مظلوم ترین قربانیان مهاجرت

حامد اسماعیلیون
حامد اسماعیلیون

کتاب‌ها مظلوم‌ترین قربانیان مهاجرت هستند. این جمله را کسی در جایی فرمایش نکرده بلکه خودم به تنهایی در یک عصر سرد پاییزی کشفش کردم؛ درست در بزنگاهی که فهمیده بودم هر مهاجر بیش از ۳۱ کیلوگرم نمی‌تواند با خودش به غربت ببرد و در این پارادوکس سهمگین برای انتخاب چه چیز مظلوم‌تر از کتاب‌ها. اول گمان کردم که می‌شود چند جلدی را بردارم، دوباره به کتابخانه نگاه کردم و با خودم گفتم اینکه چیزی نیست، همه‌اش سه کارتن موز بیشتر نمی‌شود، یک‌جوری توی بوفه‌ای، صندوقی، چیزی جایش می‌دهیم. کافی است یک هزاری در کف کمک‌خلبان بگذاری. حتما این بوئینگ‌ها روی سقف هم بار خواهند زد. حالا روی بارها نایلونی، برزنتی، چیزی می‌کشند که آن بالاها خیس نشود. با این انگیزه دوچندان شروع کردم به انتقال کتاب‌ها به کارتن‌های موز. مشکلی نبود.کافی بود اول صبح سری به میوه‌فروش محله بزنم و چندتایی کارتن موز تقاضا کنم چرا که اهالی سختکوش ادبیات می‌دانند در مبحث انتقال کتاب و مجله و کاغذ جماعت محبوب‌تر از کارتن موز پیدا نمی‌شود. سه کارتن موز را گرفتم و خود را به خانه رساندم و عملیات انتقال آغاز شد. ردیفی از کتاب‌ها خالی شده بود و دست بردم که کارتن دیگری بردارم و دستم نمی‌رسید. و همین‌جا آغاز جداسری بود. جداسری من از کتاب‌هایم. دیگر پیش میوه‌فروش محله محلی نداشتم. می‌دانستم این کارتن‌ها را می‌فروشد و چون از من پول نمی‌گرفت شرمم می‌آمد، پنج‌شش‌تایی پدرم تیار کرد و خودم هم رفتم دور و برمیدان کاج آنقدر پرسه زدم که چندتایی کارتن نصیبم شد، راستش دنبال صحنه قتلی هم می‌گشتم تا بروم جلو و کمکی بکنم. عرقم را که خشک کردم از آن کتابخانه دو متری ۱۸ کارتن موز بیرون آمده بود! تازه به یادم آمده بود که به‌خاطر کمبود جا کتاب‌ها را دو ردیفه چیده‌ام، مهم‌ترها جلو و شهروندان درجه دوی کتابخانه پشت سر. بگذریم از سه کارتن فیلمی که در همین کتابخانه بود و فروختم. بگذریم از آرشیو بیست و چند ساله ماهنامه فیلم که به خود ماهنامه فیلم اهدا کردم. بگذریم از مجلاتی که با شرمساری از رنجی که روزنامه‌نگاران ایرانی می‌کشند رفتند در کیسه‌های پسماندهای خشک. کتابخانه چشمه زلال پربرکتی شده بود که مرا در برابر خودش به زانو در آورده بود. از این همه، بردن دو کارتن کتاب ضروری می‌نمود و جایی برای انتخاب نداشت؛ کتاب‌های دانشگاهی. کتاب‌های دانشگاهی هم که عمدتا قطورند و سنگین و حجیم. در کنارش جزوه‌های انگلیسی که پارسال خریده بودم. می‌دانستم برای همین ۵۰ کیلویی که گردآوری شد باید حدود ۱۶۰ هزار تومان بپردازم تا با هواپیمای باربری به تورنتو برسد. مهم نیست. اینها عصای دست من‌اند. با اینها باید امتحانات دشوار آنجا را پشت سر بگذارم. اما پس سودای نویسندگی چه می‌شود؟رمان تازه پوریا عالمی را یک‌جوری یواشکی چپاندم در کتاب‌های مرجع رشته خودم. می‌دانم در روزهای سخت درس خواندن به دردم خواهد خورد مخصوصا چون امضای خودش هم روی صفحه اول دیده می‌شود. از میان آن همه رمان کلاسیک و نو، رمان‌ها و مجموعه‌داستان‌های ایرانی و خارجی، کتاب‌های شعر و کتاب‌های مرجع فقط شاهنامه فردوسی را برداشتم. راستش نسبت به تاریخ بیهقی جای کمتری می‌گرفت. کمی وجدانم آسوده شد. دوست و آشنا و پدر خودم و پدر همسرم کمک کردند و در رفت و آمدهایی جداگانه کتاب‌ها را به یک انباری امن منتقل کردند. خودم هم رفتم و با دقت در جایی چیدم‌شان. باز هم اگر بخواهم راستش را بگویم جایزه گلشیری هم در میان‌شان بود. لوح هیات داوران را در چمدان جا داده بودم اما می‌دانستم با تندیس جایزه  گلشیری‌ام فعلا آنجا و در شرایط خانه‌به‌دوشی کاری نمی‌توانم بکنم و در ایران سالم‌تر می‌ماند. حتی اگر دل من هم برایش تنگ نشود دل تندیس برای تاقچه بالای شومینه تنگ خواهد شد. دختر کوچکم اما از همه خوش‌شانس‌تر است. کتاب‌های شعر و داستان کودک و سی‌دی‌های کارتون را محال است فراموش کنم. انگار در پدیده مهاجرت همه‌چیز به نفع بچه‌ها خواهد بود. مثلا مگر می‌شود کتاب حسنی نگو یه دسته گل را برندارم؟ یا بعضی کتاب‌های کانونی دوره کودکی خودم را؟ با خودم می‌گویم حالا نوبت نسل آینده است که فارسی را بهتر حرف بزند. شاید هم اصلا نزند اصلا خوشش نیاید اما من که نمی‌توانم سعی‌ام را نکنم. کتاب‌های دخترم را می‌چینم در کارتن‌هایی که چند روز بعد از ورود ما به کانادا خواهند رسید و تلاش می‌کنم از کتابخانه دومتری‌ام که آن را یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر خرید و با خوشحالی بار وانت کرد و برد چیزی به یاد نیاورم چون دیگر در این عصر سرد پاییزی دانسته‌ام مظلوم‌ترین قربانیان مهاجرت کتاب‌ها هستند.منبع: فرهیختگان هفتم آذر 

