نگاهی به آخرین نامه ی اگزوپری به همسرش
راز گل سرخ …
شهلا حائری
”کنسوئلو از صمیم دل از تو سپاسگزارم که همسرم هستی. اگر زخمی شوم کسی هست که مرهمی بر زخمهایم نهد. اگر کشته شوم کسی هست که در ابدیت چشم به راهش باشم. اگر بازگردم کسی هست که نزدش روم. کنسوئلو از تمامی آن بگومگوها دیگر چیزی بر جای نمانده است. اکنون سراپای وجودم سرود سپاس توست.”
(آخرین نامه سنت اگزوپری به همسرش کنسوئلو کمی پیش از مرگش)
چه شگفتانگیز است کتاب شازده کوچولو، از خواندنش سیر نمیشویم و هر بار در آن نکتهای و تعبیری دیگر مییابیم. شازده کوچولو در غرب با استقبال چشمگیری روبرو و بر حسب فهرست انتشارات گالیمار به ۱۰۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است. قصهای که برخلاف ظاهر ساده و کلام بیپیرایه و دلنشینش از نظر ساختار و اسبابچینی بسیار سنجیده و ماهرانه طرحریزی شده است. حتی در اینکه قصه است یا اسطوره نیز جای بحث است زیرا به نوعی مابین اسطوره و قصه تعلق دارد که موضوع صحبت ما نیست و مجالی دیگر میطلبد.
حکایت بسیار ساده است: خلبانی به دلیل خرابی هواپیمایش در بیابانی فرود میآید و ناگهان روزی پسرکی که او را شازده کوچولو مینامد در برابرش ظاهر میشود. داستان به سوم شخص مفرد یعنی از زاویه دید خلبان نقل میشود.
از این شازده کوچولو چیز زیادی نمیدانیم. اسمی ندارد، نمیدانیم از کجا و بحر چه آمده است (البته راوی حدس میزند که از سیاره ب ۶۱۲ آمده است) ولی از اینکه چرا سیارهاش را ترک کرده و به زمین رسیده است در آغاز چیزی نمیدانیم. فقط سئوال میکند و کمتر از خودش میگوید. بعدها پی میبریم که پس از ترک سیارهاش شش سیاره را درنوردیده تا سرانجام به زمین رسیده است، که البته اگر بخواهیم این کتاب را از منظر عرفانی و رازآموزانهاش بسنجیم میتوان گفت که هفت شهر عشق یا هفت مرحله طریقت را پیموده تا به حقیقت رسیده است. هنگامی که در بیابان بر خلبان ظاهر میشود اولین حرفی که میزند این است که برایم گوسفندی بکش و راوی نیز جعبهای میکشد و به او میدهد که گویا گوسفندی در آن است.
از برکت همین گوسفند در روز پنجم ملاقاتشان، راوی با راز دل شازده کوچولو آشنا میشود. شازده کوچولو از راوی سئوال میکند که اگر گوسفند علف را میخورد پس چهبسا گل او را هم خواهد خورد! از اینجا وارد اصل ماجرا میشویم و میفهمیم که ماجرای شازده کوچولو چیست و در دل این حکایت چه رازی پنهان است.
به زودی از خلال صحبتهای شازده کوچولو و خلبان درمییابیم که شازده کوچولو به دلیل بگومگوهایش با یک گل سرخ سیارهاش را رها کرده است و سر به بیابان گذاشته است.
این گل سرخ دلربا روزی ناغافل بر شازده کوچولو ظاهر میشود. البته پیش از او گلهای زیادی در سیاره شازده کوچولو دمی آمده و رفته بودند، اما هرگز چنین گلی سرِ راهش سبز نشده بود. گل سرخ نخست به صورت یک غنچه در لابلای برگهای سبزش ظاهر میشود و پس از اینکه مدتها شازده کوچولو را در انتظار و در تب و تاب نگه میدارد و خود را میآراید، چهره مینماید و دل شازده کوچولو را میبرد. تازه وقتی از درون لایه سبزش بیرون میآید از اینکه ژولیده است و فرصت نداشته خود را بیاراید پوزش میخواهد و آه از نهاد شازده کوچولو برمیآید که: «شما چه زیبایید!»
