چنانچه بخواهم با پرهیز از اطناب کلام به پرسش شما درباره علل ناپویایی دموکراسی در ایران پاسخی بدهم باید در همان نگاه نخست بگویم در تاریخ معاصر جامعه ایرانی علل و عوامل بسیاری از جمله سرشت پوپولیستی جامعه ایرانی، عدم شکلگیری انگاره حوزه عمومی- که امکان تجربه دموکراتیک همواره به آن وابسته است -، عدم شکلگیری فرهنگ سیاسی دموکراتیک، عدم تولد سوژه سیاسی ایرانی، عدم شکلگیری نظم نمادین (به تعبیر لاکانی)، نظام اندیشگی (اپیستمه) و نظام صدقی (به بیان فوکو) متناسب با دوران جدید، پراکندگی و از هم پاشیدگی کنشگران سیاسی و بالطبع، عدم ظهور هویتهای اجتماعی قدرتمندی که بتوانند بهمثابه گرهگاههایی برای تحکیم و گسترش کنشهای دموکراتیک عمل کنند، فقدان شرایط و مرحله عمل تاریخی دموکراتیک، عدم توسعه منطقِ برابری حوزههای مختلف روابط اجتماعی، صغارت و ضعف طبقه متوسط و… در ناپویایی دموکراسی در ایران تاثیری بسزا داشتهاند.
در نوشتارهای دیگرم همچنین به چرخش تناقضآمیزی اشاره کردهام که در طول تاریخ معاصر ایران به اشکال و صور مختلف بازتولید شده و مانعی ستبر و مستحکم در مسیر ناهموار تحقق و پویایی دموکراسی در این مرز و بوم ایجاد کرده است. در چرخه معیوب این چرخش، اگر اساسا مجالی برای شکلگیری یک سنت دموکراتیک در ایران فراهم شده باشد، آن سنت، بهگونهیی پارادوکسیکال، نوعی سنت ژاکوبنی (کوشش برای سازمان دادن فضای اجتماعی-سیاسی حول کلیت اجتماع، فارغ از سلسلهمراتبها و تمایزات، و سامان دادن کلیت اجتماع حول انگارهها و پندارههای خود) بوده، اگر به تصریح لاکلاو پیشفرض دموکراسی را این بدانیم که مکان قدرت خالی باقی بماند و بر این مفروض شویم که دموکراسی بنا بر ساختار خود، ماهیت نیرویی که بناست این مکان را اشغال کند را از پیش معین نمیکند (به بیان دیگر، برای وجود دموکراسی به نیروهایی خاص نیاز داریم که مکان خالی قدرت را اشغال کنند اما با آن یکی نشوند)، بسیاری حاملان دموکراسی ایرانی همواره عاملان قدرت نیز بودهاند و همواره تلاش داشتهاند تا نه تنها دژ باستیل قدرت را تسخیر و ماوی و مامن خود قرار دهند، بلکه با آن (قدرت) «یکی» و «یگانه» شوند. شاید به بیانی سادهتر بتوان گفت یکی از موانع جدی در مسیر پویایی دموکراسی در ایران «فقدان انسان دموکراتیک» در کنار «فقدان فرهنگ دموکراتیک» و «فقدان نهادهای دموکراتیک» (آنگونه که رورتی به آن اشاره میکند) بوده است. در بسیاری از مقاطع تاریخی، طرفداران دموکراسی در این مرز و بوم، در واقع، خود سیستم توتالیتر کوچکی بودهاند. اینان بدون اینکه گامی در جهت ایجاد نهادهای دموکراتیک بردارند، و دموکراسی را وارد تجربت تاریخی خود و آحاد جامعه کنند، عمدتا در چنبره مباحث مفهومی و نظری گرفتار بودند و در همان فضای تنگ و گنگ نظری/ مفهومی نیز جز پژواک صدای خود را برنمیتابیدند.
و اینان با وجود اینکه در هر دمکی، «جمعگرایی» را به مسلخ «فردگرایی»، «فراگفتمانی» را به ذبحگاه «خردهگفتمانی» میبردهاند، چون به «خود» و «اندیشههای خود» رسیده، بر این پندار شدهاند که «یکی ره برتر از کون و مکان شدهاند و جهان بگذاشتهاند و خود در خود جهان شدهاند.»
