معما بود و البته قانون های پایه ای علم را نقض می‌کرد.

اما این درگیری های ذهنی مانع نشد دکتربزرگمهر در اوقاتی که کلاس نداشت تحقیقاتش را روی حشرات درکاروانسرای قدیمی، طاق های گنبدی حمام خرابه‌ی قدیمی شهر که باسیمان پوشانده شده بود، تکمیل نکند. پیشینه‌ی لانکانه از آن جهت برایش جذاب بود که سال‌ها پیش سیل در فصل گرم سال موجب رشد از کنترل خارج شده‌ی جمعیت حشرات در حوضچه های برجای مانده شد و مشکلات زیادی را به ساکنان منطقه تحمیل کرد از جمله سالک با موجود تک یاخته ای «لیشمانیا» که توسط پشه خاکی انتقال پیدا می‌کرد وآثارش هنوز روی گونه، دماغ و پیشانی برخی از مردم شهر قابل مشاهده بود ومغازه های فروش اسپری دفع آفات (که فقط سه تایشان درخیابان «ب» واقع بود) مجبور بودند هر شب کالا را برای روز بعد پیش فروش کنند چون یکی از وظایف دائمی اهالی (با این که سال‌ها از سیل می‌گذشت)، زدن صبح و شبانه‌ی اسپری بود بی توجه به این که بیوسید سم در درز دیوارها، صندلی، چهارپایه و ظروف می‌ماند و انتقال سیگنال‌ها بین سلول‌های عصبی را دچار اختلال می‌کرد.

ماه دوم اقامت در شهر؛ شاهین، نانوای خیابان «ب» که با دیدن دکتر ده فطیرش را آماده کرده بود گفت: “راستی جریان پسر بچه را شنیدید؟”

دکتربزرگمهر فکر کرد اشاره‌ی او به شاگردش است که به تاسی از اغلب کاسب کارهای شهر (مثل مورچه های برده دار که پیله‌ی مورچه های دیگر را می‌دزدیدند، می‌پروراندند تا برای آنها کار کند واگر نبودند حتی غذا هم نمی توانستند به دست آورند)، یک شاگرد نوجوان داشتند که کم از برده نبود و اگر هوای رفتن به تهران به سرشان می‌زد کاملا” ورشکست می‌شدند. اما نانوا شاهین تعریف کرد یک روز دو ماشین در خیابان «ب» به هم کوبیدند و مردم روبه محل تصادف دویدند. پسر بچه‌ی هفت ساله ای که تخم غاز را در جعبه ای انباشته ازکاه می‌فروخت هم همراه بقیه و درست جلوی اوبود. وقتی از روی دست انداز رد شد، درست مثل دونده ای که از روی مانع می‌پرند به هوا پرید اما هیچ وقت پایش به زمین نرسید وانگاردر میان ذرات هوا حل شد.

نانوا شاهین با انگشت سمت چپ دست انداز را نشان داد وگفت: “درست همان جا!”

 حادثه چنان سریع روی داده بود که عده ای اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند اما چند نفراز جمله خودش با آثار بهت وقت مواجهه با رویدادی مرموز، قسم ‌خوردند واقعه در چند قدمی شان اتفاق افتاده است هرچند هیچگاه قادر به تشریح دقیق آن نشدند. یک عده برای پیدا کردن پسربچه داوطلب شدند حتی شهردار سگهای تربیت شده اش را از باغ آورد. غروب هلیکوپترها مراتع، جنگل، رودخانه و شهرهای اطراف را زیر نظر گرفتند اما اثری ازاو نیافتند، انگار نیرویی او را از زمین ربوده و به آسمان برده بود.

دکتر بزرگمهر سرفه کرد: “ الطفات بفرمائید که درباره‌ی این وقایع نمی توان نظری با قاطعیت ابراز کرد.”