شازده کوچولو مبهوت و مدهوش در برابر این همه زیبایی آنچه به فکرش میرسد و در توانش است برای خوشی و خوشبختی او انجام میدهد، اما علیرغم تمام حسننیت و تلاشش گل سرخ هرگز راضی نیست و مدام از سیاره پر باد شازده کوچولو، از غذای بد، از بیتوجهی شازده کوچولو گله میکند و سرکوفت زندگی قبلیش را به شازده کوچولو میزند. خیلی هم دروغ میگوید و اگر خدای ناکرده شازده کوچولو بخواهد ناخواسته مچش را در دروغپردازی بگیرد، سخت برمیآشوبد و شروع به سرفه کردن میکند تا شازده کوچولو را وادار به عذرخواهی کند و یا تنبیهش کند. به هر حال کار به جایی میرسد که شازده کوچولو علیرغم عشقش به گل سرخ تاب نمیآورد و به ناچار رخت سفر میبندد و سر به کوه و بیابان میگذارد. از شش سیاره دیدن میکند، دلشکسته و تنها به دنبال دوست و محرمی میگردد تا اینکه به زمین میرسد و گاهی که غم عشق و فراق امانش را میبرد تنها مرهمش غروب آفتاب است. در طی سفر با گلهای دیگری آشنا میشود که هیچکدام به گل او نمیمانند. پی میبرد که با سیاره کوچکش و دو آتشفشان خاموشی که دارد آنچنان که میپنداشت شاهزاده مهمی نیست. تا اینکه سرانجام با روباه، دوست و پیر راهش آشنا میشود و درمییابد که گل او یکتا و بیهمتاست و در مقابل او مسئول است. به یاری ماری سرانجام جسم خاکیش را بر روی زمین رها میکند و به سوی گل سرخش بازمیگردد اما دلنگران است و نمیداند که چه به روز او آمده است.
قصه شازده کوچولو پر از راز و رمز است. وجود شازده کوچولو یک معماست و آن حقیقت گمشده یعنی گل سرخ نیز پر از راز و رمز است. در این مجال اندک قصد ندارم به لایههای تودرتوی کتاب بپردازم زیرا گفتنی بسیار است و میتوان آن را از ابعاد مختلف مورد بررسی قرار داد. در اینجا فقط به چند نکتهای درباره جنبههای برگرفته از زندگی نویسنده که الهامبخش شخصیت گل سرخ خواهد شد اشاره میکنم.
در اینکه گل و به خصوص گل سرخ مظهر و نماد ونوس یعنی عشق و زن است جای تردید نیست، اما این گل سرخ کیست که مضمون اصلی قصهای چنین شگفت خواهد شد؟ زیرا به اعتقاد من هر چند که مضامین متنوع و مهمی در این قصه وجود دارد اما مهمترین مضمونی که شخصیت اصلی یعنی شازده کوچولو در طلب آن است و پس از طی دشواریهای بسیار به آن دست مییابد، همین حقیقت عشق است که در قالب این گل سرخ خودنمایی میکند.
کتاب شازده کوچولو را میتوان برگرفته از زندگینامه خود نویسنده دانست و حتی عدهای معتقدند که سنت اگزوپری به طرز شگفتی سرنوشت و مرگ خود را در این کتاب پیشبینی کرده است. نکتهای که در این کتاب جالب و شیرین است، شباهت و نزدیکی این گل سرخ با همسر نویسنده کتاب کنسوئلوست. برای پی بردن به جنبههای برگرفته از زندگینامه سنت اگزوپری، بد نیست گریزی بزنیم به زندگی خود نویسنده.
میدانیم که سنت اگزوپری به مدت ۱۳ سال همسری اهل السالوادور از آمریکای مرکزی به نام کنسوئلو داشته است. سنت اگزوپری سومین همسر این خانم بوده است و دو همسر پیشین کنسوئلو هر یک به دلیلی فوت کردهاند (یکی به دلیل تصادف یا دعوا و دیگری از سکته قلبی). داستان زندگی مشترک و پرماجرای سنت اگزوپری و کنسوئلو خود داستان عجیب و شیرینی است که فرصت دیگری میطلبد. عشقی پرتلاطم و با قهر و آشتیهای بسیار. آن دو بارها از هم گسستند و از نو به هم پیوستند. نه با هم سرِ سازگاری داشتند و نه تاب بیهم به سر بردن. کنسوئلو زنی پرشور و جنجالآفرین بود و سنتاگزوپری خلبانی منزوی و اغلب افسرده.
