اشاره:
رویائی پس از خروج از زندان اولین شعرهای خود را در ۲۲ سالگی نوشت و در مجلات آن زمان با نام مستعار “رؤیا” منتشر کرد. رؤیایی با چند شاعر دیگر، مانیفست “اسپاسمانتالیسم” را منتشر کردند که بعدها به خلق نگرش تازهی شعری با عنوان “شعر حجم” منجر شد.
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید.
دختر تصویر ۱
تا رها سازم سرودم را
عشق را آیینه کردم
در دل آیینه تصویری ندانم از کجا
رویید
جان شکفت از شوق دیدار و سرودم را
در شکوه سبز آینه رهاتر کرد
ای نگاه تو نسیم نور
انتظار ساقه را پیغام روییدن
ای تماشا! ای طنین دور
دیده را در راه تاریک عطشها
صبح نوشیدن
خسته از دیدار خویشم باز کن
در تنم جوبار گرم خواب را
شایدم بیراههی رویا دهد
جلوههای روشن محراب را
شاید از شوق نیایش دستها
از تنم پرواز گیرد سوی تو
شاید آن قندیلهای سز تاب
شعله در من ریزد از جادوی تو
باز کن پیوند مژگانها که رود
در دل نیزارها جاری شود
مردم چشم مرا بنواز تا
نقطهی پایان بیزاری شود
در شکوه سبز آینه رهاتر شد
تا سرود من
جنبشی افتاد بر تصویر
فاصلهای باز کرد
از من جداتر شد
دختر تصویر ۲
نشست پرتو حیرت
به دستهای نیایشگرم
خمیده ساقهی تردید
به روی چشمهی جوشان باورم
میان آینه و من
شکست شوق تماشا
ز چشم دختر تصویر
پرید جلوهی رویا
درنگ عاطفه از گامم اشتیاق گرفت
به خواب آینه آوار شد حماسهی دور
صدای روشن اشکی که گرم بود هنوز
به اهتزاز نگاهم شکست راز بلور
که سایهای سرشار آمد از غم
درون بیدارم
که خسته خواند ملالی غریب را
کدام مرد؟
ندانم
کدام لب در من
میان فاصلهی لحظهها نشست و سرود؟
کدام حاجت در من
دریچههای حرفم به سرگذشت گشود؟
تو آن نسیم سبکبال نرم پروازی
که بر شدی چو غباری ز دور دست تنم
من از کرانهی دور دیار تنهاییم
چو موج خسته دریدم ز شوق پیرهنم
چو آمدی به تن آشفته گشتم از دیدار
چو رفتی از غم تو سر به سنگ کوبیدم
دوباره باز به راه تو بازگشتم تا
گریز عطر تو از راه دور بوییدم
هوس به سینهام آشفت تا تو دور شدی
نفس دریغ! دگر با تلاش یار نماند
چو آمدم که غریوت دهم: ز ره برگرد
وجودم آب شد از من دگر غبار نماند
طلای ساحل مژگان بیتکان
برید جادهی دریای دور را
دوباره پلک بگشود باز هم بر هم ریخت
ستیز سایه و سودای نور را.
دختر تصویر ۳
ماورای روشن آینه را
سایهای آشفته کرد از دور دست
پر زد از اقصای آن دشت زلال
دختر تصویر را درهم شکست
شکوهای بیدار شد در پوستم
اندهی لغزید روی دستهام
آه! اگر باز آشنا میآمدم
آن خیال خالی رویای خام
روزنی خندید و آوار صدا
آستان نور را لبریز کرد
یک دهان باز در متن غبار
طعنهای را خواند
ای آزرده مرد
ماندهای بس در خم بیراهه مشتاق نگاه مهربان سنگ
در اشارههای گرم آفتاب و رنگ
در زبان بوته و تصویر مانده
خط هر سودا! خطا خوانده
با کدامین مژده رویا گرم میداری؟
خشکسار اشتیاقت را نهال وعده میکاری؟
رو سرودت را به مهر آبها بسپار
اینجا همزبانی نیست
قصهی پاک نوازش را به دست خوابها بسپار
اینجا مهربانی نیست
با وزشهای دراز آه من
آینهام چون غروبی تار شد
دست بردم تا غبارش بسترم
طعنهای باز در من میان بیدار شد
ای به جان خاموش
ای به تن خسته
دیرگاهی چشم بر نقش سحر بسته
دور را پاییده چون گوش خروس صبح
خوانده ناهنگام با هر بانگ کز دور آشنا اید
هی به خود بسپار بسیار گفته: شب نمییاید
آرزو گم کرده ای بس مانده حیران: از چه جویی
با که پویی راه
با سر سودایی خود در کلاف دیگران گم
روزگاری تاج خونین کرده از منقار دوست
با کوبیده به بام روشن همسایه: کان گم کرده اوست
اینک از این آینه در این خلیج ساکن و آرام
با کدامین دختر تصویر رویا گرم میداری؟
خشکسار اشتیاقت را نهال وعده میکاری؟
با تپش های دل تو هیچ دل را گرمی پرواز نیست
هیچ کس با دیگری دمساز نیست
یکدم از چشمم قطار روزها
چون تبی تابید و چون دودی گذشت
در تنم هر چه زمان بود ایستاد
چهرهام سیراب سال و ماه گشت
پیر گشتم چون زمین دیر سال
پیری صد ریشه در من میدمید
لحظهای با هر چه ماندم ناشناس
نبض من در قرن دیگر میتپید
دختر تصویر ۴
تا نسوزم در حریق خون خود
باز شد در گوشتم سیلاب خواب
خواستم عریان شوم از خویش باز
بامگی از آیینه میدادم خطاب
های خواب آلود عابر زینهار
بیخبر بر پله های خواب پا مگذار
که دیار وحشی رنگ است آنجا
که به چشم کس نجوشد انتظار تو
که تپیدنهای دلها زمزمهی سنگ است آنجا
قصرها آوار گشته
فصلها بیدار گشته
زینهار
شهر رویا دیرگاهی شهر خاموشی است
آشناییهاش آغاز فراموشی است
در من این فریادها از چیست باز؟
چیست میپیچد به ساق نرم خواب؟
در سکون پردههایم اضطراب؟
ناخنی هشیار افسون میکند
شط تاریک ستون پشت من
یا فشار گرم دستی میبرد
خواب هذیان برده انگشت من
باز گرد ای دیر مانده بر سر اوهام
ریگ باران دیده و پا خوردهی آن برکه گوهر نیست
وهم را پیش از تو ای بسیار کاویدند
جستجوها را به غیر از جستجو پایان دیگر نیست
گر سراغ عشق میخواهی
بالشی سنگی است در ویرانههای گم
رهروان خسته را مژده دروغ یکدم آسودن
آه بیهودهست
مهر ورزیدن
با کسی بودن
رنج بردن را به رنج دیگر آلودن
راستی را چیست عشق آموختن
حیلهای بر حیلههای زندگی اندوختن
سوختن