 اول گمان کردم که می‌شود چند جلدی را بردارم، دوباره به کتابخانه نگاه کردم و با خودم گفتم اینکه چیزی نیست، همه‌اش سه کارتن موز بیشتر نمی‌شود، یک‌جوری توی بوفه‌ای، صندوقی، چیزی جایش می‌دهیم. کافی است یک هزاری در کف کمک‌خلبان بگذاری. حتما این بوئینگ‌ها روی سقف هم بار خواهند زد. حالا روی بارها نایلونی، برزنتی، چیزی می‌کشند که آن بالاها خیس نشود. با این انگیزه دوچندان شروع کردم به انتقال کتاب‌ها به کارتن‌های موز. مشکلی نبود.

عرقم را که خشک کردم از آن کتابخانه دو متری ۱۸ کارتن موز بیرون آمده بود! تازه به یادم آمده بود که به‌خاطر کمبود جا کتاب‌ها را دو ردیفه چیده‌ام، مهم‌ترها جلو و شهروندان درجه دوی کتابخانه پشت سر. بگذریم از سه کارتن فیلمی که در همین کتابخانه بود و فروختم. بگذریم از آرشیو بیست و چند ساله ماهنامه فیلم که به خود ماهنامه فیلم اهدا کردم. بگذریم از مجلاتی که با شرمساری از رنجی که روزنامه‌نگاران ایرانی می‌کشند رفتند در کیسه‌های پسماندهای خشک. کتابخانه چشمه زلال پربرکتی شده بود که مرا در برابر خودش به زانو در آورده بود. از این همه، بردن دو کارتن کتاب ضروری می‌نمود و جایی برای انتخاب نداشت؛ کتاب‌های دانشگاهی. کتاب‌های دانشگاهی هم که عمدتا قطورند و سنگین و حجیم. در کنارش جزوه‌های انگلیسی که پارسال خریده بودم. می‌دانستم برای همین ۵۰ کیلویی که گردآوری شد باید حدود ۱۶۰ هزار تومان بپردازم تا با هواپیمای باربری به تورنتو برسد. مهم نیست. اینها عصای دست من‌اند.

دوست و آشنا و پدر خودم و پدر همسرم کمک کردند و در رفت و آمدهایی جداگانه کتاب‌ها را به یک انباری امن منتقل کردند. خودم هم رفتم و با دقت در جایی چیدم‌شان. باز هم اگر بخواهم راستش را بگویم جایزه گلشیری هم در میان‌شان بود. لوح هیات داوران را در چمدان جا داده بودم اما می‌دانستم با تندیس جایزه  گلشیری‌ام فعلا آنجا و در شرایط خانه‌به‌دوشی کاری نمی‌توانم بکنم و در ایران سالم‌تر می‌ماند. حتی اگر دل من هم برایش تنگ نشود دل تندیس برای تاقچه بالای شومینه تنگ خواهد شد. دختر کوچکم اما از همه خوش‌شانس‌تر است. کتاب‌های شعر و داستان کودک و سی‌دی‌های کارتون را محال است فراموش کنم.

منبع: فرهیختگان هفتم آذر