هنگامی که سنت اگزوپری به سفارش ناشرش این قصه را مینویسد، این زن و شوهر دوران پرآشوبی را میگذرانند. با این حال سنت اگزوپری خود بارها در نامههایش به صراحت اذعان کرده است که الهامبخش گل سرخ در شازده کوچولو کنسوئلو همسر اوست:
“میدونی که گل سرخ تویی. ممکن است که همیشه ازت خوب مراقبت نکرده باشم اما به نظرم همیشه زیبا بودهای.”
و هنگامی که با دوستانش درباره قصهای که مینویسد صحبت میکند به صراحت میگوید که گل سرخ یگانه برای او همان همسرش است.
یکی دیگر از دوستانش نقل کرده است که هنگام خواندن مکالمات شازده کوچولو و گل سرخ، چنین به نظرش آمده است که دارد حرفهای کنسوئلو و سنت اگزوپری را میشنود. حتی اگر خود نویسنده نیز چنین اعترافی نمیکرد کافی بود در شباهتهای فاحش بین این دو یعنی گل سرخ و کنسوئلو اندکی تعمق کنیم تا این ارتباط را دریابیم.
بد نیست نخست نگاهی به خصوصیات گل سرخ بیندازیم:
گل سرخ شازده کوچولو ضعیف، سادهاندیش، پرافاده، پر توقع، دروغگو، منقلبکننده و طناز است. ضعیف و بیدفاع است اما دائماً به چند خاری که از او محافظت میکند، میبالد. دائم غر میزند و توقع دارد که شازده کوچولو شب و روز به او رسیدگی کند. بسیار زیبا و طناز است، برای آراستن خود روزها وقت صرف کرده است اما از سرِ طنازی ادعا میکند که ژولیده است زیرا وقت آرایش نداشته است. بسیار خودپسند است، دائماً زیبایی و دلرباییش را به رخ شازده کوچولو میکشد و به او سرکوفت میزند. زیاد دروغ میگوید. با بقیه گلها فرق دارد، هر چه باشد گل سرخ است و خود را بالاتر از سایر گلها میداند. بسیار پر حرف است (به ندرت اتفاق میافتد که ساکت شود). از خصوصیات بارزش این است که سرفه میکند و بهخصوص به محض اینکه چیزی آزردهاش میسازد یا برخلاف میلش است دچار سرفههای شدید میشود. با اینکه از هیچ جا و به صورت دانهای آمده است، از محاسن زندگی قبلیش میگوید تا حقارت زندگی شازده کوچولو را به رخ او کشد. تازه بسیار هم مغرور و زودرنج است و اگر از قضا شازده کوچولو سئوالی کند که دروغ گل سرخ برملا شود برای اینکه خود را از تنگ و تا نیندازد، و شازده کوچولو را شرمنده و متنبه کند حاضر است آنقدر سرفه کند تا بمیرد. شازده کوچولو نیز هر بار از سرِ دلجویی برمیآید و نازش را میخرد، زیرا علیرغم این معایب این گل سرخ بسیار منقلبکننده و شورانگیز است.
کنسوئلو همسر سنت اگزوپری نیز بسیاری یا شاید بهتر است بگوییم تمامی این خصوصیات را داراست.
اولاً در السالوادور در امریکای مرکزی و در شهری آتشفشانی به دنیا آمده است که ما را یاد سیاره شازده کوچولو میاندازد. شازده کوچولو نیز در سیارهاش دو آتشفشان خاموش دارد که هر روز به آنها رسیدگی میکند “کسی چه میداند…”.
کنسوئلو نیز مانند گل سرخ زیاد حرف میزند و بسیار خوش صحبت و شیرین بیان است. شیرینی و حلاوت گفتارش زبانزد همه است بهخصوص وقتی به زبان مادریش سخن میگوید همه را مجذوب میکند. البته گفتارش با کلی خیالبافی یا دروغپردازی توأم است، اما تمام کسانی که او را میشناختند متفقالقولند که کنسوئلو راوی و قصهگویی زبردست بوده است و میتوانست درباره هر موضوعی داستانهای مهیج و شیرین نقل کند. البته گاهی سنت اگزوپری از این حرف زدنهای یک بند عاصی میشده است زیرا مانع کار کردنش میشد. حتی در دو آپارتمان جدا زندگی میکردند تا سنت اگزوپری بتواند کمی فراغت داشته باشد و به کارش برسد (البته پرچانگیهای کنسوئلو تنها دلیل جدا زیستن آن دو نبود). در نامهای سنت اگزوپری به همسرش چنین مینویسد:
”وقتی اینجا نیستید قادر نیستم فکر کنم، وقتی هم که هستید آنقدر حرف میزنید که نمیتوانم کار کنم.”