نانوا اعتراض کرد: “ولی من باچشم خودم دیدم! “

دکتر فکر کرد منطق به کار رفته در طبقه بندی داستان های ارائه داده شده از اشخاص، نتایج استنباط شده را تحت تاثیر قرار می‌دهد و حتی کسانی که تحقیق می‌کردند چرا آسمان صاف مثلث برمودا یک دفعه زرد و مه آلود می‌شود وعقربه‌های قطب نمای هواپیماها دورخود چرخند، قادر به پاسخگویی آن نبودند. شب برای فراموش کردن موضوع طرح هایی از روی کلکسیون پروانه هایش کشید اما حواسش را پسر بچه و آقای قره باغی ‌پرت می‌کرد. وقتی دمدمه های صبح کتاب مربوط به کرم ابریشم را ورق زد گرچه تفکر درباره مسائلی که آهسته ظهور می‌کنند، دشوار بود اما با از تخم درآمدن ده روزی کرم‌های ابریشم، پوست اندازی چهار مرحله ای، تبدیل کرم با تیره شدن رنگ سر به شفیره، تلاش پروانه برای خروج از پیله با ترشح مایع خاصی که به پرواز کمک می‌کرد؛ به این نتیجه رسید این هم یک جور ناپدید شدن است. شاید کرم به پروانه استحاله می‌یافت اما کلمه‌ی درست تر برای این مراحل ناپدید شدن بود. انسان‌ها هم در عمر متغیر (چند دقیقه ای تا صدو سی سال) پس از تحمل سختی های مختلف از پیله‌ی وجود به شکل دیگری بیرون می‌آمدند.

در کلاس درس دانشگاه حس کرد برخلاف اغلب دانشجو‌ها که روی صندلی‌ها خواب بودند با این که ظاهرا چشم هایشان باز بود، مهتاب صفوی زودتر از بقیه مطالب را می‌فهمد ومثل حشرات گیرنده‌ی حسی قوی دارد.

 یک روز پس از پایان درس همین را به او گفت: “التفا ت می‌فرمائید؟ این مزیت کمی نیست!”

 دخترک زال که کلاسورش را محکم به سینه چسبانده بود با چشم هایی که زیر مژه های سفید به سرمه ای می‌زد، حتی اگر مستقیم نگاه می‌کرد باز مثل این بود که زاویه دار نگا ه می‌کند با صدایی مثل جیر جیرک گفت: “من همان قدر شبیه حشرات هستم که ماه می‌تواند مربع مستطیل باشد!”

دکتر احساس کرد او را رنجانده است و برای همین به امتحان آخر هفته اش سه نمره به علت انضباط و حضور فعال در کلاس اضافه کرداما اغلب اورا در کتابخانه می‌دید که کتاب‌ها را زیرو رو می‌کند، ساعت‌ها در محوطه روی نیمکت به فضای سبز درخت کاری شده‌ی جلویش خیره می‌شودو به نتایج مختلفی رسید: شاید صد مسئله داشت، با خانواده اش، کسانی که قراربود سرراهش قرار بگیرند، تکلیفش با زندگی، بد بودن غذای ناهارخوری، شغل آینده، نمرات درسی، موانعی که مدام جلویش سبز می‌شد و با حس هایی سر درگم مدام از خوشبختی دور و دورترش می‌کرد…

دکتر شب‌ها قصاری هایی از معروف ترین عشاق و عرفای جهان را گرد آوری شده در کتابی مطالعه می‌کرد: “عشقت را نصیب کسی کن که لایق آن باشد نه تشنه آن زیرا هر تشنه ای روزی سیراب می‌شود.” و به نظرش می‌رسید شباهت ماه های قبلش به حلزون که هم نر بود و هم ماده ودر یک زمان تخم و اسپرم تولید می‌کرد کاملا” ازبین رفته است و (در شرایط خاص تنهایی) می‌تواند با کسی رابطه برقرار کند هرچند در شرایط معمول این احتمال کم باشد (مثل همه‌ی حشراتی که دو جنسی بودند).

روز بعد در مجله ای درمورد لشکر سربازانی خواند که یک دفعه ناپدید شده بودند، هیچ اثری از کشمکش که امکان داشت در تاریکی شب صورت گرفته باشد به چشم نمی‌خورد و تمام تجهیزات، وسایل نظامی و شخصی سربازان دست نخورده به نظر می‌رسید. حتی چای و برنجی که روی اجاق‌های کوچک گذاشته بودند، گرم بود اما مقاله به این مسئله پاسخ نداده بود که ناپدید شدن ناگهانی افراد واقعیت دارد یا نه؟