از اینرو، بسیاری از عمارتهای نظری و معرفتی که اینان در گذر این ایام و در ساحت انگارهها و پندارههای شبهدموکراتیک خود کردهاند، به تعبیر مولانا «عمارت نبوده، ویران کردهاند». زیرا، اینان نیز، به حکم فراگفتمانی دیگر، روح سرکش واژگان لبریز از معانی را به سخره کشیده، بت و بتخانه پنداری دیگر ساخته، فراگفتمان و فراروایتی دیگر تقریر کرده، در تحریف، تسخیر و تکفیر و تحدید و تهدید دگر معرفتی خویش سخت تلاش کرده، در صدور و نزول گزارههای محکم و احکام مطلق و متقن لحظهیی درنگ نکرده، همواره در اندیشه ردیهنویسی نصگون بر متنهای نصوش دیگران بوده، منظر و نظر خود را بر منزلت استعلایی نشانده و بر قامت آن جامه «سالار حقیقت و کاشف واقعیت» پوشانده، خود را با «من شناسنده» دکارتی که گستره و عمق فهم و درکش همهچیز را دربرمیگیرد، اینهمان کرده؛ برای «دالهای تهی» گفتمان خود، «مدلولهای استعلایی» فرض کرده، و هویت ربطی مفاهیم گفتمانی خود را واحد و ثابت و شفاف و اصیل پنداشته.
شاید با بهرهیی آزادانه از آموزههای لاکان و ژیژک، بتوان این نوع خشونت گفتمانی (بهنام نامی دموکراسی) را یکی از آثار و نتایج گرفتار شدن در چنبره نوعی «موقعیت سوژه هیستریک» (موقعیتی که در آن میان «میل» و «طلب» شکاف میافتد) فرض کرد. انسان دموکراتمنش ایرانی، بهگونهیی مستمر و لاینقطع از نشانههای کلامی و غیرکلامی و نظری و منظری چیزی را طلب میکرده که نه معطوف به «طلب» (شناخت ابژهها آن گونه که هستند)، بلکه عمدتا معطوف به «میل» (شناخت ابژهها آن گونه که سوژه مایل است) بوده است. از اینرو، این انسان همواره در تلاش بوده تا سوژهها و نشانههای گفتمانی عالم و آدم دیگر را به دالی سنجاق وصل کند که اساسا ربطی به مدلول آنان ندارد یا بالعکس. از خلال این وصل شدن، این انسان ایرانی خود را واجد مقام و اقتدار نمادین یا جایگاهی در شبکه بینالاذهانی مناسبات نمادین فرض میکرده، غافل از آنکه دالی که به اعتبار «میل» به سوژهها و نشانهها سنجاق میشود، همواره دال خشونتپیشه و مستبدی است. زیرا سوژهها و نشانهها را به اسارت خود درمیآورد، روح و روان (یا هویت) آنان را به تسخیر میکشد و تصویر و تعریفی دیگرگونه از آنان به دست میدهد تا بستری مهیا برای قضاوت، حکم و تجویز خود درباره آنان فراهم آورد، و باز غافل از آنکه این قضاوت و حکم و تجویز بر خودش نیز تحمیل میشود.
طرفه آنکه بسیاری از حاملان (و البته نه عاملان) دموکراسی در ایران در همان حال که هویت خود را «بر» نظم و نظام اندیشگی و سیاسی مستقر تعریف میکردند، دیگران را «در» ساحت گفتمانی خود میپسندید و میپذیرفتند و تحمل هویتهای «بر» گفتمانی خود را نداشتند. اینان خود نخستین شالودهشکنان دموکراسی بودند، زیرا تحمل شنیدن صدایی متفاوت آنهم به بلندی و رسایی صدای اکثریت جامعه خود را نداشتند. از اینرو، روایت جریان دموکراسیخواهی در ایران نیز، روایتی سرشار از «دگر»سازیها و «حذف» و «طرد» است.
اما بیتردید، همانگونه که تلویحا در آغاز بحث خود گفتم، انسان دموکراتیک در خلأ شکل نمیگیرد و محصول فرآیندهای پیچیده ساختاری، آموزشی، پرورشی، ارتباطی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی است. من از منظری ناظر بر منطق «تعین چندجانبه» با اینگهارت در این بیان که دموکراسی نه تنها به عوامل اقتصادی، بلکه به عوامل فرهنگی و فرهنگ سیاسی نیز وابسته است، و با تاکید هدینوس و لیپست بر تحصیلات و ساختارهای آموزشی نوین، و نیز با تاکید کنشگرایان اجتماعی همچون بریتگتون مور، جان استفنز، روشه میر، دایموند و پرزورسکی بر نیروهای اجتماعی، احزاب و جنبشهای اجتماعی، و تاکید کنشگرایان نخبهگرا بر نقش نخبگان، موافقم. اما موافق نیستم که دموکراسی صرفا به یک مدلول استعلایی دلالت میدهد و موافق نیستم که جوامع بشری در گذر و گذار خود به سوی دموکراسی از یک حوالت تاریخی محتوم و همگون برخوردارند.
منبع: اعتماد، بیستم ابان