کنسوئلو هم مانند گل سرخ زیاد دروغ میگوید. گاهی برای آب و تاب دادن به ماجراهایی که تعریف میکند و اغلب در زندگی روزمره. مثلاً سنش را از همه مخفی میکند و حتی در زمان ازدواجش با سنت اگزوپری سنش را یک سال کمتر اعلام میکند. کتاب خاطراتش نیز به نام “خاطرات یک گل سرخ” و “اُپد” پر از دروغپردازی است.
اما از مهمترین خصوصیات مشترک کنسوئلو و گل سرخ سرفههای هر دوست. کنسوئلو از بچگی دچار بیماری آسم بود و تمام عمرش را در وحشت خفگی به سر برده است. به همین دلیل نیز از تنهایی هراس داشت زیرا میترسید هر لحظه در یک حمله شدید دچار تنگی نفس و خفگی شود. یکی از مواردی نیز که در زندگی با همسرش سنت اگزوپری عذابش میداد، شغل خلبانی او بود که باعث میشد مدتهای طولانی تنها بماند. بهخصوص که سنت اگزوپری هنگامی نیز که از سفر بازمیگشت ساعتهای زیادی را به تنهایی صرف مطالعه یا نوشتن میکرد. کنسوئلو نیز از وحشت تنهایی دائماً در مهمانیها و شبنشینیها به سر میبرد. سنت اگزوپری این رفتار را نمیپسندید و باعث اختلاف بین آن دو میشد.
کنسوئلو خود نوشته است:
”همسر یک خلبان بودن به خودی خود فداکاری است. همسر نویسنده بودن عذاب و مصیبتی حقیقی است.”
سنت اگزوپری نیز از غیبت همسرش رنج میکشید و رفتار او باعث شده بود که از زندگی سیر شود (جالب این جاست که کنسوئلو به معنای مرهم و تسکین است!). سنت اگزوپری در جایی مینویسد:
”نمیدانید چقدر تشنه کمک هستم. کمک یک زن. که دیروز، امروز، فردا غذایی به من دهد. استکان چایی برایم بریزد. دستی بر پیشانیم نهد. هنگامی که مُردم تازه قدر مرا خواهید دانست. شما مرا از زندگی بیزار کردهاید.”
سنت اگزوپری نیز مانند شخصیتش شازده کوچولو هرگز بیماری نفس تنگی همسرش را جدی نگرفت و گمان میکرد که این نیز ترفند و حیلهای زنانه از طرف کنسوئلو برای به زانو درآوردن اوست.
در سال ۱۹۴۲ در نامهای به پزشک نیویورکی، سنت اگزوپری علائم بیماری زنش را بیاهمیت میخواند و چنین مینویسد: “او بیمار نیست فقط مثل همه زنها میخواهد که ما مردها دائماً نگران سلامتیاش باشیم.”
در کتاب شازده کوچولو هم میبینیم که گل سرخ دائم سرفه میکند بهخصوص وقتی که از دست شازده کوچولو ناراحت میشود سرفههایش را به عمد تشدید میکند و حتی برای اینکه تنبیهش کند قادر است واقعاً از سرفه بمیرد!
میتوان خیلی موارد مشابه بین گل سرخ و کنسوئلو پیدا کرد، اما از همه مهمتر نامههای نویسنده به همسرش است که در آنها صریحاً این نکته را اذعان میکند. در بسیاری از نامهها سنت اگزوپری او را “pimprenelle mon amie” میخواند که در واقع همان گل سرخ است.
البته همینجا باید خاطرنشان کنم که سنت اگزوپری معمولاً بر نامههایش تاریخ نمیگذاشت و نمیتوان دقیقاً دانست کِی نوشته شدهاند اما در بعضی نامههایش به صراحت نوشته است “میدانی که گل سرخ من تو هستی”.