سه ماه پس از اقامت در شهر لانکانه، ساعت دو بعد از ظهر زنگ در خانه‌ی دکتر بزرگمهر به صدا در آمد. پیش ازباز کردن احتمال های مختلفی را در ذهن مرور کرد؛ نود و نه درصد کسی قبض آب و برق یا پستچی بسته‌ی سفارشی آورده یا یکی از همسایه‌ها کلید نبرده یا یک درهزار مهمانی بود که نمی توانست آشنا باشد ولی وقتی آیفون دوباره زنگ زد چیزی که حتی حدسش را هم نمی زد با برداشتن گوشی دید؛ تصویرتارا با رنگ طلایی جدید موهایش زیر روسری حریر قرمز، کت پوست سمور، چمدان چرخ دار و پسرش تورنگ با موهای سیخ شده با ژل که کش شورتش از شلوار فاق کوتاهش بیرون زده و زنجیر نقره آویزان به کمرش بود. گرچه طلاق مراحل نهایی اش را طی می‌کرد اما ممکن نبود به خاطر گرفتاری خاصی زحمت سفر به آن شهر دور افتاده را به خود داده باشند.

تارا با باز شدن در ورودی خانه طوری رفتار کرد انگار آن قدر از خود گذشته است تا بسیاری اختلافات را نادیده بگیرد و با روی بازبگوید: “ چه طوری انوش؟”هرچند پیدا بود مبل ارزان قیمت، چربی های ماسیده توی ظرفشویی، بوی روغن زیتون آشپزخانه، کشوها‌ی بیرون کشیده شده‌ی درآور با شورت های پاچه گشاد وجوراب های لا به لای هم چپانده شده‌ی دکتر لب هایش را کج کرده است طوری که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و طعنه نزند: “کلا به عذاب دادن خودت عادت کردی!”

 تورنگ یارانه‌ی کیفی وکیف حامل وسایل الکتریکی، شارژر و کابل هایش را که به کمرش آویزان بود روی میز گذاشت وضربه ای به پشت دکتر بزرگمهر زد: “دلم برات تنگ شده بود انوش!”

 بعد از خوردن عصرانه‌ی نان فطیر، کره وچای و سخنرانی دکترازمضرات مگس چغندرکه با سکوت تارا و تورنگ  مواجه شد سوار بر ماشین کرایه ای دور شهر گردیدند.

 تارا گفت: “این جا دیگر کجاست؟”

دکتر بزرگمهر به گمان این که جذابیتی به شهر ببخشد جریان ناپدیدشدن آقای قره باغی، پسر تخم غاز فروش و دست انداز را تعریف کرد. تارا بی هیچ حرفی سوهان را از کیفش درآورد وناخنش را تراش داد اما تورنگ پرسید: “ پس چرا نام خیابان را خیابان مثلا” عجیب یا عین نگذاشتند؟ “

دکتر بزرگمهر شانه بالا انداخت: “التفات کن که اسم ربطی به واقعیت ندارد!”

کلا باید فهمید یک نظریه از لحاظ تجربه قابل آزمون است یا نه و این ارتباطی ندارد که شامل ماهیت های غیر قابل مشاهده هم باشد.

دکتراز صندلی جلو برگشت و به خاطر قلمبه گوئی که دروجودش تازگی داشت خیره به او نگاه کرد اما پاسخی نداد.

در خارج شهر از تپه‌ی باستانی بالا رفتند که ویرانه های تمدنی نامعلوم با چند ستون پهن تراش خورده و سنگ قبر آن جا بود. دکتر بزرگمهر( مثل مورچه‌ی پیشرو که راه رسیدن به غذا را می‌داند)، از سرعت خود کم می‌کرد تا تارا با کفش های پاشنه بلند وتورنگ با آدیداس چراغ دار قدم هایشان را جائی بگذارند که قلوه سنگ‌ها زیر پایشان قل نخورند.

در بالا که تمام شهربا شیروانی های نقره ای و سرخش زیر پایشان بود، دکتر بزرگمهربا این که بارها به آن جا صعود کرده بود ناگهان به کشفی بزرگ رسید: “ التفات کنید! شهردیگری زیر این شهر وجود دارد درست مثل تصویری در آب یا ساعت شنی.” و فکر کرد شاید ناپدید شدگان از مجرائی نامرئی در دست انداز وارد شهری از جنس خاک شده اند با خانه های خاکی قرینه که ساکنان اصلی اش کرم و مور چه هابودند…

گاوی که معلوم نبود چه طور خودش را به آن ارتفاع رساند بود ماغ کشید و تورنگ که متعجب بود گوشی همراهش آنتن می‌دهد گفت: “الان پرسش وجود یا وجود نداشتن جهان موازی نیست، سوال سر تعداد سطوحی است که می‌تواند باشد.”

