در این بن بست
احمد شاملو
در این بن بست
دهانات را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستات میدارم.
دلات را میبویند
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و عشق راکنار ِ تیرک ِ راهبند تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبست ِ کجوپیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنندو ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبیست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیر ِ ۱۳۵۸
تو سبز جاودان بمان
سیاوش کسرائی
وطن، وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بوده ام؛
همیشه با تو بوده ام.
اگر که حال پرسی ام،
تو نیک میشناسی ام.
من از درون قصهها و غصهها بر آمدم؛
حکایت هزار شاه با گدا،
حدیث عشق نا تمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهٔ سیاه،
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است؛
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است؛
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام،
یکی ز چهرههای بیشمار توده ام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی؛
به جنب و جوش آمدی؛
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود،
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب، دل ربودشان؛
به گودهای هول،
بسی صدف گشوده ام؛
گهر ز کام مرگ در ربوده ام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی،
دری ز عشق، بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی،
به بند مانده ام؛
شکنجه دیده ام؛
سپیده، هر سپیده جان سپرده ام؛
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام.
اگر تو پوششی پلید یافتی،
ستایش من از پلید پیرهن نبود؛
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام.
کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته ام،
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام،
برای تو، به راه تو شکسته ام؛
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سوده ام،
ولی هنوز گندمم،
غذا و قوت مردمم؛
همانم، آن یگانهای که بوده ام.
سپاه عشق در پی است؛
شرار و شور کار ساز با وی است؛
دریچههای قلب باز کن؛
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد؛
من این سرود نا شنیده را
به خون خود سروده ام.
نبود و بود برزگر چه باک،
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من،
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام.
بهمن ۱۳۶۲
پایتخت
جواد طالعی
1
شکارچیان زانو میزندد
زیر نگاه مات ماه
سگان پارس میکنند.
2
خلیقه گوشه دستار
به شراب ارغوان میشوید
و شهد لب لیلی مینوشد.
3
شکارچیان
پستان مادر آهو
نشانه میروند
و سگان
به گریهی لیلی پارس میکنند.
4
آشپزان
حلوای سوختههای سمندر میپزند
و سگان
بر ترس سوگواران
پارس میکنند.
5
جنازههای جوان را
به حجلههای پر نور میبرند
و دختران
در پشت پردههای بکارت میپوسند.
6
شکارچیان به به و لیمو
شلیک میکنند
و سگان به چهره ماه برکه چنگ میزنند.
7
سمندر تابه پرواز میکند
و خلیقه
قامت به نماز ترس میبندد.
چهارفصل ♦ مانلی
پنجشنبه 1 مرداد 1388
چهار شاعر نامدار معاصر از چهره های گونا گون ایران گفته اند در فصول تاریخی. شاملو ، کسرائی و طالعی را اینجابخوانید وشمس لنگرودی را در آینه در آینه…
در این بن بست
احمد شاملو
در این بن بست
دهانات را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستات میدارم.
دلات را میبویند
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و عشق راکنار ِ تیرک ِ راهبند تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبست ِ کجوپیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنندو ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبیست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیر ِ ۱۳۵۸
تو سبز جاودان بمان
سیاوش کسرائی
وطن، وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بوده ام؛
همیشه با تو بوده ام.
اگر که حال پرسی ام،
تو نیک میشناسی ام.
من از درون قصهها و غصهها بر آمدم؛
حکایت هزار شاه با گدا،
حدیث عشق نا تمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهٔ سیاه،
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است؛
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است؛
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام،
یکی ز چهرههای بیشمار توده ام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی؛
به جنب و جوش آمدی؛
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود،
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب، دل ربودشان؛
به گودهای هول،
بسی صدف گشوده ام؛
گهر ز کام مرگ در ربوده ام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی،
دری ز عشق، بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی،
به بند مانده ام؛
شکنجه دیده ام؛
سپیده، هر سپیده جان سپرده ام؛
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام.
اگر تو پوششی پلید یافتی،
ستایش من از پلید پیرهن نبود؛
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام.
کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته ام،
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام،
برای تو، به راه تو شکسته ام؛
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سوده ام،
ولی هنوز گندمم،
غذا و قوت مردمم؛
همانم، آن یگانهای که بوده ام.
سپاه عشق در پی است؛
شرار و شور کار ساز با وی است؛
دریچههای قلب باز کن؛
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد؛
من این سرود نا شنیده را
به خون خود سروده ام.
نبود و بود برزگر چه باک،
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من،
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام.
بهمن ۱۳۶۲
پایتخت
جواد طالعی
1
شکارچیان زانو میزندد
زیر نگاه مات ماه
سگان پارس میکنند.
2
خلیقه گوشه دستار
به شراب ارغوان میشوید
و شهد لب لیلی مینوشد.
3
شکارچیان
پستان مادر آهو
نشانه میروند
و سگان
به گریهی لیلی پارس میکنند.
4
آشپزان
حلوای سوختههای سمندر میپزند
و سگان
بر ترس سوگواران
پارس میکنند.
5
جنازههای جوان را
به حجلههای پر نور میبرند
و دختران
در پشت پردههای بکارت میپوسند.
6
شکارچیان به به و لیمو
شلیک میکنند
و سگان به چهره ماه برکه چنگ میزنند.
7
سمندر تابه پرواز میکند
و خلیقه
قامت به نماز ترس میبندد.
چهارفصل ♦ مانلی
پنجشنبه 1 مرداد 1388
چهار شاعر نامدار معاصر از چهره های گونا گون ایران گفته اند در فصول تاریخی. شاملو ، کسرائی و طالعی را اینجابخوانید وشمس لنگرودی را در آینه در آینه…
در این بن بست
احمد شاملو
در این بن بست
دهانات را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستات میدارم.