سنت اگزوپری علیرغم جداییها و گاه بیوفاییهایش، همواره شدیداً دلباخته همسرش بوده است. در نامههای آخر پیش از مرگش، تقریباً همزمان با نوشتن شازده کوچولو این دلبستگی گویا شدیدتر شده است، یا شاید سنت اگزوپری نیز مانند شازده کوچولو به جایی رسیده است که با حسرت و روشنبینی بگوید:
”حقش بود به حرفهایش گوش نمیدادم. هرگز نباید به حرفهای گلها گوش کرد. باید نگاهشان کرد و بوییدشان. گل سرخ من سیارهام را عطرآگین میکرد اما بلد نبودم از آن حظ برم. ماجرای چنگالهای ببر که آنقدر کلافهام کرده بود میبایست دلم را به رقت میآورد… آن وقتها عقلم نمیرسید… حقش بود از رفتار و نه از روی حرفها دربارهاش قضاوت کنم… هرگز نمیبایست از او بگریزم. حقش بود عشقش را در پس این حیلههای ساده میدیدم. آخه گلها خیلی ضد و نقیض هستند… اما در آن وقت خیلی جوان بودم و بلد نبودم دوستش بدارم.”
سنت اگزوپری نیز مانند شخصیت قصهاش سرانجام پی میبرد که حقیقت و عشق گمشدهاش، کنسوئلو، گل سرخ اوست. برای همین نیز مهمترین مضمون داستان، عشق گل سرخ و شازده کوچولوست. میتوان گفت که همه درونمایههای دیگر کتاب دور محور گل سرخ میگردد و به نسبت و در مقیاس با او ارزیابی میشود. در مقایسه با گل سرخ است که جغرافیدان، فانوس افروز یا تاجر، سطحی و خام به نظر میرسند: یعنی اینکه در دنیایی که گل سرخی وجود دارد، پرداختن به هر چه جز او خامی و جهالت است. جغرافیدان ابله است زیرا به چیزهای فانی مانند گل نمیپردازد، تاجر ابله است زیرا گل سرخی ندارد، بر روی زمین انسانها جز انعکاسی از گفتار دیگران نیستند در حالی که همیشه گل سرخ اول حرف میزند. حقیقتی که انسانها و شازده کوچولو به دنبال آنند همان گل سرخ است. حتی دوستی نیز به گل سرخ ختم میشود زیرا روباه او را به گل سرخ رهنمون میشود. مار رهاییبخش نیز که در نقش مرگ ظاهر میشود، وسیلهای است برای رساندن شازده کوچولو به گلش. شازده کوچولو نیز نادم و پشیمان است، پی برده که مسئولیتی دارد، گلی دارد که رهایش کرده است و میترسد. میترسد که گوسفند گل را از بین برده باشد و هرگز به او نرسد.
در زندگی واقعی، گل سنت اگزوپری کنسوئلو است، گلی که قدرش را ندانسته است و حرفهای سادهاش را به دل گرفته و تنها رهایش کرده است. گویی که این کتاب طلب بخشش اوست از همسرش.
”در او [کنسوئلو] چیزی منقلب کننده هست، و در تاریکی قلبش بالهای پرندگان را به خون میکشاند، و از من میهراسد مانند روباههایی که بر روی شنهای کویر به سویشان تکههای گوشت میگرفتم و آنها میلرزیدند، گاز میگرفتند، و گوشت را از دستان من میکندند تا به مخفیگاهشان برند” و با دعا از خدا میخواهد که: گکمکش کن که بگرید. به او اشک ارزانی کن. کاری کن که خسته از خود سر بر شانههای من نهد”
سنت اگزوپری در بیستم ماه آوریل ۱۹۴۳ درست پیش از اینکه برای آخرین بار به آفریقا سفر کند به همسرش چنین مینویسد:
”کراواتم را درست کن، دستمال کوچکت را به من بده تا ادامه شازده کوچولو را بر آن بنویسم. در آخر داستان، شازده کوچولو این دستمال را به شاهزاده خانم هدیه خواهد کرد. تو دیگر هرگز گل سرخی با خار نخواهی بود، تو شاهزاده قصهها خواهی بود که همواره در انتظار شازده کوچولویش خواهد ماند. و من این کتاب را به تو هدیه خواهم کرد.”
پس از ناپدید شدن سنت اگزوپری در ۳۱ ماه ژوییه ۱۹۴۴، هرگز چیزی از سنت اگزوپری و هواپیمایش بدست نیامد، فقط در پاییز سال ۱۹۹۸ در تور یک ماهیگیر، دستبندی از او در آبهای مدیترانه پیدا میشود که بر آن نام او و کنسوئلو برای ابد حک شده است. سرانجام گل سرخ، سنت اگزوپری را اهلی کرده بود.
منبع : مجله ی بخارا