 - یعنی تو می‌گویی آن‌ها درجهان موازی هستند جانم؟

تارا از کنج چشم به او نگاه کرد، از آن نگاه هایی که حاوی هشداری برای قطع صحبت او بود اما تورنگ بی اعتنا گفت: “در فضا، بینهایت سیاره‌ی مسکونی دیگر وجود دارد که مردمانش شکل ظاهری، نام و خاطراتی مثل ما دارند و تمام حالت های ممکن از گزینه‌های موجود توی زندگی ما را تجربه می‌کنند اما شاید با قوانین فیزیکی متفاوت.”

دکتر بزرگمهرازاین همه اطلاعات اوکه با ظاهرش هیچ تناسب نداشت متحیر شد و برای اولین بار فکر کرد پرداخت هزینه‌ی ال دی اس ال یارانه اش بیهوده نبوده است. با این حساب شاید آن‌ها در جهانی ناشناخته به حیاتی دوباره پا گذاشته بودند؛ پسر بچه مشغول درس خواندن بود نه تخم غاز فروختن و آقای قره باغی با همسرو فرزنداتش در شهر بازی سوار چرخ و فلک شده یا از تونل وحشت رد می‌شد.

 تورنگ پرسید: “ اما من نمی فهمم به جای گشتن دنبال گمشده‌ها چرا دست انداز را بر نمی دارند؟ “

تارا که نک بینی اش سرخ شده بود ناگهان فریاد زد: “چه طورممکن است همچین حرف هایی بزنید و خیال کنید درست است؟”

تورنگ که کم پیش می‌آمد جواب تارا بدهد به تندی گفت اگر هر کس با تلسکوپ دنبال همزاد یا نسخه ای موازی خودش در کهکشانی ده به توان دویست و هشتاد متر دورتر از زمین بگردد او را با قیافه ای آشنا می‌بیند که با تلسکوپش دنبالش می‌گردد و از آگاهی پائینش جا خورده است که از مغزش با ظرفیتی بیشترازصد گیگا بایت بهتر از یک ماشین حساب خراب استفاده نمی کند وتمام بدبیاری هایش به خاطرهمین است.

تارا از کنج چشم به او نگاه کرد، از آن نگاه هایی که حاوی تهدید عذر خواستن بود و وقتی تورنگ پشتش را به او کرد، با قدم هایی محکم از سر غیض رو به پائین تپه راه افتاد وچند قدم نرفته پاشنه‌ی کفشش شکست.‌

آن شب هیچ کدام دیگر باهم حرف نزدند؛ تورنگ روی کاناپه خوابید و دکتر روی زمین و تارا در اتاق خواب.

روز بعد دکتر بزرگمهر با فریادی از خواب پرید. تارا جای گزیدگی رتیل خرمالویی رنگی را درست روی ساعدش نشان می‌داد که زیر یخچال پنهان شده بود.

دکتر هرچه گشت پیدایش نکرد ووقتی توضیح داد بعضی‌ها رتیل را به شکل حیوان دست‌آموز نگهداری می‌کنند با فریاد دوباره‌ی تارا مجبور شد اضافه کند: “البته نباید تمام رتیل‌ها را بی‌خطر دانست!”