دلات را میبویند
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و عشق راکنار ِ تیرک ِ راهبند تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبست ِ کجوپیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنندو ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبیست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیر ِ ۱۳۵۸
تو سبز جاودان بمان
سیاوش کسرائی
وطن، وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بوده ام؛
همیشه با تو بوده ام.
اگر که حال پرسی ام،
تو نیک میشناسی ام.
من از درون قصهها و غصهها بر آمدم؛
حکایت هزار شاه با گدا،
حدیث عشق نا تمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهٔ سیاه،
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است؛
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است؛
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام،
یکی ز چهرههای بیشمار توده ام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی؛
به جنب و جوش آمدی؛
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود،
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب، دل ربودشان؛
به گودهای هول،
بسی صدف گشوده ام؛
گهر ز کام مرگ در ربوده ام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی،
دری ز عشق، بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی،
به بند مانده ام؛
شکنجه دیده ام؛
سپیده، هر سپیده جان سپرده ام؛
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام.
اگر تو پوششی پلید یافتی،
ستایش من از پلید پیرهن نبود؛
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام.
کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته ام،
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام،
برای تو، به راه تو شکسته ام؛
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سوده ام،
ولی هنوز گندمم،
غذا و قوت مردمم؛
همانم، آن یگانهای که بوده ام.
سپاه عشق در پی است؛
شرار و شور کار ساز با وی است؛
دریچههای قلب باز کن؛
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد؛
من این سرود نا شنیده را
به خون خود سروده ام.
نبود و بود برزگر چه باک،
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من،
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام.
بهمن ۱۳۶۲
پایتخت
جواد طالعی
1
شکارچیان زانو میزندد
زیر نگاه مات ماه
سگان پارس میکنند.
2
خلیقه گوشه دستار
به شراب ارغوان میشوید
و شهد لب لیلی مینوشد.
3
شکارچیان
پستان مادر آهو
نشانه میروند
و سگان
به گریهی لیلی پارس میکنند.
4
آشپزان
حلوای سوختههای سمندر میپزند
و سگان
بر ترس سوگواران
پارس میکنند.
5
جنازههای جوان را
به حجلههای پر نور میبرند
و دختران
در پشت پردههای بکارت میپوسند.
6
شکارچیان به به و لیمو
شلیک میکنند
و سگان به چهره ماه برکه چنگ میزنند.
7
سمندر تابه پرواز میکند
و خلیقه
قامت به نماز ترس میبندد.
چهارفصل ♦ مانلی
پنجشنبه 1 مرداد 1388
چهار شاعر نامدار معاصر از چهره های گونا گون ایران گفته اند در فصول تاریخی. شاملو ، کسرائی و طالعی را اینجابخوانید وشمس لنگرودی را در آینه در آینه…
در این بن بست
احمد شاملو
در این بن بست
دهانات را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستات میدارم.
دلات را میبویند
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و عشق راکنار ِ تیرک ِ راهبند تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبست ِ کجوپیچ ِ سرما
آتش را
به سوختبار ِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار ِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگار ِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنندو ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبیست، نازنین
ابلیس ِ پیروزْمست سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
۳۱ تیر ِ ۱۳۵۸
تو سبز جاودان بمان
سیاوش کسرائی
وطن، وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنودهام،
همیشه با تو بوده ام؛
همیشه با تو بوده ام.
اگر که حال پرسی ام،
تو نیک میشناسی ام.
من از درون قصهها و غصهها بر آمدم؛
حکایت هزار شاه با گدا،
حدیث عشق نا تمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا،
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومهٔ سیاه،
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه.
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است؛
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است؛
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام،
یکی ز چهرههای بیشمار توده ام.
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی؛
به جنب و جوش آمدی؛
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود،
مرا به تخته پارهها نظر نبود.
نبودم از کسان که رنگ و آب، دل ربودشان؛
به گودهای هول،
بسی صدف گشوده ام؛
گهر ز کام مرگ در ربوده ام.
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی،
دری ز عشق، بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی،
به بند مانده ام؛
شکنجه دیده ام؛
سپیده، هر سپیده جان سپرده ام؛
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام.
اگر تو پوششی پلید یافتی،
ستایش من از پلید پیرهن نبود؛
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام.
کنون اگر ز خنجری میان کتف خسته ام،
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام،
برای تو، به راه تو شکسته ام؛
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سوده ام،
ولی هنوز گندمم،
غذا و قوت مردمم؛
همانم، آن یگانهای که بوده ام.
سپاه عشق در پی است؛
شرار و شور کار ساز با وی است؛
دریچههای قلب باز کن؛
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد؛
من این سرود نا شنیده را
به خون خود سروده ام.
نبود و بود برزگر چه باک،
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است.
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من،
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام.
بهمن ۱۳۶۲
پایتخت
جواد طالعی
1
شکارچیان زانو میزندد
زیر نگاه مات ماه
سگان پارس میکنند.
2
خلیقه گوشه دستار
به شراب ارغوان میشوید
و شهد لب لیلی مینوشد.
3
شکارچیان
پستان مادر آهو
نشانه میروند
و سگان
به گریهی لیلی پارس میکنند.
4
آشپزان
حلوای سوختههای سمندر میپزند
و سگان
بر ترس سوگواران
پارس میکنند.
5
جنازههای جوان را
به حجلههای پر نور میبرند
و دختران
در پشت پردههای بکارت میپوسند.
6
شکارچیان به به و لیمو
شلیک میکنند
و سگان به چهره ماه برکه چنگ میزنند.
7
سمندر تابه پرواز میکند
و خلیقه
قامت به نماز ترس میبندد.