او را به پشت خوابانید، رویش پتو انداخت، قسمت گزیده شده را پایین‌تر از سطح قلب قرار داد، با کش بست و با آب و صابون شست، رویش کیسه‌ی یخ گذاشت وبرای این که دوباره فریاد اورا نشنود به داروخانه‌ی مرکزی شهر مراجعه کرد اما در کمال تعجب دکتر دارو سازبه جای پماد ضد گزیدگی، بسته ای قارچ (در طلق آبی وپوشانده شده با سلفون که به مصارف تغذیه می‌رسید) جلویش گذاشت. برخی از مردم شهر با این که کاسبی مغازه‌ی فروش انواع تلویزیون و نمایشگر لوح فشرده شان سکه بود بنا بر رسمی دیرینه که از اجدادشان به ارث رسیده بود، در مزارع اطراف شهر با غنی بودن هوموس خاک، گیاهی خاص را پرورش می‌دادند که تقریبا”در هیچ نقطه‌ی کشور به عمل نمی آمد و برگ های پاینش گرد و بالائی‌ها میله ای شکل بود بعد مثل مورچه ها، محصول را برداشت، در انبارهای زیر زمینی جمع می‌کردند و از فضولات کرمینه‌ی مخصوصی کودش می‌دادند، در نتیجه نوعی قارچ بر روی آن‌ها می‌رویید که در بسته بندی هایی بهداشتی به سوپرها وداروخانه های شهر آورده می‌شد. دکتربزرگمهر به این نتیجه رسید بشر به تازگی پی برده قارچ‌ها در تاریکی بهتر می‌رویند اما مورچه‌ها این راز طبیعت را هزاران سال است که می‌دانند.

 درراه برگشت مطمئن بود تارا با دیدن قارچ‌ها از شهر فرار خواهد کرد اما علامت هشداردهنده ای که فیلم نامه‌ی در حال ظهوری نشانش می‌داد خلاف این را می‌گفت؛ مسواک اُربیت، دسته آبی و سبز تارا و تورنگ توی لیوان چینی دستشویی بود( برخلاف وقت هایی که به مسافرت می‌رفتند و از مسواک های یک بار مصرف استفاده می‌کردند). وقتی مطمئن تر شد که تارا بی هیچ مخالفتی اجازه داد قارچ‌ها را روی محل گزیدگی قرار دهد، طوری از کنج چشم نگاهش کرد یعنی لیاقت توجهش را داشته است و دیگراعتراضی نکرد آن جاجای زندگی نیست، حتی حواسش به ترانه‌ی مورد علاقه تورنگ هم نبود که به خاطر خش سی دی یا ایراد دستگاه پخش کننده نمی خواند.

دکتر از تصمیم تارا لرزید، تصمیمی که به خاطرش حاضر بود یک دفعه کار، زندگی، دوره های دوستانه شبانه‌ی قمار و خرید های بعد از ظهر از پاساژهای تهران را رها کند حتی اگر دلایل زیادی برایش قابل حدس زدن بود؛ تنهایی ، لطمه ندیدن، قبول نکردن وضعیتش، فرار از واقعیت یا دلیلی ناشناخته.

وقتی مثل سال های اول ازدواج حتی اگر خیلی صادقانه هم نبود و تاثیری نمی گذاشت گفت: “ انوش چه خوب که با هم هستیم وفرقی نمی کند کجا، نه؟ ” دیگرشبیه زنبور «جوئل واسپ» نبود بلکه به مورچه ای شباهت داشت که به همنوعش شهد می‌خوراند تا حکم خمره‌ی مربا را پیدا کند و در موقع نیازاز او تحویل بگیرد.

دکتر جرات نکرد یاد آوری کند روز دادگاه جیغ کشیده بود: “این همه سال با کسی زندگی کردم که سر به تنش نمی ارزید!” و دستور داد فکرش را ازسرش بیرون کند و مزاحمش نشود: ‌”همه چیز برای همیشه تمام شد!“‌

جمله‌ی: “ ولی التفات کن عزیز که تو نمی توانی این کاررا بکنی!” در دهان دکتر خشک و مطمئن شد دیگر نخواهد توانست از دستش نجات یابد هرچند مذبوحانه آخرین تلاشش را کرد: “التفات می‌کنی که مشکل من حل نشده…همان که عامل متارکه بود….منظورم استحاله به حلزون هم نر و هم ماده که به جنس مخالف…”

تارا بدون پلک زدن و دلجویی طوری گفت: “فکر نمی کنم توی سن وسال ما این مسئله خیلی مهم باشد انوش!” که یعنی به طور قطع نمی توان چالش هایی که در آینده آشکار می‌شوند را در نظر گرفت همان طور که نمی توان پیش بینی کرد مسئله ای که منجر به دادخواست طلاق شد ناگهان این قدر بی اهمیت به نظر برسد.

تورنگ که با پلی استیشن پرتابل بازی می‌کرد، گفت: “ انوش فکر کن! ما می‌توانیم هرشب درباره‌ی مرز میان فیزیک و متا فیزیک حرف بزنیم؛ میدان الکترو مغناطیسی نامرئی، اتساع زمان، کوانتوم، فضای خمیده، سیاهچاله…“و بدون این که نگاهش کند ادامه داد: “ راستی شنیدی سازمان‌های فضایی می‌خواهند سیاره‌ای پیدا کنند که شرایطی مشابه زمین داشته باشد حتی خارج از منظومه شمسی…. اگر این‌طور باشد،‌ احتمال این که موجودات زنده‌ای هم روی آن زندگی کند زیاد است.”

تارا پرسید: ‌”‌خوب نیستی عزیز؟”

زانوهای دکتربزرگمهرکرخت شد، روی مبل نشست و آرزو کرد کاش به جای رتیل خرمالوئی، عنکبوت بیوه‌ی سیاه که خطرناک تربود تارا را نیش می‌زد تا زندگی اش با اداهای ساختگی به پایانی تراژیک می‌رسید و خودش برای تخلیه نکردن بغض های فروخورده ناگزیربه سکوت نمی شد. دنبال دلیل آوردن، توجیه، ثابت کردن این که تٲثیری رویش نمی گذارد، تغییرکلمات، عوض کردن واقعیت‏ نبود مثل وقت هایی که با انزوا و کسالت روزهایش را می‌گذراند و اسم بهتری از تحقیربرای این حالتش سراغ نداشت که حتی نتواند به خود دلگرمی بدهد: ‌”اشکالی ندارد!” یا با صراحت از تارا بپرسد: “واقعا ً‌ قصد بدی نداری یا وانمود می‌کنی این طور نیست جانم؟”

هفته‌ی بعد درست روزی که دکتر بزرگمهر فهمید دیگر نمی تواند صبر کند اتفاقی ازآسمان پائین بیفتد و هیچ چیز مثل رابطه ای که هدف مشخصی ندارد زجر آور نیست و در کلاس از مایت های میکروسکوپی می‌ گفت، متوجه شد حلقه‌ی نازک طلائی در انگشت ازدواج مهتاب صفوی می‌درخشد وبقیه‌ی جمله از واکنش های آلرژیک، تغذیه از سلول های مرده‌ی پوست، قارچ‌ها وذرات ریز مواد غذایی را فراموش کرد و حتی نفهمید کی وقت تمام شد و دانشجویان از کلاس بیرون رفتند.

راهش را در راهرو از دفتر اساتید رو به بخش آموزش کج کرد. تقه ای به در زد و به خیال خودش با چهره ای عادی پرسید: “ تازگی‌ها از دانشجویان کسی ازدواج کرده است؟ التفات می‌فرمائید که برای افت نمرات تحصیلی می‌پرسم؟ “

 و وقتی خانم مسئول که پشت میزش جدول حل می‌کرد مثل کامیونی که بار سیمانش را با سروصدا خالی کند جواب داد: “ بله دکتر…همان دخترخانم زال!” تا لحظاتی آن چه را می‌شنید باورنمی کرد نه چون او ازدواج کرده بود، این که باورش نمی شد دغدغه‌ی کسی را داشته باشد که به گمانش می‌رسید هرگزتوجه کس دیگری را جلب نخواهد کرد.

دکتر با سرفه سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند: “ آن وقت با کی جانم؟”

خانم مسئول مدادش را تراشید و خرده هایش را از روی خانه‌ی پر شده‌ی جدول فوت کرد: “پسر رئیس دانشگاه…پزشک متخصص جراحی عمومی است.”

دکتر بزرگمهر با لبخندی زورکی و اشتیاق ته کشیده‌ی اوایل آشنایی توی نگاهش از اتاق بیرون رفت. قوز کرده قدم هایش بی اراده جلو می‌رفت. غیر معقول بود اما آن گونه که از قرائن بر می‌آمد مجبوربود نگران سمت گیری ادراکی انسان‌ها باشد و بپذیرد فقط خیال کرده است با حسی فوق العاده با یکی پیوند خورده چون منطق دو دوتا چهارتای زندگی خیلی چیزها را عوض می‌کرد؛ عامل اصلی انتخاب آن دختر ضعفی غیر قابل تحمل شد که از دورن می‌خوردش چون مورد توجه یکی از زیباترین، معروف ترین و پولدارترین مردان شهر لانکانه قرار گرفته بود.

همان شب فهمید نمی تواند به سدی که با ترس به آن برخورد کرده است غلبه کند چون مجبور شد چک دو ملیونی بکشد تا تارا وسایل خانه را تعویض کند و تورنگ پخش کننده‌ی لوح فشرده‌ی جدیدی بخرد. شب در خواب دندان قروچه کرد و کابوس هایی درهم و برهم دید از مورچه های گوشتخواری که به شیوه ای مبهم قانون های پایه ای علم احتمالات را با حفره هایی که راه به فضای بیکران داشت نقض می‌کردند.

روز بعد سردرد شدیدی گرفت اما مجبور شد جلوی میز صبحانه لبخند بزند تا تارا که عطشش برای قدرت را طبیعی می‌دانست ناگهان از کوره در نرود: “نکند خوشحال نیستی ازاین که من این جا هستم؟ “

تورنگ از مبادلات نادیدنی بین ماده و ذهن گفت و شبیه سازی صدای مهبانگ را برایش پخش کرد که شبیه پرواز هواپیمای جت در فاصله‌ی دو متری بالای سرش بود.

وقتی بیرون رفت مطمئن بود باید نقشه‌ی قتل تارا را طراحی کند چون با ازدواج دختر زال دیگر مانند کسی شده بود که از نور چراغ دیگری استفاده می کرد و با رفتنش روشنائی را هم از دست داده بود. با نگاه مشاهده گری که در جهان زندگی می‌کند قیافه، نگاه ها، برجستگی رگ دست ها، رنگ لباس آدم های شهر لانکانه؛ جذامی، برصی، چلاق، کور، لال، ناقص الخلقه، دوقلو های به هم چسبیده از سر یا تنه را زیرذره بین گذاشت که مثل دو مورچه که شاخک های خود را به هم می‌زنند، حتما “باید به هم سلام می‌کردند حتی اگر هم دیگر را نمی شناختند وعجیب این که این کشف آن قدر تلخ بود تا تلخی فکرهای بن بست، کمرنگ شود چون دراین جای جهان امکان نداشت عده ای مثل مورچه های به هم چسبیده که خود را به صورت طنابی درآورده به شکل پلی بر آب رها می‌کردند تا سایر مورچه‌ها بگذرند و خود در آب غرق می‌شدند، برای دیگری فداکاری کنند. و این نه فقط دراین نقطه که در هیچ جای دیگری از جهان هم اتفاق نمی افتاد چون سود جوئی و وجه انگلی بر دیگر انواع زندگی غلبه داشت. شاهین نانوا نان در تنور می‌گذاشت و ایاز با لباس سرتا پائی فسفری مثل سوسک سرگین استرالیایی زباله هارا با جارو روی زمین می‌غلتاند، کرم های شب تاب زیادی با این که روز بود در هوا معلق بودند (طوری که اول باورش نشد درست می‌بیند)، روی دیواری کاه گلی که آتشی در قسمت فرو ریخته اش خاکستر شده بود با گچ شکل کلید دیگری نقش گرفته بود وحسی مرموز که واقعه ای طبیعی را غیر عادی می‌کرد به وجودش می‌ریخت.

 فکر کرد عنکبوت‌ها می‌دانند باید روی پره های درخشان مابین تار تنیده شده‌ی خود قرار بگیرند تا به آن نچسبند و مارپیچ به مرکز تارهای تنیده شده حرکت کنند و آقای قره باغی و پسر بچه این را نمی دانستند اما خودش که می‌دانست ناگهان بی اراده باگام های بلند روبه دست انداز زرد وسفید دوید مثل مورچه ای که هیچ چیز جز آب یا آتش قادر نیست از حرکت اش پیشگیری نماید. لحظه ای برگشت و چهری مات چندرهگذر وتارا را پشت پنجره دید. فراموشی گیج کننده ای دست و پایش را سست کرد، درسمت چپ دست انداز مطمئن شد تا آن لحظه دردنیای محدودی بوده که پرتو هایی از حقایق اصیل در سطح بالاتری حتی به آن نمی تابیدند وبعد روی هوا شناورشد…

 

ناتاشا امیری، متولد ۱۳۴۹ داستان‌نویس و منتقد ادبی ایرانی است. از آثار او می‌توان به “هولا…هولا”، “با من به جهنم بیا” و “راویان” اشاره کرد.